همشهری آنلاین- عطیه اکبری: این روزها جامه عزای حسین(ع) یکبار دیگر در خانه مشکیها در محله علیآباد نمایان شده است. حالا همه میدانند که عمر هیئت متوسلین به حضرت علی اکبر(ع) به اندازه عمر چشم انتظاری حاج عباسعلی مشکی و همسرش است. همان روزهایی که خبر شهادت علی اصغرشان را شنیدند، خانهشان را عزاخانه حسین(ع) کردند تا روضه اهلبیت(ع) کمی التیامبخش زخمهایشان شود. یادشان مانده که چطور برای اهل محل پدری میکرد. چطور دست نیازمندان را میگرفت و گره از کار خلق خدا باز میکرد. علیاصغر و مهربانیهایش را همه هنوز به یاد دارند. حالا عبدالحمید مشکی ۶۰ ساله پرچمدار راه پر از خیر و برکت پدر و برادرش شده است. ردای خدمت به تن کرده و با خدای خودش عهد بسته که تا جان در بدن دارد، به مردم خدمت کند و چراغ پر نور هیئت را در خانه پر مهرشان روشن نگه دارد. سراغشان رفتیم تا در این روزها یکبار دیگر دفتر پربار خاطرات حاج عباسعلی و شهید علیاصغر مشکی (جاوید الاثر) را ورق بزنیم.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
علیآباد را آباد کرد
محال است اهالی قدیمی محله علیآباد از جلوی در خانهشان رد شوند و زیرلب فاتحهخوان بزرگ خانواده مشکی نشوند. مگر میشود سالهای دهه ۴۰ از یادشان برود. همان زمان که علیآباد فقط نامش علیآباد بود و هیچ رد و نشانی از آبادانی نمیتوانستی در آن پیدا کنی. نه آب و برق و گاز، نه تلفن و درمانگاه داشت. این پیرمرد باصفای علیآباد بود که به تماشا ننشست و پاشنههایش را ور کشید. سواد خواندن و نوشتن نداشت اما عزمش را جزم کرده بود تا محله را آباد کند. عبدالحمید و علیاصغر آن سالها را خوب به خاطر دارند. عبدالحمید با آنکه نوجوان بود، یادش مانده که قدیمها علیآباد برای رانندههای تاکسی هم مثل منطقه ممنوعه بود و شبها راضی نمیشدند برای رساندن مسافر از بلوار ابریشم پایینتر بیایند.
حالا «عبدالحمید مشکی» در خانه پدری برایمان از مرحوم حاج عباسعلی میگوید: «آن وقتها انتهای بلوار شهید دستواره کورههای آجرپزی بود. آب فاضلاب شمال تهران هم از محله ما رد میشد و این رودخانه روان به قلعه نفتی یا آب سیاه معروف شده بود و بوی بد آن، همه را از علیآباد فراری میداد اما حاجی عباسعلی آنقدر این در و آن در زد، استشهادنامه محلی پر کرد و پاشنه در اتاق مسئولان وقت شهرداری آن زمان را از جا کند تا اینکه مشکلات حل شد. اگر تلاشهای بیوقفه پدرم نبود، شاید اهالی محله علیآباد تا سالها از امکانات شهری بیبهرهمیماندند.»
همسایه پاشو! سحر شده
صدایش در کوچهپسکوچهها میپیچید. «خداوندا تو ستاری، همه خوابن، تو بیداری. به حق لااله الاالله، همه عالم نگهداری» از سر کوچه و نخستین خانه شروع میکرد. اصلاً شبهای ماه رمضان خواب به چشم حاج عباسعلی محله علیآباد حرام میشد اما همسایهها شب با خیال راحت سرشان را روی بالین میگذاشتند. میدانستند که حاج آقا مشکی تا چراغ هر خانه روشن نشود و اهل خانه برای خوردن سحری بیدار نشوند، قدم از قدم برنمی دارد و به خانه بعدی نمیرود. عباسعلی خان، سحرخوان محله بود و آن سالها که خبری از رادیو و تلویزیون نبود، با همین سنت زیبای معنوی، اهالی محله را برای وعده سحری از خواب بیدار میکرد.
«حسن شیرازی» همسایه قدیمی خانواده شهید مشکی است. آن وقتها را هنوز به خاطر دارد و میگوید: «سعه صدر حاج عباسعلی و مدارا با اهل محل برای من همیشه قابل توجه بود. یادم میآید آن وقتها که همسایهها را برای خوردن سحری از خواب بیدار میکرد، بعضی از جوانها اذیتش میکردند اما او با رفتارش آنها را شرمنده میکرد. یک شب جوان جاهلی از بالای پشتبام و در فصل زمستان، سطل آب یخ را روی سرش خالی کرد. حاجی به روی خودش نیاورد و شب بعد هم در همان خانه را زد تا برای وعده سحر از خواب بیدار شوند. این رفتار باعث شد تا چندروز بعد پسرک به پای عباسعلی خان بیفتد تا او را ببخشد. ریشسفیدیاش هم که زبانزد همه بود. محال بود بشنود بین زن و شوهری اختلاف است و کارشان به طلاق و دادگاه کشیده، آن وقت در خانه بنشیند. حتی به اجبار قاطی ماجرا میشد و تا زن و شوهر را آشتی نمیداد، دستبردار نبود.»
قصه بزرگ منشی حاج عباسعلی مشکی سر دراز دارد و تعزیهخوان علیآباد میگوید: «نمیدانم خدا چه گوهری را در وجودش قرار داده بود که اینطور نفسش حق بود. تا او زنده بود، هیچ دعوایی به کلانتری و شکایت کشیده نمیشد و آنقدر نفوذ کلام داشت که حتی یکی، ۲ بار در ماجرای قتل غیرعمدی که در محله رخ داده بود، پا در میانیاش باعث بخشش یک جوان شد و او را از مرگ نجات داد. راه و رسم زندگی جوان هم بعد از آن ماجرا به کلی تغییر کرد و یکی از مریدان حاج عباسعلی مشکی شد.»
پسرجان از آبرویت برای خلق خدا خرج کن!
تازه واردهای علیآباد فکر میکردند حتماً حاج عباسعلی باید یکی از پولدارترین اهالی محله باشد که اینطور گره از کار مردم باز میکنند. اینطور بود که هر کسی که از همه جا ناامید میشد، کلون در خانه این مرد را میزد و دست پر بر میگشت اما چند صباحی که همسایه این مرد خدا شدند، تازه فهمیدند او نه کارخانهدار است و نه کاسب بازاری. یک کارگر ساده راهآهن است اما آنقدر پبش کاسبان و دوست و آشنا آبرو و اعتبار دارد که چشم بسته حرفش را بپذیرند و کمکهای مالیشان را تقدیم حاجی کنند. همه حرفش هم به پسرها همین بود و عبدالحمید و علیاصغر هم حرفهای پدر را آویزه گوششان میکردند. وقتی میگفت اگر هم پولی ندارید، از آبرویتان برای خلق خدا خرج کنید، بچهها حرف او را آویزه گوش میکردند و نمیترسیدند که برای گرهگشایی از خلق خدا، خود را به زحمت بیندازند.
عبدالحمید مشکی میگوید: «حاجی پیش معروفترین پزشکان تهران هم آبرو و اعتبار داشت. پزشک خیری به نام دکتر علیاصغر خوشنویس با پدرم دوست بود و آقاجان هم نیازمندان محله را که پول معاینه دکتر و تهیه دارو نداشتند، پیش او میبرد. بعد از فوت پدرم هم فهمیدم که او سرپرستی مالی چند خانواده را برعهده داشت که در روز تشییع جنازهاش آدمهایی بر سر مزارش اشکریزان بودند که ما تا آن روز یکبار هم آنها را ندیده بودیم.»
داستان نیکاندیشیهای این مرد علیآبادی سر دراز دارد. سال ۶۰ بعد از شهادت پسرش بود که خانهاش را تبدیل به حسینیه کرد و نامش را هیئت متوسلین به حضرت علیاکبر(ع) گذاشت. به این امید که روزی زنگ خانه به صدا درآید و آن سوی در بگویند بفرمایید این هم جوان گمشدهتان که سالهاست چشم به راه چند تکه استخوانش هستید. پسرش میگوید: «نمی دانم در دل آقا بعد از شهادت علیاصغر چه گذشت که خانهمان را عزاخانه حسین(ع) کرد. تعزیهخوان نبود اما همه تعزیهخوانهای معروف آن زمان را دورهم جمع کرد تا مراسم تعزیه را در محله علیآباد و در کوچه برگزار کنند. مراسم تعزیه جلوی در خانه ما از سالهای دهه ۶۰ به مدت ۱۵ شب برگزار میشد و حال و هوای محله را تغییر میداد.»
پا جا پای پدر
علیاصغر شبیه پدر بود. خلق و خویش، مردمداریاش و قلب پر مهرش. انگار پا جای حاج عباسعلی گذاشته بود. نوجوان بود اما روزهای تقسیم نفت در علیآباد که میشد، صبح زود از خانه بیرون میرفت. کنار صف طولانی میایستاد و فقط کافی بود ببیند پای همسایهای برای بردن بشکه نفت به خانهاش لنگ میزند. تا ظهر سرگرم کمک به همسایهها بود. آن وقتها مادرش قربان صدقهاش میرفت و شاید هیچوقت فکرش را هم نمیکرد که علیاصغر وقتی ردای خدمت به خلق خدا را بر تن کرده شهید میشود و داغ سنگینی را بر دلشان میگذارد.
حالا عبدالحمید مشکی ادامهدهنده راه پدر و برادرش است که در هیئت متوسلین به حضرت علی اکبر(ع) روبهروی ما نشسته است و برایمان از خاطرات برادر شهیدش میگوید: «روزهای بعد از پیروزی انقلاب وقتی اعلام کردند برای عضویت در جهاد سازندگی از میان داوطلبان ثبتنام میکنند، علیاصغر سر از پا نمیشناخت و با کسب اجازه از پدرم عضو گروه جهاد سازندگی شد. همزمان جنگهای نامنظم هم آغاز شده بود. برای آنکه مادرم نگران نشود، گفت به گنبد کاووس میرود در حالی که به سنندج رفته بود. آن زمان حزب کوموله در غرب کشور فعالیت و بسیاری از نیروهای جهاد سازندگی را ترور میکردند. علیاصغر چندبار در طول خدمت به تهران آمد. بعد از اینکه پدر و مادرم فهمیدند کجا خدمت میکند، فقط از او میخواستند مراقب خودش باشد و هیچوقت مانع رفتنش نشدند. علیاصغر هم هر بار موقع برگشت از همه اعضای فامیل کمک نقدی میگرفت، از محرومیت مطلق مردم در روستاهای غرب کشور برایشان میگفت. چند کیسه بزرگ دارو و اقلام خوراکی تهیه میکرد و به غرب کشور و مناطق محروم میبرد.»
هنوز چشم به راه علی اصغریم
هر دو چشم انتظار از دنیا رفتند. حاجیه خانم و حاج عباسعلی باور نمیکردند جوان رعنایشان شهید شده اما هیچ اثری از او باقی نمانده است. مادر به جنازه بیسر هم قانع بود و پدر به چند تکه استخوان که بگویند تکههای بدن علیاصغر است. حالا هیچکدام نیستند اما عبدالحمید بار این انتظار را به دوش میکشد و در روزهایی که صداهای درهم تنیده علیآبادیها با ذکر یاحسین(ع) در خانه حاج آقا میپیچد، امیدوار است قصه پر غصه انتظارشان به سر آید و پیکر برادر مفقودالاثرش را در همین هیئت تشییع کنند.
عبدالحمید مشکی از روزهای سخت خانوادهشان میگوید: «منافقان ۲۳۷ نفر را اسیر کردند و به اردوگاهی در غرب بردند. علیاصغر هم در میان آن اسیران بود و وقتی خبر را شنیدیم، فکر میکردیم این دوران اسارت طولانی نیست. آن زمان دفتر نخست وزیری جوابگوی خانواده اسیران بود. پدر و مادرم هر روز برای پرسوجوی وضعیت علیاصغر به آنجا میرفتند. برادرم روزهای بسیار سختی را در آن اردوگاه میگذراند. اخبار به گوش حاجی و مادرم میرسید و دلشان را میلرزاند. بعد ازچندماه خبر شهادتش را به ما دادند اما هیچکسی پیکر بیجانش را ندیده بود. به غرب کشور رفتیم تا خبر قطعی بگیریم اما دست خالی برگشتیم. همان وقت بود که پدرم خانهمان را تبدیل به عزاخانه حسینی کرد و تعزیه را هم راه انداخت. شبهایی که نوبت به روضه حضرت علیاصغر بود، بلندگو را میگرفت و وقتی نوبت به طفلخوانی تعزیه میرسید، صلابت مردانه و بغض فروخوردهاش میشکست. همه سالهای دهه ۶۰ و ۷۰ به این انتظار گذشت تا اینکه پدر و مادرم در دهه ۸۰ از دنیا رفتند.»
خیرخواهی خاندان
حاج عباسعلی تا آخرین روزهای زندگیاش چراغ هیئت متوسلین به حضرت علی اکبر(ع) را روشن نگه داشت و در لحظههای آخر گفت با خدا عهد کرده بودم تا زندهام در خانهام ذکر اهلبیت(ع) خوانده شود. اجباری به ادامه راهم ندارم اما اگر توانستید، این چراغ را روشن نگه دارید. از میان فرزندان آقاجان، عبدالحمید بود که ادامهدهنده راهش شد و ۱۵ سال است که با همه دل مشغولیها، چند هفته مانده به محرم همه چیز را مهیا میکند. هرچند این قصه در ماه مبارک رمضان و مناسبتهای مذهبی دیگر هم تکرار میشود. روزهای برگزاری تعزیه در کوچه شهید مشکی، غوغایی برپا میشود.
شیرازی از اهالی قدیمی کوچه شهید مشکی میگوید: «عبدالحمید خان هم حالا مثل پدرش گرهگشای علیآبادیها شده است. از تلاش برای توسعه درمانگاه و پیگیری برای نصب پل هوایی گرفته تا ریشسفیدی برای حل اختلافات خانوادگی و اختلاف میان همسایهها. بعد از آنکه بازنشسته راهآهن شد، تاکسی خرید اما این تاکسی او ابزار دیگری برای خیرخواهیاش شده است و هر روز کلی مسافر را مجانی سوار میکند و باعث خیر میشود.»
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۶ در تاریخ ۱۳۹۵/۰۷/۱۸