همشهری آنللاین-نصیبه سجادی: تفاوتشان اما در یک چیز است؛ اینکه مشکلات و دردسرها را پله میکنند برای زندگی بهتر و پیشرفتشان و وقتی جان میگیرند به دوروبریها هم جان میبخشند. داستان این آدمها را باید روایت کرد بارها و بارها، تا به کمک کسانی بیاید که از این به بعد قرار است قدم در مسیری بگذارند سخت و پرو پیچ خم.
«پوران موسوی» یکی از ساکنان این شهر است. کارآفرینی نمونه که چندین زن سرپرست خانوار را تحت پوشش گرفته و تقدیر هم شده است. او در ۵١سالگی در افسریه در منطقه ١۵ زندگی میکند، در آرامش کنار ٢ فرزند و همسرش. الان از محل درآمدش و کمک خیرانی که بهعنوان معتمد، او را امین محله میدانند، دستگیر آدمهای بسیار و گرهگشای کار زنان و مردان، دختران و افرادی است که هرکدام به دلیلی به او مراجعه میکنند.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
پدرش را در حالی که سن و سال چندانی نداشت از دست میدهد. از دست دادن پدر، به عنوان یک تکیهگاه، آن هم در سالهای جوانی مادر، در روزگاری که زنان استقلال مالی چندانی نداشتند، ضربه بزرگی است که باید او را از پا درآورد، ولی چنین اتفاقی نمیافتد و او میشود تکیهگاهی که قرار بود از آن روز جای خالی پدر را برای مادر پر کند: «بعد از فوت پدرم، مادرم منزوی و افسرده و مبهوت بود. زنی خانهدار که بار سنگین یک زندگی بر شانههای نحیف او افتاده بود. یادم میآید کارخانهای نزدیک خانهمان بود. مادر میرفت از آنجا کار میگرفت و در خانه انجام میداد. با وجودی که درس و امتحان داشتم کنار مادرم مینشستم و با هم کار میکردیم که درآمدمان بیشتر شود و مادر کمتر غصه بخورد.» دیدن رنجهای بیشمار مادر باعث میشود که او قولی به خودش بدهد و آن اینکه آنقدر قوی شود و مهارت بیاموزد که در مقابل رویدادهای ناگهانی زندگی کم نیاورد و کمر خم نکند.
آغاز یک راه
موسوی در ١٤سالگی ازدواج کرده و بچهدار شده. کلاسهای رایگان آموزش مهارتهای زندگی به همت سازمان بهزیستی در برخی محلههای تهران در حال برگزاری است. به پیشنهاد مادر برای تربیت بهتر پسرش که در ٣سالگی از مشکل رفتاری رنج میبرد در این کارگاهها حاضر میشود و این رفت و آمد و آموزشها سالها ادامه مییابد تا اینکه سازمان مدرک معتبر مدیریت فرهنگی را به او اعطا میکند: «دیگر شده بودم یک پا استاد در آموزش مهارتهای زندگی به دیگران. به پیشنهاد مسئولان سازمان به مدارس و انجمنهای مختلف مثل «نا» میرفتم و مرتب کلاس و کارگاههای آموزشی برگزار میکردم، همه هم پرشور وپررونق. »
کارآفرین نمونه
حالا دیگر آنقدر توانمند شده که درسش را ادامه دهد و مدرک دانشگاهیاش را هم بگیرد و بشود امین مردم تا با فن بیان و ارتباطات قوی که دارد مشکلاتشان را با مسئولان درمیان بگذارد و پیگیر رفع آنها باشد. در همین سالها همراه همسرش محصولات زینتی تولید میکند که اتفاقا فروش خوبی هم دارد. از زنان سرپرست خانوار بهعنوان نیروی کار استفاده میکند تا هم توانمندشان کند، هم به درآمدی برسند. موسوی میشود کارآفرین نمونه و از او تقدیر میشود.
دستگیری از همنوع
موسوی که خودش و زندگیاش را از صفر به ١٠٠ رسانده یاد قول سالیان پیش میافتد و دستگیری از مردمان نیازمند میشود اولویت اول و آخرش. در همه این سالها هوای زنان و دختران آسیبدیده را دارد، چه در مشاورههای رایگانی که به آنها میدهد، چه با توانمند کردنشان. همه را هم به یک دلیل انجام میدهد. طاقت دیدن درد و رنج مردم را ندارد، چون رنجهای مادر را در زمان فوت پدر دید مادر را همراهی کرد. خاطرهای تعریف میکند: «در گروه مجازی کسبوکار با دختر خانمی آشنا شدم. کلیپهای پرغصهای که میگذاشت باعث شد با او ارتباط بگیرم. فکر خودکشی در سر داشت. پدر و مادرش را در حادثهای تلخ از دست داده بود. مشکلات بسیار او را به مرز فروپاشی رسانده بود. با او ارتباط گرفتم. به خانهام آمد. مرا مادرش میدانست.»
ساعتها مشاوره و مهر و عطوفت به خرج دادن بالاخره نتیجه میدهد و آن دختر الان شده یک بانوی موفق با کسب و کار و درآمد خوب که برادرانش را هم که از مشکل اعتیاد رنج میبردند نجات داده و زیر پوشش گرفته است.
روزهای بیماری
سال گذشته مبتلا به سرطان میشود. خبری شوکهکننده که نهفقط او که همه خانواده را متحیر میکند. بانو موسوی از آن روزها میگوید که خیلی دور نیست: «دکتر وقتی نتیجه آزمایش را دید گفت که تا ٧ ماه مرتب باید شیمی درمانی شوم. خبری چنان شوکه کننده که تا یک ماه نتوانستم از جایم تکان بخورم. ولی فقط همان یک ماه بود. یادم میآید موهایم که شروع کرد به ریختن برای اینکه بچهها ناراحت نشوند خودم با تیغ از ته زدمشان. »
معجزه
شیمیدرمانی آغاز میشود. پروسه درمانی سخت که به گفته خودش گاهی احساس میکرد روح از بدنش در حال خارج شدن است، او را ضعیف و رنجور میکند ولی از پا نمیاندازد. میگوید: «یکی ٢ ساعت بعد از شیمی درمانی بلند میشدم و میرفتم بهکارهایم میرسیدم. بعد از یک دوره کامل شیمی درمانی نتایج آزمایش که میآید، دکتر میگوید: «سرطان کلا از بدنت خارج شده و دیگر در سلامت کامل هستی.» موسوی موفقیتش در شکست سرطان را مدیون خانوادهاش (پسر،دختر و همسرش) میداند که به او امید و دلگرمی میدادند که میگوید همه اینها به این دلیل بود که آنها هم طی سالها توانمند شده و یاد گرفته بودند در مقابل ناملایمات حق دارند کمر خم کنند، ولی نباید بشکنند.
شکرگزاری و کودکان باغچه حواس
خاطره روزهای بیماریاش را در جشن گلریزانی که برگزار میکند با حاضران در میان میگذارد و از معجزه درمانش میگوید که به گفته خودش حاصل دعای خیر مردم است و مادرش که در سختترین روزهای زندگی، او تنها حامیاش بود و همدمش. میگوید: «جشن گلریزانی برگزار کردم به شکرانه سلامتیام تا به کمک خیرانی که مرا میشناختند کودکان نابینای "باغچه حواس" را همراه مادرانشان برای اولینبار به زیارت مشهد بفرستم، وقتی حاضران داستان مبارزهام و شفای کاملم را میشنیدند به پهنای صورتشان اشک میریختند.»
کمکها جمع و ۲۰ نفر با هواپیما روانه مشهد مقدس میشوند تا امام هشتمشان را زیارت و دعای خیرشان را بدرقه راه انسانهایی کنند که سختیها را پله میکنند برای کمکردن رنج و آلام همنوعانشان.