هر کسی به فراخور حال خود واکنشی نشان داده و عقیدهای ابراز داشته است. عدهای معتقد بودند که نظیر این داستان را در جایی خواندهاند. عدهای میگفتند که این ماجرا برای یکی از دوستانشان اتفاق افتاده... و خود من، دلم میخواهد باور کنم که روزی، در جایی چنین پیشامدی روی داده است.
***
سه دختر و سه پسر از رکاب مینیبوس بالا رفتند. در صندلیهای خود نشستند. هر یک از آنها کولهباری داشت و در درون آن خوراک، پوشاک و احیانا کتاب یا چیز خواندنی دیگری. این شش نفر با هم برای یک گردش دستهجمعی به جنوب میرفتند. مینیبوس به راه افتاد و شهر را که در ابری خاکستریرنگ و سرد فرورفته بود، پشت سر گذاشت. همین که چند کیلومتری از راه طی شد، جوانها متوجه شدند که مردی با لباسهای کهنه و بدقواره، روی یکی از صندلیهای جلو نشسته و به جاده خیره شده است. از قیافه گرفته او نمیشد با اطمینان، سنی برایش در نظر گرفت. در تنهایی خود غرق بود و پیوسته، لبش را به دندان میگزید.
چون پاسی از شب گذشت، مینیبوس در برابر رستورانی که در حاشیه جاده قرار داشت، متوقف شد. همه - به غیر از آن مرد - پیاده شدند. جوانها که رفتار او را عجیب یافتند، کمکم درباره او کنجکاو شدند؛ دلشان میخواست بدانند کیست و کجا میرود. هرکس درباره او گمانی داشت؛ یکی با خود میگفت: «شاید ناخدایی باشد که سالها روی آب زندگی گذرانده است». دیگری میگفت: «شاید کهنهسربازی است که به خانهاش برمیگردد» و سومی میگفت: «شاید شوهری باشد که از خانهاش فرار کرده». وقتی که جوانها به جای خود بازگشتند، یکی از دخترها در کنار آن مرد نشست و سر سخن را با او باز کرد. اسم مرد «وینگو» بود. دختر گفت: «ما به فیلادلفیا میرویم؛ میگویند شهر بسیار زیبایی است».
مرد، مثل اینکه خاطره ازیادبردهای را به خاطر بیاورد، با قیافهای اندیشمند گفت: «بله! شهر زیبایی است».
- کمی نوشیدنی میل دارید؟
مرد لبخندی بر لب آورد، جرعهای نوشید، از دختر تشکر کرد و باز در اندیشه خود فرورفت. پس از لحظهای، دختر جوان پیش دوستانش رفت و وینگو شروع به چرتزدن کرد.
نزدیک صبح، مینیبوس در برابر رستوران دیگری که در کنار جاده قرار داشت، متوقف شد. این بار به اصرار دختر جوان، وینگو هم به جمع جوانان پیوست. در حالی که به طور آشکار احساس غربت و کمرویی از چهرهاش نمایان بود، با دستی لرزان سیگار میکشید و منتظر قهوه بود. جوانها از برنامه گردش دستهجمعی خود سخن میگفتند. وقتی مسافرها سوار مینیبوس شدند، دختر دوباره کنار مرد نشست.
بعد از چند دقیقه، بالاخره معلوم شد که چهارسال زندانی بوده و اکنون به خانهاش برمیگردد.
دختر پرسید: «زن دارید؟».
- نمیدانم.
- چطور چنین چیزی ممکن است؟
- والله، موقعی که به زندان افتادم، برای زنم نامهای نوشتنم و به او گفتم که برای مدتی مدید برنمیگردم و اگر او نمیتواند تحمل کند، اگر بچهها مرتبا از او سوال میکنند، اگر وضع برایش دشوار است، بهتر این است که مرا فراموش کند. من به او حق خواهم داد. نصیحتش کردم که شوهر دیگری اختیار کند. میدانید؟ او زن بسیار عجیبی است؛ از آن زنهای خوب و فهمیده! از او خواستم که دیگر برایم نامه ننویسد. او هم ننوشت. حالا سهسالونیم است که هیچ خبری از او ندارم.
- پس شما به خانهتان برمیگردید، بیآنکه کوچکترین اطلاعی از زندگیتان داشته باشید؟
- بله! هفته گذشته - وقتی فهمیدم بهزودی آزادم خواهند کرد- به زنم نامهای نوشتم. باید به شما بگویم که در ابتدای شهر ما درخت بلوط بزرگی قرار دارد. من از زنم خواهش کردهام که اگر هنوز به من وفادار است، دستمال زردی را به یکی از شاخههای این درخت آویزان کند. در این صورت، من پیاده خواهم شد و به خانهام خواهم رفت. اگر از من بیزار است - حرفش را نزنیم - در اتومبیل خواهم ماند و به سفرم ادامه خواهم داد.
دختر، شگفتزده گفت: «عجیب است! غیرقابل تصور است!» و پیش دوستانش رفت و همه را از این داستان باخبر کرد.
هرچه مینیبوس به شهر نزدیکتر میشد، بیصبری جوانها افزایش مییافت. حالا دیگر همه دور وینگو را گرفته بودند و عکسهایی را که او نشان میداد، تماشا میکردند؛ عکسهایی که از بس وینگو به آنها نگاه کرده بود، فرسوده شده بودند؛ عکس زنی با سه فرزند کمسنوسال.
وقتی که بیش از 30کیلومتر به آن شهر نمانده بود، جوانها به کنار پنجره آمدند و به انتظار پدیدارشدن درخت بلوط ماندند. هر یک از آنها، در سکوت، به داستان این جدایی میاندیشید. وینگو از نگاهکردن به بیرون احتراز میکرد. بر چهرهاش گرد اندوه یک نفر زندانی دیده میشد که از پیش به انتظار یک خبر مایوسکننده دیگر، درهم میرود.
مینیبوس به شهر وینگو نزدیک میشد... فقط 15کیلومتر دیگر... فقط 10کیلومتر... ناگهان دخترها و پسرها از روی صندلیهای خود بالا پریدند و ضمن رقصیدن، فریادهای شادی برآوردند.
وینگو روی صندلیاش بیحرکت مانده بود و شگفتزده درخت بلوط را تماشا میکرد. به تمام شاخههای آن درخت، پارچههای زرد آویخته بودند؛ بیستتا، سیتا، شاید هم بیشتر. پارچههای زرد، مانند پرچمهایی بر اثر وزش باد به اهتزاز درآمده بودند. در حالی که جوانها هنوز سرگرم شادی و پایکوبی بودند، وینگو از جا برخاست، به جلو مینیبوس آمد، پیاده شد و به خانهاش رفت.