همین که بازنشسته می‌شوند، دست از کار می‌کشند. یک ورزش صبحگاهی و نشست و برخاست با پیرمردها و استراحت و بازی با نوه‌های قد و نیم‌قد می‌شود همه قصه سالمندی آنها.

همشهری آنلاین-عطیه اکبری: اما قصه سالمندی حاج آقا مصطفوی روی دیگر هم دارد و آن خدمت به خلق خدا در ۸۸ سالگی است. حافظه سید مصطفی، پیرمرد دوستداشتنی محله صفائیه، هنوز جوان است. هر روز صبح پشت رایانه می‌نشیند و حساب و کتاب صندوق قرض‌الحسنه‌ای را که هر روز گره از کار ده‌ها نفر باز می‌کند بررسی می‌کند. مو لای درز حساب کتابش نمی‌رود. خبری از آلزایمر و فراموشی نیست. او می‌گوید: «این پاداش خدمت به خلق خداست.» قصه زندگی و خیرخواهی حاجی مصطفوی ورد زبان اهالی محله صفائیه است. بزرگمردی که از سال‌های جوانی وصیت پدر را آویزه گوش و ردای خدمت به خلق خدا را بر تن کرد.

قصه‌های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید

خدمت به خلق خدا، همین و بس!

 
«اول واجبات بعد خدمت به خلق خدا! همین و بس. پسرجان اگر می‌خواهی خیر ببینی به مردم خدمت کن!» این آخرین جملات سید محمد مصطفوی، روحانی سرشناس ساوه بود وقتی پسر ۱۶ساله‌اش سید مصطفی اشک‌ریزان آخرین لحظات عمر پدر را نظاره می‌کرد. آن روزها آرزوی سید مصطفی این بود که او هم مثل پدر روحانی شود اما آقاجانش می‌گفت: حالا که رضاخان عمامه از سر روحانیون برمی‌دارد و از سر زنان هم چادر! تو حتماً نباید روحانی شوی تا بتوانی به خلق خدا خدمت کنی.

سید مصطفی در همان روستای کوچکشان مو به مو به وصیت پدرش عمل کرد. لباس خدمت به مردم را پوشید. برادر و خواهرهایش را هم باید سروسامان می‌داد. آخر او فرزند ارشد خانواده مصطفوی بود. کار، کار و کار... برای پیرزن‌های تنها از کاریز آب می‌آورد. زمستان که می‌شد خانه‌های آنها را از گزند سرما و برف حفظ می‌کرد. پیرمرد و پیرزنان بیمار را روی دوش می‌گذاشت و در سوز سرمای زمستان به خانه طبیب روستا می‌برد تا مبادا از سر بی‌کسی در تنهایی بمیرند. این تازه آغاز راه خیرخواهی سید مصطفی در روزهای نوجوانی و جوانی‌اش بود. شب‌ها خسته به خانه می‌آمد اما حواسش به نصیحت‌های پدر بود که می‌گفت مطالعه را فراموش نکن. زیر سوی کم چراغ، کتاب الکافی را باز می‌کرد و می‌خواند تا خوابش می‌برد و فردا، روز از نو روزی از نو. اهالی یک روستا دعاگویش بودند.  

فصل تازه در صفائیه


خواهر و برادرها را که سر و سامان داد، اسباب و اثاثیه را بار زد و با خانواده راهی تهران شد. محله صفائیه را برای زندگی انتخاب کرد. صفائیه محله‌ای بود پر از ‌دار و درخت، جوی‌های روان با آب زلال که هر رهگذری را برای نوشیدن آب وسوسه می‌کرد. خانه‌ای برای خود دست و پا کرد و فصلی دیگر از زندگی‌اش ورق خورد. شهر و روستا برای سید مصطفی جوان فرقی نداشت. هر جا که می‌رفت معتمد محله بود.

اما محله صفائیه اوضاع خوبی نداشت. مصطفوی می‌گوید: «در این محله چنددسته آدم زندگی می‌کردند. عده‌ای کمونیست بودند، عده‌ای شاه دوست، عده‌ای متدین و دیندار و خیلی‌ها هم به قول معروف حزب باد بودند و هر مسیر برایشان منفعت بیشتری داشت بدون توجه به خیر و شر معنوی‌اش، همان را انتخاب می‌کردند. تعدادی از جوان‌ها در میدان صفائیه امروز می‌نشستند و قماربازی می‌کردند. آن طرف‌تر زیر سایه درختان تعدادی در روز روشن مشروب می‌خوردند. این وضع برای من آزاردهنده بود. باید قدمی برای تغییر این اوضاع بر می‌داشتم. خودم پولی در بساط نداشتم اما این جمله پدرم را آویزه گوش کرده بودم که می‌گفت اگر پول نداری از آبرویت برای مردم خرج کن. با کمک چند نفر از اهالی سراغ خیّران رفتیم و زمین مسجد امام حسن عسکری(ع) را خریداری کردیم. به این در و آن در زدیم تا مسجد بنا شد. اهالی صفائیه از روحانی به نامی گفتند که در یکی از شهرهای استان لرستان زندگی می‌کرد و آن شخص کسی نبود جز مرحوم آیت‌الله ‌غیوری. از او دعوت کردیم که به شهرری بیاید و حضور آیت‌الله ‌غیوری فصل تازه‌ای در تاریخ شهرری را رقم زد. خودم هم تبدیل به یکی از شاگردان و همراهان او شدم.» 

آبرویتان را می‌خرم 


«روز پرداخت حقوق کارگران کارخانه سیمان بود. با چهره‌هایی خسته و درهم، کشان‌کشان خودشان را در صف دریافت حقوق جلو می‌بردند. این چهره‌های درهم و پاهای سست همیشه ذهنم را درگیر می‌کرد. بالای کوه، سنگ‌ها را با دستگاه خرد می‌کردند و با دستان پینه بسته خرده سنگ‌ها را تا پایین کوه می‌آوردند و پشت کامیون می‌ریختند. این تازه اول راه بود. آسیاب، کوره و بعد هم کیسه‌هایی که باید در آخرین ساعت‌های کار آنها را به انبار می‌بردند. خستگی از چشمانشان می‌بارید. نخستین ماه‌های سال ۱۳۴۰ بود که به کارخانه سیمان آمدم و مسئولیت خرید کارخانه را عهده‌دار شدم و چند ماه بعد بود که به دلیل ناراحتی کارگرها در روز پرداخت حقوق پی بردم.»

می‌افزاید: «یک روز موقع برگشت به خانه با یکی از کارگرها همراه شدم. سر درددلش باز شد. می‌گفت اوضاع همه‌مان مثل هم است. روزی که حقوق می‌گیریم تا شب برایمان حتی یک ریال هم باقی نمی‌ماند. حقوقمان آنقدر کم است که کفاف گذران زندگی را نمی‌دهد و مجبور می‌شویم در طول ماه از بقال و قصاب گرفته تا برنج‌فروش و عطار نسیه و به ۲ برابر قیمت خرید کنیم و سر برج، همه حقوق‌مان فقط کفاف پرداخت بدهی‌هایمان را می‌دهد.»

حاج مصطفوی با بیان اینکه نمی‌توانست به این اوضاع بی‌تفاوت باشد خطاب به آن کارگر گفت: «آبروی‌تان را می‌خرم.» و با خود گفت که باید برایشان کاری کنم: « سال ۴۰ بود که تعاونی‌ای به نام اتفاق را راه‌اندازی کردم. مواد خوراکی و کالاهای اساسی را با سرمایه اولیه خودم خریداری می‌کردم. آنها را بین کارگران تقسیم می‌کردم تا دیگر مجبور نباشند به خاطر خرید نسیه به فروشنده‌ها سود بدهند و هیچ چیز ته جیبشان باقی نماند. بعد پول آن به‌صورت اقساط از حقوقشان کم می‌شد. اهالی محله صفائیه و نیازمندان دیگر هم عضو این تعاونی شدند و من خوشحال بودم از اینکه یکبار دیگر توانسته بودم به وصیت پدرم عمل کنم. بعد از مدتی رژیم دست روی این تعاونی گذاشت و به من اعلام کردند چنددرصد از عواید تعاونی را باید به حساب خیریه فرح پهلوی واریز کنم. نمی‌توانستم زیر بار این حرف زور بروم و تصمیم گرفتم تعاونی را به صندوق قرض‌الحسنه تبدیل کنم و چراغ این صندوق قرض‌الحسنه از سال ۱۳۵۰ تا امروز روشن است.»

قصه‌های رزم حاجی


صدای جر و بحث حاج آقا مصطفوی با رئیس گردان توجه رزمنده‌های جوان را به خود جلب می‌کند. از رئیس گردان اصرار و از حاجی انکار. این همه رزمنده جوان اینجا هستند حاجی جان. شما همین که مسئول تدارکات هستی و رزمنده‌ها در این سوز سرما با لباس‌هایی که برایشان می‌آوری گرم می‌شوند برای ما کافی است. حاجی خنده‌رو، اخم معناداری می‌کند و حساب کار دست رئیس گردان می‌آید که بیشتر از این نباید بحث را ادامه دهد. سید مصطفی مصطفوی در جبهه به حاجی تخریبچی معروف شده بود. با سن و سالی که داشت ۱۰جوان را حریف بود. قبل از شروع هر عملیات خودش را با چند کامیون به جبهه می‌رساند. حاج آقا مصطفوی می‌گوید: «من و پسرهایم با هم به جنوب می‌رفتیم. مادر بچه‌ها گاهی اعتراض می‌کرد و می‌گفت خودت که می‌روی دیگر پسرها را نبر! می‌گفتم خانم یکبار روضه حضرت زینب(س) و قاسم(ع) را گوش بده و توکل به خدا کن.» سید مصطفی می‌گوید: «حالا جبهه من همین‌ جا گوشه این صندوق قرض‌الحسنه است. وقتی باری از دوش نیازمندی برمی‌دارم انگار که در جنگی بزرگ پیروز شده‌ام.» 

دعای خیر بدرقه راهت 


۴ نسل صفاییه‌ای‌ها را می‌شناسد. می‌داند کدام خانواده نیازمند در کدام کوچه محله صفائیه لنگ اجاره خانه است. آن دیگری دارد پسرش را زن می‌دهد. آن یکی چند بچه یتیم دارد. مرد جوانی که پسر یکی از قدیمی‌های محله است چند کوچه آن طرف‌تر در حال متارکه با همسرش است. برادرهای کدام خاندان با هم اختلاف دارند وکارشان دارد به جای باریک می‌کشد. ریش‌سفیدی می‌کند و حلال مشکلات اهالی است. حرفش هم پیش همه خریدار دارد. نیازمندان محله صفائیه خانه‌اش در خیابان سیمان را می‌شناسند.

سید مصطفی مصطفوی حالا در ۸۸ سالگی برایمان از خیرخواهی‌اش می‌گوید: «خدا توفیق داده و دعای خیر صدها دختر دم بخت که لنگ جهیزیه‌شان بودند پشت سرم است. خیلی‌ها را صاحب خانه کرده‌ام. زندانی‌های زیادی را که هر کدام به دلیل مشکل مالی در حبس بودند از زندان آزاد کرده‌ام. هیچ چیز برای خودم نخواسته‌ام. همیشه به بچه‌هایم یاد داده‌ام که قانع باشند. چون وقتی قانع هستی دلت بیشتر به زندگی خوش می‌شود. خیلی وقت‌ها شده که پولی در بساط نداشتم. از صندوق وام گرفتم و مثل بقیه مردم اقساطش را پرداخت کردم و با پولش درد مردم را دوا کردم. چون در محله صفائیه آبروداران بسیاری زندگی می‌کنند. خانواده‌هایی که با سیلی صورتشان را سرخ نگه می‌دارند و از نداری دم نمی‌زنند. وقتی می‌فهمند یکی دردشان را فهمیده و به دادشان رسیده از ته دل دعا می‌کنند و هیچ چیز برای من رضایت‌بخش‌تر از این جمله نیست وقتی می‌گویند سید خدا! دعای خیر بدرقه راهت!» 

حجت‌الله براری: صفایی‌ها مدیون حاجی هستند 


سال‌هاست سید مصطفی را می‌شناسم و روزهای پر مخاطره و پر خاطره‌ای را با هم گذرانده‌ایم. این حرف تعارف نیست، مردم محله صفائیه مدیون او هستند. ‌کاری نبوده که از دستش بربیاید و برای مردم انجام ندهد. حاجی، شیر پاک خورده است. به جرئت می‌گویم اگر می‌خواست به منافع شخصی‌اش توجه کند و به پیشنهادهای اقتصادی که به او می‌شد عمل کند، حالا نصف مغازه‌های خیابان صفائیه به نام او بود. یادم می‌آید سال‌های دهه ۳۰ که ماشین زیاد نبود، وانت کارخانه سیمان دستش بود و از صاحبان کارخانه اجازه گرفته بود که در ساعت‌های غیرکاری از آن در خدمت مردم استفاده کند. به همه همسایه‌ها سپرده بود اگر اتفاقی افتاد روی این ماشین حساب کنند.  

محمدرضا مصطفوی: پدرم همیشه بهترین‌ها را برای مردم می‌خواست

از قدیم گفته‌اند چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است. اما همه ما بچه‌های سید مصطفی می‌دانیم که این ضرب‌المثل در خانواده ما معنایی ندارد. در طول این سال‌ها برایمان از چیزی کم نگذاشته است اما اگر این‌طور خودش را وقف مردم نمی‌کرد شاید خودش و بچه‌هایش حالا یکی از ثروتمندان تهران بودند. پدرم همیشه بهترین‌ها را برای مردم می‌خواست. سعی کردم مثل او باشم. پدرم دشمن درجه یک اشرافی‌گری و دوست دیرین سادهء‌زیستی است. خانه پدری‌ام در خیابان سیمان دیدنی است. دیوارها تا نیمه نم دارند اما هر وقت حرف بازسازی و نوسازی خانه را پیش می‌کشیم می‌گوید همین ما را بس.

مجید شیرخدا:  عمرت عمر نوح باشد

حاجی مصطفوی ۸۸ ساله شده است اما هر روز صبح ساعت ۶:۳۰ قبل از همه به مؤسسه می‌آید و پشت رایانه می‌نشیند. حساب و کتاب‌های صندوق را بررسی می‌کند. این در حالی است که خیلی‌ها در ۸۸ سالگی یا خانه‌نشین هستند یا حافظه‌شان را از دست داده‌اند. جالب است که کارمندان جوان صندوق اگر سؤالی داشته باشند از حاج آقا می‌پرسند. هوش او در ۸۸ سالگی پاداش سال‌ها خدمتش به مردم است. سال ۱۳۶۸ بود که صندوق قرض‌الحسنه امام حسن عسکری(ع) توسعه پیدا کرد و آیت‌الله ‌غیوری من را مسئول حسابرسی صندوق کرد. همان زمان بود که به خیرخواهی حاج آقا پی بردم. هر ماه مبلغ قابل توجهی را بابت پرداخت اقساط وام کسانی که نیازمند بودند و توانایی پرداخت نداشتند بدون سر و صدا به صندوق واریز می‌کرد تا آبروی مؤمن حفظ شود. ‌ای کاش آدم‌هایی از جنس او همیشه تکرار شوند و خدا عمری چون عمر نوح به آنها بدهد.

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------

*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۲۰ به تاریخ ۱۳۹۵/۴/۴