«ضرابخانه» از آن محله‌های خیلی قدیمی منطقه ماست که روزگاری با شمیرانات سرجمع «بخش ۱۱تهران» را تشکیل می‌دادند و مرکز این بخش تجریش و نزدیک‌ترین روستا به آن لویزان و رستم‌آباد بود.

همشهری آنلاین- فاطمه شعبانی: زمان شکل گرفتن محله ضرابخانه برمی‌گردد به زمان قاجار که حاج «محمدحسن خان امین الضرب» کارخانه ضرب سکه را در اینجا راه انداخت و برای کارخانه‌اش ده‌ها کارگر گرفت و برای خودش باغ و املاکی هم رو به راه کرد. از آنجا که ضرابخانه بیرون شهر بود و کارگرهای کارخانه امین‌الضرب از روستاهای اطراف می‌آمدند و شب‌ها به خانه و زندگی‌شان بر می‌گشتند، این رفت و آمدها با وجود سارقان و امکان حمله حیوانات وحشی در زمستان بی‌خطر نبود. به همین دلیل راه چاره را در ساخت خانه‌های سازمانی دیدند.

قصه‌های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید

به این ترتیب در این محدوده ۲ نوع خانه ساخته شد؛ یکی مخصوص کارگرها و دیگری مخصوص مدیران. خانه‌های کارگری خانه‌هایی بود با متراژ کم در یک طبقه و نیم، ۲اتاق بالا و یک حمام و توالت و آشپزخانه پایین و همه بدون حمام. خانه مدیرها که متراژش ۷۰۰‌ـ ۸۰۰‌متر می‌شد به خانه دولتی معروف بود. حالا از آن خانه‌ها فقط یک خانه باقی مانده که کتابخانه‌ای شده و فقط یاد آن در خاطره اهالی قدیم ضرابخانه است.

از اکبرآباد دولاب تا ضرابخانه


«محمدحسین نصیری» زمانی از ساکنان قدیمی خانه‌های دولتی بود. مردی که به‌عنوان آخرین افراد، خانه‌های دولتی را ترک می‌کند و اکنون ساکن محله بنی هاشم است. او خاطرات آن روزها را خوب به یاد دارد: «پدرم حاج «حسن نصیری» معروف به آقا نصیری اوایل کارمند وزارت دارایی بود و ما ساکن محله اکبرآباد دولاب بودیم. پدر سال ۳۶ در ضرابخانه مأمور شد و ما به این محله آمدیم. آن زمان با وجود ضرابخانه تعدادی خانه‌ سازمانی برای کارکنان ضرابخانه ساخته بودند که تعدادی از خانه‌ها قدیمی و از زمان ناصرالدین شاه بود و تعدادی در زمان پهلوی اول و رضا شاه ساخته شده بود. بعدها خانه‌های قدیمی را خراب کردند و به جایش چاپخانه اسکناس و باشگاه بانک مرکزی را ساختند. خانه ما از خانه‌های جدید ساخت بود. اول نگارستان چهارم بودیم و یکی دو تا خانه عوض کردیم. آخرین خانه در نگارستان هفتم فعلی و از بقیه مدرن‌تر بود و حدود ۷۰۰‌مترمربع وسعت داشت. من ۵‌ـ ۶ ساله شده بودم که به نگارستان هفتم آمدیم. آن زمان برق خانه‌ها از ضرابخانه تأمین می‌شد. تا مدت‌ها آب لوله‌کشی نداشتیم و آب آشامیدنی‌مان «آبِ راه» بود که در آب انبار می‌ریختیم و از آن استفاده می‌کردیم، تا سال ۵۰ که ازضرابخانه آب لوله‌کشی دادند. ضرابخانه به ۳ خیابان مسجد، فرخی یزدی و نگارستان هشتم منحصر می‌شد و بقیه جاها خاکی و زمین‌های اطراف همه زمین زراعی بود. محله خلوت بود و خیابان‌ها تازه داشت آسفالت می‌شد و ما به راحتی در کوچه‌ها بازی می‌کردیم. محله ضرابخانه تنها یک دبستان قدیمی به نام «مولوی» داشت‌ که هنوز هم برقرار است. پدرهایمان معمولاً ساعت ۷‌ـ ۸ صبح سرکار می‌رفتند چون همگی همکار بودند اغلب رابطه صمیمانه‌ای با هم داشتند. از قدیمی‌ترین همسایه‌هایمان خانواده آقا ملک محمد بودند که پسرشان هم شهید شد. ملک محمد همسایه دیوار به دیوار ما بودند و با پسرهایشان در دبستان مولوی همکلاس بودیم تا به دبیرستان رسیدیم و هرکدام به محل‌های دیگر رفتیم.  

خانه رؤیایی ما


نصیری با یادآوری روزهای خوش زندگی در خانه‌های دولتی آهی می‌کشد و ادامه می‌دهد: «خانه ما در نگارستان هفتم خانه با صفایی بود؛ ۲‌ـ ۳ اتاق طبقه بالا بود و ۲ تا اتاق در زیر زمین. به تناسب فصل گرما و سرما به طبقه بالا و زیر زمین به نوعی ییلاق و قشلاق می‌کردیم! تابستان‌ها که هوا گرم بود و ما یخچال نداشتیم مواد غذایی را در آب انبار نگه‌داری می‌کردیم که جایی خنک و مرطوب بود. از وسط حیاطمان نهر آبی رد می‌شد. این نهر آب شمیران بود که به سمت دولاب می‌رفت و صیفی‌جات آنجا را آبیاری می‌کرد. حیاط همه خانه‌ها پر ازدار و درخت بود و درخت‌هایی چون توت، گوجه سبز، انجیر، کاج... داشت‌ـ شاید از آن درخت‌های تنومند فقط ۱۰ تا درخت باقی مانده است‌ـ در حیاطمان سبزی و صیفی‌جات می‌کاشتیم. محله ضرابخانه ۲ تا «خدامراد» داشت که کارشان باغبانی باغ‌های محل بود. خدامرادها حیاط‌ها را بیل می‌زدند و وجین می‌کردند. ما همیشه در حیاطمان چند رقم سبزی داشتیم. در حاشیه رودی که از وسط حیاطمان رد می‌شد کدو می‌کاشتند که سالانه بالغ بر ۱۰۰ تا کدو می‌داد و ما به فامیل‌هایمان می‌دادیم، فصل توت هم درخت‌های توتمان پر از توت می‌شد و همه اقوام به خانه ما می‌آمدند و توت می‌خوردند. منزل خاله‌ام میدان خراسان بود، جمعه‌ها به خانه ما می‌آمدند و مرحوم پدرم کباب درست می‌کرد سفره می‌انداختیم و ۳۰‌ـ ۴۰ نفر سر سفره می‌نشستیم و ما بچه‌ها هم در حیاط بازی می‌کردیم.»

همسایگی با آقا مدیر


چند سال بعد خانواده دایی‌ام همسایه ما شدند. دایی‌ام «رضا عبدالرزاق» و همسرش «اکرم آخوندی» معلم بودند. دایی رضا معلم مدرسه مولوی بود و چندین سال اول خدمتش را در لواسانات کار کرده بود. در مدرسه‌ای که خودش بود و خانمش و یک فراش مدرسه، هنوز هم قدیمی‌های آن محل او را به اسم آقا مدیر می‌شناسند. دایی رضا زمین خرید و خانه ساخت و در مدرسه مولوی کارهای دفتری انجام می‌داد تا وقتی که بازنشست شد. بعد از بازنشستگی هم در مدرسه عدل‌ـ که جزو نخستین مدارس خصوصی ایران بودـ روبه‌روی باشگاه بانک مرکزی مشغول به کار شد. آن زمان در مدارس کارنامه‌ها را دستی می‌نوشتند و تحویل خانواده‌ها می‌دادند. دایی رضا با خط خوش کارنامه بچه‌ها را می‌نوشت. دایی خودش خطاط بود و در لواسان تمرین خط کرده بود و خطاط شده بود. علاوه بر هنر خطاطی سال‌ها زندگی در روستا از او نجاری ماهر ساخته بود. بیشتر لوازم چوبی منزلش را خودش ساخته بود؛ از صندلی و مبل بگیر تا کتابخانه که دست‌ساز خودش بود.  

امکانات محله


اما آن دوران امکانات مختلفی برای زندگی نبود و حتی هیچ‌کدام از خانه‌های دولتی حمام نداشت. او ادامه می‌دهد: «برای حمام مجبور بودیم به حمامی که در خیابان مسجد بود برویم. این حمام یک حمام قدیمی برای زمان ناصرالدین شاه بود که صفیه خانم و شوهرش مش عبدالله حمامی‌اش بودند و از ضرابخانه حقوق می‌گرفتند و ما که خانواده کارمندان ضرابخانه بودیم مزد حمام نمی‌دادیم. یک حمام هم همزمان با خانه‌های جدیدتر ساخته شده بود که افچه‌ای مسئولش بود. ناگفته نماند در دهه ۵۰ در خیابان فرخی یزدی یک حمام بزرگ ساخته شد که هم عمومی بود هم نمره و در حال حاضر استخر و جکوزی شده است. مغازه قدیمی نانوایی داخل ضرابخانه بود، بعداً بیرون ضرابخانه هم یک نان تافتونی زدند و یک نانوایی سنگکی هم در خیابان مسجد ساخته شد. خیابان مسجد از قدیم چند مغازه داشت که یکی از آنها داروخانه بود، درست نبش خیابان مسجد آقای «معاضد» داروهای دست‌ساز درست می‌کرد. هر کس پیشش می‌رفت و مثلاً می‌گفت سرماخورده‌ام یک چهارگرد یا قرص آکسار می‌داد. برای آمد و شد ماشین و وسیله نقلیه‌ای نبود. فقط یک اتوبوس وابسته به ضرابخانه بود که کارمندان را به سر کار یا داخل شهر می‌برد و می‌آورد و این اتوبوس هم رایگان بود و از کارمندان پولی نمی‌گرفت.» 

تهیه مایحتاج


انتهای خیابان فرخی یزدی گندم می‌کاشتند و قلعه ارباب جمشید آنجا قرار داشت، در این قلعه تعدادی رعیت زندگی می‌کردند که زمین‌های ارباب جمشید را کشت و زرع می‌کردند و دام‌هایش را نگه می‌داشتندـ البته بعدها این قلعه تاریخی هم خراب شدـ از رعیت‌های ارباب جمشید ۲ برادر بودند که بعدها یکی‌شان به استخدام ضرابخانه در آمد به نام‌های باب‌الله‌و حشمت‌الله‌صادقیان که با الاغ برای خانه‌های دولتی شیر می‌آوردند و اهل محل شیر را از آنها می‌خریدند. نان سنگکی آقا رضا هم بود که با دوچرخه به در خانه‌ها نان می‌آورد و آخر ماه می‌آمد و پولش را حساب می‌کرد. صفر نفتی روبه‌روی ضرابخانه شعبه نفت داشت و او هم بشکه‌های ۲۰ لیتری نفت را به در خانه‌ها می‌آورد. این‌طوری اهالی ضرابخانه مایحتاجشان را تأمین می‌کردند. امنیت ضرابخانه و محله دست ژاندارمری بود.  

آخر قصه خانه‌های دولتی 


جز اینکه ساکنان خانه‌های دولتی از کارمندان و کارگران ضرابخانه بودند هیچ ارتباط خاصی بین خانه دولتی و خود ضرابخانه وجود نداشت، البته بعدها و در سال ۴۸ که باشگاه بانک مرکزی ساخته شد گاهی جشن یا مراسمی می‌گرفتند و کارمندان را هم به جشن دعوت می‌کردند. زمانی که قرار بر تحویل ضرابخانه به بانک مرکزی می‌شود بعضی از کارگرها را بازخرید می‌کنند و در ازای حق و حقوقشان به آنها خانه‌ها و قسمتی از املاک و زمین‌های ضرابخانه در قالب قطعه‌های ۲۰۰ متری داده شد. «محمدحسین نصیری» می‌گوید: «خیلی از کارگرها پولی در بساط نداشتند و زمین‌ها را نصف کردند و نصف را فروختند و با پولش در نصف دیگر خانه ساختند به همین سبب خیلی از خانه‌های این محل ۲۰۰ متری و ۱۰۰ متری شد. بعدها خانه‌ها به مرور زمان خرابه شد. بانک هم دید برای وجهه اش بد است همه را خراب و تبدیل به پارکینگ کرد، غیر از یکی از خانه‌های کارگری که بازسازی شد و مدتی کتابخانه دانشکده علوم بانکداری بود و یکی از خانه مدیرها که به همان صورت باقی مانده است.  

تره‌باری که با الاغ می‌آمد


حاج «محمدتقی ملکوتی» میوه‌فروش ۷۴ساله محله ضرابخانه که در خیابان مسجد میوه‌فروشی دارد از روزگاری که با الاغ میوه به ضرابخانه و برای ساکنان خانه‌های دولتی می‌آورد خاطرات زیادی دارد. او می‌گوید: «بیشتر رفت وآمدم به ضرابخانه بود و تعدادی آشنا پیدا کرده بودم. در خیابان فرخی یزدی فعلی گندم می‌کاشتند به چه وسعت! خیابان مسجد کوچه اول، پاسگاه ژاندارمری قرار داشت «بابا کرم» سبزی فروش محله ضرابخانه بود. ما می‌آمدیم و به قولی مشتری آنها را بُر می‌زدیم. او هم شکایت ما را به پاسگاه می‌برد. از گلپایگان یک الاغ سفید خریده بودم ۴۰۰ تومان و صبح کله سحر از میدان سیب‌زمینی و پیاز وتره‌بار و هرچی گیرم می‌آمد بار می‌کردم و سمت بالا و ضرابخانه می‌آمدم. بار را از میدان نسیه می‌گرفتم و فروش که می‌رفت بعد از ۲‌ـ ۳ روز می‌رفتم تسویه حساب می‌کردم. تنها من نبودم خیلی‌ها مثل من بودند. ضرابخانه خلوت بود و به جز خانه دولتی‌ها خانه دیگری نبود و بقیه‌اش زمین کشاورزی بود. نزدیک شب که می‌شد به شهر بر می‌گشتیم. آن زمان کولی‌ها الاغ می‌دزدیدند. قاطی بارهایمان نمک می‌آوردیم و به فصلش نارنج. سر پاییز سیب‌زمینی و پیاز می‌آوردم مردم ۲تا گونی ۲ تا گونی می‌بردند. هوا که سرد می‌شد یا سیب‌زمینی پیاز را سرما می‌زد یا با بارش برف و باران راه‌هابند می‌آمد وسیب‌زمینی، پیاز گران می‌شد.»

چاله هرز


  «جاده قدیم شمیران» حد فاصل شریعتی و پاسداران و تقریباً در کوچه «شهید رفیق دوست» راه اصلی چاله هرز بود؛ این اسم از آنجا روی این محل مانده که در این محدوده چاله بزرگی در مسیرجاده شمیران بوده که مزاحم بود! در خاطرات قوام‌السلطنه آمده است که وقتی با مقامات به تسلیحات می‌آمدیم از چاله هرز آمدیم. آنقدر چاله بود که ماشین جوش آورد و مجبور شدیم پیاده شویم و ماشین را خنک کنیم. چاله هرز از بلوار شهرزاد به سمت شریعتی می‌رود و زمانی محل اسب سواری و نگهداری اسب ایستگاه چاله هرز الان روبه‌روی بانک مرکزی است.  

رودخانه دولاب


ضرابخانه چند قنات قدیمی داشت که باغ‌ها و املاک امین الضرب را آبیاری می‌کرد. مظهر این قنات‌ها بالای ساختمان ضرابخانه بوده و قبل از اینکه به خانه‌ها آب لوله‌کشی بدهند میراب‌ها با همین آب قنات آب انبار خانه‌های کارگری را پر می‌کردند و حمام و آب انبار بزرگ در کوچه مسجد با همین آب کارشان راه می‌افتاد. باقی آب قنات‌ها می‌رفت و رودخانه «دولاب» را در ضلع غربی پاسداران درست می‌کرد و این آب راهش را سمت دروازه دولاب می‌کشید و زمین‌های کشاورزی‌اش را سیراب می‌کرد.  

________________________________________________________

منتشر شده در همشهری محله منطقه ۴ به تاریخ ۱۳۹۳/۰۸/۲۱*