هنوز بعد از این همه سال وقتی از خاطرات جبهه می‌گوید با افتخار از آن روزها یاد می‌کند: «از اینکه جانبازم خوشحالم و با اینکه روی ویلچر می‌نشینم، سرم را همیشه بالا می‌گیرم.» سال‌هاست کنج آسایشگاه زندگی می‌کند و به چهاردیواری اتاقش که به سلیقه خودش طراحی شده، خو گرفته است.

همشهری آنلاین - زهرا عیسی‌آبادی‌: هیکلش ورزشکاری است و این را می‌توان هم از بر و بازوی ورزشی‌اش حدس زد و هم از نیزه‌ها و ویلچر ورزشی‌ای که بر در و دیوار و حتی سقف اتاقش آویزان است. این قصه زندگی «مرتضی الیاسی» جانباز ۷۰‌درصد جنگ تحمیلی است که ۴۶ سال سن دارد و ۲۷ سال است در آسایشگاه شهید بهشتی در محله فدک زندگی می‌کند.  

قصه‌های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید

مشق عشق 

آقا مرتضی یکی از هزاران جوانی است که آن زمان درس و مشق را رها کرد و به جبهه رفت. او می‌گوید: «۱۷ ساله و مشغول درس خواندن بودم. احساس کردم در جبهه مفیدترم. به‌عنوان سرباز داوطلب ارتشی به جبهه رفتم. همه چیز را به جان خریدم؛ دوری از خانواده، خستگی، غربت، جراحت و دردهایی که همین الان هم تمامی ندارد. من برای هدف بزرگی به جبهه رفتم. الان هم به موقعیتم افتخار می‌کنم. هر ثانیه که روی ویلچر هستم، خوشحالم که برای یک هدف بالاتر جنگیدم و مجروح شدم. خوشحالم که من و امثال من بودیم که الان مردم دارند زندگی عادی‌شان را می‌کنند. زیر پرچم آقام ابوالفضل عباس(ع) قرار گرفتم. حس می‌کنم هنوز هم مملکت دارد روی غیرت جوان‌هایمان می‌چرخد. ۲۷‌ـ ۲۸ سال است که من هر لحظه دردهای جسمی وحشتناکی دارم اما باز هم خوشحالم که من و امثال من سینه‌مان را جلوی دشمن سپر کردیم، خون دادیم جوانانمان شهید شدند تا از خاک و دینمان دفاع کنیم.»

آقای ورزشکار 

آقا مرتضی ورزشکار و قهرمان است. او کلی عنوان ورزشی را یدک می‌کشد، از جمله قهرمانی در رشته‌های پرتاب دیسک و نیزه، بسکتبال با ویلچر، تیراندازی با کمان، پرس سینه و... او در این‌باره می‌گوید: «وقتی مجروح شدم و در بیمارستان بستری بودم از شدت درد داروی مسکن مصرف می‌کردم. پزشکان تا مدت‌ها روزی چند مرفین به من تزریق می‌کردند تا فریاد نزنم. الان با اینکه بعضی وقت‌ها خیلی درد می‌کشم ولی ترجیح می‌دهم تحمل کنم و دارو مصرف نکنم تا به داروها وابسته نشوم. برای اینکه بنیه قوی داشته باشم و نشستن‌های طولانی مدت مریضم نکند، ورزش می‌کنم. با ورزش هم روحیه می‌گیرم و هم سلامتی‌ام را تضمین می‌کنم. باشگاه ورزشی آسایشگاه مدتی است به همت شهرداری در حال بازسازی و تعمیر است و مراحل تکمیلی را می‌گذراند. امکانات باشگاه خوب است ولی استخر ندارد. چون آب درمانی برای جانبازان خیلی مفید است به استخر نیز مجهز شود، البته شنیده‌ام شهرداری قرار است برای جانبازان در شرق تهران استخری بسازد.» 

ترکشی که به نخاع چسبید

آقا مرتضی ۲۴ مرداد سال ۶۶ را به خوبی به یاد دارد. عملیات «نصر» و تپه شهدای میمک و ۳ تیر دو زمانه گرینف که به بازوهایش اصابت کرد و ۴۸ ترکش که برای همیشه او را ویلچرنشین کرد. او می‌گوید: «در جبهه مسئول دسته ادوات خمپاره ۱۲۰بودم. ۴ـ۵ نفر برای شلیک خمپاره باید با همدیگر هماهنگ باشند. یکی گلوله می‌آورد. دیگری تنظیم می‌کند و یکی شلیک. شب بود با بچه‌ها داشتیم به سمت جلو حرکت می‌کردیم که نخستین ترکش خمپاره به بدنم اصابت کرد. صدای زنبوری را شنیدم دراز کشیدم که خمپاره دیگری کنارم افتاد یکی از ترکش‌ها به مهره‌های کمرم خورد چند دقیقه‌ای بدنم در حال سوزش بود که دیگر بعدش نتوانستم تکان بخورم. ترکش‌ها کار خودشان را کرده بودند و به نخاع آسیب رسانده بودند. دوباره ترکش به دستم خورد. به هوش بودم ولی نمی‌توانستم بدنم را حرکت بدهم. در تیررس دشمن بودم بچه‌ها طنابی به دست چپم بستند و مرا عقب کشاندند. در اورژانس صحرایی مراقبت‌های اولیه انجام شد و بعد با ماشین جیپ به ایلام و از آنجا با هلی‌کوپتر به کرمانشاه منتقل شدم و چند روز بیمارستان بستری بودم بعد برای تکمیل مراحل درمانی با اتوبوس‌های بدون صندلی به بیمارستان جم تهران اعزام شدم.» 

هر شب تنهایی 

اتاقش را به شکل زیبایی تزیین کرده است. او طرح داده و نجار اجرا کرده و کلی با نجارها بحث کرده تا خانه شده‌ همان چیزی که می‌خواسته. روی کلمه «خانه» تأکید دارد. در کابینت را باز می‌کند مثل کابینت همه خانه‌ها ادویه و چایی و... همه چیز دارد. او درباره این شیوه زندگی‌اش می‌گوید: «اتاقم را به سلیقه خودم طراحی کردم. دوست داشتم بشود همانی که می‌خواهم. سال‌هاست که تنها زندگی می‌کنم. اوایل با دوستان و جانبازان اینجا شاد و سرخوش بودیم ولی الان اینجا برایم کسل‌کننده شده است. زندگی به تنهایی سخت است و در همه این سال‌ها بارها به ازدواج فکر کردم ولی آدمی را که مرا برای خودم بخواهد و بتواند برای همیشه پیشم باشد هنوز پیدا نکردم. نمی‌خواهم با کسی ازدواج کنم که مرا درک نکند. چند تا از دوستانم که وضعیتی مشابه من داشتند ازدواج ناموفق کردند و بعدها دچار مشکل شدند. روحیه برخی از ما جانبازان به اندازه کافی شکننده هست چه برسد به اینکه مشکل خانوادگی هم به آن اضافه شود.  

زندگی مستقل

«خیلی وقت‌ها در خیابان بین همین مردم می‌روم تا حال و هوایی عوض کنم.» آقا مرتضی با بیان این مطلب صحبت‌هایش را این‌طور ادامه می‌دهد: «شاید خیلی‌ها فکر کنند که من الان خیلی حقوق می‌گیرم و همه امکانات را اول به امثال ما می‌دهند در حالی‌که از حقوق آنچنانی و ماشین فلان مدل و خانه اعیانی خبری نیست. من سال‌هاست که آرزو دارم در خانه خودم باشم. خوابیدن و بیدار شدنم دست خودم باشد و مجبور نباشم از صدای پچ و پچ و جر و بحث فلان کارمند آسایشگاه از خواب بیدار شوم. شاید داشتن خانه مستقل که من را ۲۷ سال است در این آسایشگاه نگهداشته، خیلی دور از دسترس نباشد ولی برای من جانباز دور از انتظار بوده است. نمی‌خواهم منتی سر کسی بگذارم ولی کاش وضعیت ما بهتر از اینها بود. اگر می‌خواستم سربار کسی باشم که تا الان تنها زندگی نمی‌کردم و پیش خانواده‌ام بودم. الان هر چند وقت یک بار به خانواده‌ام که در محله نارمک زندگی می‌کنند سر می‌زنم.»

----------------------------------------------

منتشر شده در همشهری محله منطقه ۸ به تاریخ ۱۳۹۳/۲/۱۵