همشهری آنلاین: کتاب«فصل توتهای سفید» عنوان جدیدترین اثر سیده عذرا موسوی، داستاننویس معاصر است که در قالب رمان 175صفحهای و با مخاطب بزرگسال انتشار یافته است. گذشته از کارنامه قابل توجه نویسنده از جمله داوری دهمین جشنواره داستان بسیج در سال1399 و داوری مرحله اول ششمین و هفتمین جشنواره داستان خاتم در سالهای 1399 و 1400، پیش از آن هم چاپ و انتشار این آثار او را شاهد بودهایم:
1- یادداشتهای داستانی «گربه معبد کنکور» 1393
2- مجموعه داستان «جشن باغ صدرا» 1394
3- رمان «دلقک و نارنج تلخ» 1394
4- رمان «شاخدماغیها» 1396
5- دبیری مجموعه داستان «یخ در بهشت» 1398
6- رمان «پرواز اسب سفید»1400
به ترتیب از سوی نشر معارف، شهرستان ادب، قدیانی، جمکران و بهنشر.
انتشارات شهرستان ادب «فصل توتهای سفید» را در بهمنماه1401 منتشر و روانه بازار نشر کرده است.
نگارش این کتاب که 15 فصل را شامل میشود، دیماه1393 به پایان رسیده و نویسنده در آذرماه1397 نگارش دوم را انجام داده که از جهتی حکایتگر اهمیت و ارزشی است که نگارنده برای اثر و مخاطب در نظر دارد.
تصویر روی جلد کتاب نشانگر محلهای سیاه است با خانههایی سیاه، چون قفسهایی تاریک و تنگناهایی درهمشکننده ارادهها و امیدها. همچنین نمایشدهنده پرندگانی که امکان پرواز و گریز از این دخمههای بیطراوت و شادابی را یافتهاند تا آسمان بیانتهای خداوند. پس از صفحه گشایش این کلام خداوند پیشدرآمد کتابی است که تقدیمنامهای هم دارد: «خدا گفت ای عیسی، من تو را به طور کامل برمیگیرم و به سوی خویش بالا میبرم و تو را از معاشرت با کافران و ناپاکان دور نگه میدارم و کسانی را که از تو پیروی کردهاند تا روز قیامت بر آنان که کفر ورزیدهاند، برتری و تسلط میبخشم.» (سوره آل عمران، آیه55)
شخصیت اصلی و محوری کتاب دختری به نام فروغ است. مادر و مادربزرگ فروغ از دنیا رفتهاند و پدرش که سالها پیش با ناهید ازدواج کرده، ایشان را ترک کرده است. فروغ تکوتنها در یکی از اتاقهای خانه گیلاسخانم اجارهنشین است. شروع داستان با ناهنجاریهای بهرام رقم میخورد که با پدر و مادرش ساکن همان خانه شدهاند.
«بهرام نشسته بود روی دیوار و یک پایش را آویزان کرده بود این طرف و یک پایش را آویزان کرده بود توی حیاط آقاکریم. چوبش را بالا برد و کوبید به سر درخت عرعری که توی حیاط آقاکریم بود و کاکلش از دیوار خانهها بالا رفته بود. دانههای بالدار درخت چرخ خوردند و ریختند کف حیاط.» (صفحه7)
هنوز سال1357 به پایان نرسیده است و امیدی به پیروزی انقلاب اسلامی مردم ایران نیست. سخن از ناپدیدشدن انقلابیون است و اینکه جسد آنها را به دریاچه قم و دره آبعلی ریختهاند. امیر، یکی از جوانان محل است که موتورسازیاش در کوچه آبافشان توجه فروغ را جلب کرده است. خانه امیر دو کوچه بالاتر است. فروغ بهموقع از غیبت امیر خبردار میشود. «کرکره مغازه هنوز پایین بود و سایه درخت توت افتاده بود روی باک قرمز و کلاهکاسکتی که از سقف جلوی مغازه آویزان بودند و توی هوا تا میخوردند... هر روز آنوقت صبح موتورش را کنار تنه زمخت و پتوپهن درخت زده بود روی جک و خودش توی مغازه بود. نمیدانم از دیروز چند بار آن راه را رفته و برگشته بودم... دلم میخواست بروم در خانهاش و سراغش را بگیرم؛ ولی اگر مادرش در را باز میکرد چه؟ میگفتم با امیر چه کار دارم؟» (صفحه 10 و 11)
محمد و مصطفی رد امیر را گرفتهاند؛ او با پاهای زخمی از خانه یکی از همسایگان بیرون رفته. حالا هم قصد دارند به بهشتزهرا بروند تا شاید اثری از دوستشان بیابند. البته حمید و جعفر هم جزو ناپدیدشدگان محله هستند. فروغ تصمیم میگیرد همراه محمد و مصطفی به بهشتزهرا برود، زیرا که قبر مادرش هم در آنجا قرار دارد. او با مخالفت مصطفی روبهرو میشود که به جایی نمیرسد. فصل اول کتاب نشانهگذاری نویسنده است برای استفادهای مناسب: «باد موهایم را پخش کرده بود روی پیشانی و صورتم را قلقلک میداد. از کنار فروشگاه ویگورلی که رد شدیم، چرخخیاطیها پشت ویترین به ردیف کنار هم جاخوش کرده بودند.» (صفحه13)
«دو سه روز بعد از اینکه گیلاسخانم چرخم را پرت کرد توی کوچه، امیر آمد در خانه و یااللهگویان، صاف آمد تو و چرخ را گذاشت توی ایوان.
- بیا آبجی. دستت باشد لنگ نمانی.
... دوست داشتم بدانم چرا امیر این کارها را میکند، حتما او هم حرف و حدیثهایی را که دنبالم بود شنیده بود... امیر چرخ را از وسط کوچه برداشت و گذاشت کنار دیوار... بیچاره مامان! این تنها چیز بهدردبخوری بود که آقاجون در تمام آن سالها، تا قبل از اینکه برود، برایش خرید.»(صفحه 36 و 37)
«همیشه فکر میکردم توی محله عظیمآباد و سرکوره، من خوشبختترین دختر هستم؛ چون مامان برایم یک پیراهن قرمز دوخته بود و بلندترین دودکش کوره آجرپزی برای آقام بود.»(صفحه37)
کارگران کوره آجرپزی آقا اسد هرکدام داستان عجیب و غریب خودشان را دارند. ایشان هم مانند دیگر آدمهای داستان در حد تیپ باقی نمیمانند و خواننده را از اندیشیدن به رفتار و منش تکتک آنها گریزی نیست. ناهید که زندگی فروغ و مادرش را از هم میپاشد و زری که پس از 15سال به سراغ فروغ میرود تا به خیال خود او را به نان و نوایی برساند. «مامان داشت فرار میکرد، داشت از زخمزبان همسایهها، زنهای آجرپزی، ناهید، آقاجون و حتی خودش فرار میکرد...» (صفحه45)
شهربانو و مادرش بههم رسیدهاند:
«مامان یک استکان چای گذاشت جلوی ماجان و گفت:«کی بهت گفت؟»
ماجان چایش را هورت کشید... و رو به مامان کرد.
- خبرها زود میپیچد. آمدم بگویم که تو اشتباه من را نکن. تکلیف خودت را با خودت و زندگیات روشن کن. یا تو بمان یا آن زنه... چرا ماندهای و متلکهای مردم را به جان میخری.» (صفحه46)
«ماجان خیلی نماند. ظهر که شد زنبیلش را برداشت و رفت تا با آقاجون چشم توی چشم نشود. ولی مامان آدم این حرفها نبود. مامان دختر ماجان بود. شبهایی که آقاجون نمیآمد، میایستاد پشت پنجره، دست میزد زیر چانه و چشم میدوخت به کورهپزخانه و دودکشهای بلندش که وقتی ماه از کنارشان رد میشد، هیبتشان توی تاریک و روشن مهتاب پیدا میشد.»(صفحه49)
فروغ که هنوز ماجان میتواند او را با یک خروسقندی خوشحال کند، آموزگاری جز ماجان و مادرش ندارد. مادر با ناهید نمیجنگد و تا آخرین روزها با شوهر و هووی خود مدارا میکند. بساط کوره آجرپزی آقا اسد دیگر برای آنها نیست. کارگران هم هرکدام بهسویی رفتهاند. مادر برای گذران زندگی خیاطی میکند و مدتی نیز در کارخانه تولید رب مشغول میشود.
«... مامان موهای ناهید را کنار میزد و صورتش را نوازش میکرد. انگار نه انگار که تا یک ساعت پیش پنبه و آتش بودند. هی روی زانوها میرفت پایین پایش و هی برمیگشت بالای سرش که ناهید از درد به خود پیچ و تاب خورد، فریادی زد و صدای گریه بچه پیچید توی اتاق... مامان بچه را که پیچیده بود توی ملافه، گذاشت روی سینه ناهید و همانجا وارفت.» (صفحه53)
حضور نویسنده در داستان احساس نمیشود. برای هر بخشی از داستان اساس و پایهای محکم، منطقی و باورپذیر نهاده شده است. خردهداستانها و شخصیتهای فرعی کم نیستند، اما بهراحتی از ذهن بیرون نمیروند و مخاطب را به اندیشیدن وامیدارند. پیدرپی بودن و تنوع ماجراها، خواننده اثر را به مقایسه و سنجش شخصیتها دعوت میکند. داستان زندگی «آنیا» و مادرش «ایرکا» و «درتا» که دوست ایرکاست، یکی از خردهداستانهایی است که فصلهایی از کتاب را به خود اختصاص میدهد. این زنان لهستانی، قربانیان جنگ هستند. جنگ جهانی دوم به پایان رسیده است. آمریکاییها سال1945 میلادی ایران را ترک گفتهاند. «ایرکا» دلبسته «آنتوان» است و در ایران میماند، اما آنتوان که از سربازان آمریکایی است، هرگز برنمیگردد. «ایرکا» هموطن خود را تنها نمیگذارد. «دُرتا» خودکشی میکند و «آنیا» یکی از ساکنان خانهای سیاه در محلهای سیاه میشود.
«وقتی میانه شوروی و آلمان بههم خورد و روسها با انگلیسیها و آمریکاییها متحد شدند، تصمیم گرفتند لهستانیها را از راه ایران برگردانند تا به نفع آنها بجنگند. متحدین زنها و بچهها و سربازهای باقیمانده را مثل ماهیهای ساردین بستهبندیشده توی کشتیهای باری جا دادند و به ایران فرستادند.»
مادرم میگفت: «تازه بهار شده بود. وقتی هوای ایران به تن و بدنمان خورد، استخوانهایمان گرم شد. آن روز که از کشتی پیاده شدیم، هیچ چیز لذیذتر از لقمه نان و مربایی نبود که زنی گیلک به دستم داد و سرم را نوازش کرد. ما از سرمای استخوانسوز سیبری نجات پیدا کرده بودیم.» (صفحه168)
یاد و خاطره ناهید و مادر، فروغ را تنها نمیگذاشت.
«ناهید؛ ناهید پسرش را پیچیده بود توی پتوی کاموایی که مامان بافته بود و سفت بغلش کرده بود.
- حلالم کن. در حقم خواهری کردی.
مامان ایستاده بود پشت پنجره، دست گذاشته بود زیر چانه و چشم دوخته بود به کورهپزخانه و دودکشهای بلندش که وقتی ماه از کنارشان رد میشد، هیبتشان توی تایک و روشن مهتاب، پیدا میشد.»(صفحه 171)
امیر- آنطور که فروغ فکر میکند- یکی از کسانی است که درباره این دختر تنها داوری عجولانه نکرده است.
«چهل روز میگذشت و توی تمام این روزها امیر نبود... دلم میخواست بود و مینشست زیر سایه درخت توت و میگفت: «بگو آبجی، گوشم با شماست. » و من همه چیز را برایش میگفتم. همه چیز را. بهش میگفتم که در آنجا چه شد و او فقط گوش میداد. امیر باید همهچیز را میفهمید. باید داستان را میشنید، باید...» (صفحه 162)
«آن روز که زری پس از 15سال برای بار دوم به دیدار فروغ آمد و او را به آن محله سیاه دلالت کرد، بهرام و دوستش بهروز هم آنجا بودند و برای تازهوارد، دندان تیز کردند؛ بیخبر از پیروزی فروغ در کشاکشی که با نفس خود و وسوسههای شیطانی زری داشت.
- تا کی میخواهی نان خالی بخوری و لباسهای ژنده بپوشی؟ این هم خانه و زندگی است که تو داری؟
و من یاد آن روز افتادم که زری آمده بود درِ خانه و من هیچ چیزی نداشتم که برای پذیرایی جلوی رویش بگذارم.
... چهل تومان داده بود و برایم یک بلوز سفید آستینحلقهای خریده بود با یک دامن کوتاه قرمز که دکمههای درشت طلایی داشت ولی من توی آن دو روز دست بهش نزده بودم.» (صفحه 163 و 164)
وسوسههای زری که او را «بیتا» صدا میزنند، درنهایت راه به جایی نمیبرد و عشق امیر همان مجازی است که پلی بهسوی حقیقت میشود برای دلباخته: «انگار نه انگار که با پاهای خودم رفته بودم آنجا. در را باز کردم. شنیدم که سلطنت داد زد: چهش شد این دختره آنیا؟ بیتا بیاید ببیند نیست، چه خاکی بهسرم بریزم؟ تو چیزی بهش گفتی دختر؟» زدم بیرون و دویدم. دویدم و دویدم. آنقدر که وقتی به خود آمدم جلوی بیمارستان فارابی، روی پلهها وارفتم.» (صفحه 172)
زندگی آنیا و مادر و دوست مادرش داستانی تکاندهنده و عبرتآموز دارد. بالاتر از آن، حالت رقتبار او و زخمی که ارمغان بیماری سفلیس است و گیسوان آنیا بخشی از صورت رنگپریدهاش را پوشانده تا آن زخم به چشم نیاید. در این گیرودار، سلطنت که خانم رئیس است، عزم بیرون راندن آنیا را دارد. شپشها تیفوس را آوردهاند و بیماریها چنگ و دندان نشان میدهند.
نویسنده با نمایش عکس این سه زن لهستانی، بازگشتی به زندگی آنها دارد. ایشان از شمار 25خدمتکاری هستند که در کافه پولونیا گماشته شده بودند و پس از پایان جنگ سرنوشتی تلخ مییابند: دو زن در میان قاب با صورتهای گرد و سفید و چشمان روشن و درخشان زل زده بودند به من... بلند شدم، پیش رفتم و دست کشیدم روی صورت زن جوانتر. آنیا کنارم ایستاد و به عکس نگاه کرد.
- مادرم است؛ دُرْتا.
نگاهش کردم و لبخند زدم.
- لابد این یکی هم خالهات.
سر تکان داد و گفت: «نه. ایرکاست؛ دوست مادرم.»
... آنیا نجوا کرد: «روز قبل از کریسمس بود. صبح رفتیم عکاسی پانید و این عکس را گرفتیم. ششسالم بود. اولینباری بود که به عکاسی میرفتم. نمیدانی چقدر خوشحال بودم. هی به عکس زنها و بچههایی که به دیوار بود، نگاه میکردم و خودم را جای آنها میدیدم... آخرش هم عکس را خراب کردم.»
... ایرکا من را توی بغلش فشار داد و زد زیر گریه. نگذاشت صورت مادرم را ببینم و دستش را توی دستهایم بگیرم. تنها چیزی که از مادر بهمان دادند، همین بود... و گردنبندی را که روی سینهاش بود و بالا آورد. سنجاقکی میان کهربای زردی که شبیه اشک بود و دورتادورش قاب نقرهای ظریفی داشت، گرفتار شده بود.
- هیچوقت نفهمیدم چرا مادرم بعد از یک روز قشنگ، بعد آنهمه خنده و شادی و رقص، درست صبح کریسمس خودش را کشت... (صفحه 113 – 110)
انسان با فطرت پاک آفریده شده. شاید به همین دلیل است که گمراهزنی مانند سلطنت و زنی بهنام زری(بیتا) و غریبهای چون درتا هرکدام در گفتار و کردار از آلودگیهاشان تبری میجویند: هرچند ... آمدن به آنجا دست خودت است، ولی برگشتنش نه. خاک آنجا نفرینشده است. آدم را پاسوز خودش میکند... خوب کردی که رفتی. همین روزهاست که من هم به روزگار ننهها گرفتار بشوم و توی خانه خانمرئیسها اسفند دود کنم... فروغ، من آن روز را نمیبینم... قبل از اینکه بخواهم اسفند دودکن بهدست بگیرم، خودم را میکشم. (صفحه 155 و 156)
آنیا مکثی کرد و گفت: میدانی؟ وقتی ایرکا این مجسمه را آورد و پایین قبر مادرم گذاشت، با خودم فکر کردم ایرکا در تمام این سالها میخواسته گناه مادرم را بشوید. میخواسته کاری کند که من یک لحظه هم مادرم را گناهکار ندانم. با خودم فکر نکنم که او خودخواه بوده و خودش را توی مسیل غرق کرده تا از شر زندگی راحت بشود؛ بدون اینکه به من و سرنوشتم فکر کند... ایرکا میخواسته من فکر کنم که حتی اگر روزی مادرم گناهکار بوده، مثل مریم مجدلیه پاک از دنیا رفته... ]مریم مجدلیه که عیسی او را به آب دریا غسل داد تا گناهانش آمرزیده شود. بعد، مریم از حواریون شد. (صفحه 140 و 141)
«سلطنت» هم در گفتوگو با دیگران گستاخ نیست و از رفتار پسندیده خودش و ساکنان خانههای سیاه در ماه محرم و عزای حضرت سیدالشهدا(ع) سخن میگوید. جستوجوی فروغ و دوستان امیر و کارگران در میان انبوه زبالههای تلنبارشده در هزاردره به نتیجهای نمیرسد؛ جز اینکه با پیکر بیجان بهرام روبهرو میشوند که بهروز او را سربهنیست کرده است. در بازگشت به گذشتهها نویسنده شرححال مادران و زنان میهنمان را صادقانه بیان میکند و سیاهنمایی را وصله تن و بدنه رمان نمیکند آنجا که ماجان هم از مادر خود میگوید: تو یادت نیست مادر، ... خیلی دلم میخواست چند تا از نانها را برای تو و سیمین و شهربانو بیاورم، ولی ترسیدم. ننه، میشود فردا هم با ابراهیم بروم کمپ و نان بردارم؟
مادرم وقتی حبیب به دنیا آمده بود، برایم چشمروشنی آورده بود. بهگمانش حبیب هم مثل زال خوشاقبال میشود. مشربه را زدم زیر چادر و تا خود سیداسماعیل دویدم... تا رسیدم به راسته مسگرها... ماجان اشکش را پاک کرد.
- راست میگفت مادر. تقصیر او چه بود؟ شکم گرسنه هیچوقت مقابل هیچ سم و مرضی نایستاده. من... فال بد زدم و فاتحه بچهام را خواندم. خودم با همین دو دستم غسل و حنوطش کردم و گذاشتمش تو دل خاک. من پر سیمرغم را آتش زدم که جان بچهام را بخرم، اما انگار سیمرغ برای همان قصهها بود که بود. (صفحه 151 – 149)
دیگر خبری از امیر نیست، اما دست تقدیر فروغ را به اتاق امیر کشانده است:« آمده بودم تا از گنجه اتاق امیر، الکل ببرم برای پروین، دختر مهینخانم که آمده بود آمپول مادر امیر را بزند. الکل کنج گنجه بود، کنار یک آلبوم عکس قدیمی، یک جعبه نقرهای سیگار، یک فندک استیل که رویش نقش یک ستاره نگیندار داشت. عکس غلامرضا تختی با دوبنده و جام قهرمانی، روی سکو و زیر پرچم و عکس سیاه و سفید آقای طالقانی. تصور اینکه امیر این وسایل را لمس کرده، توی دست گرفته و همراهش داشته، دلم را میلرزاند.» (صفحه 84)
محمد از نبودن امیر میگوید و فروغ حرفهای او را باور میکند و باور نمیکند؛ چراکه هنوز به حرفهای بهروز دل خوش کرده است: چهل روز! چهل روز میگذشت و توی تمام این روزها امیر نبود. محمد گفته بود: «سه چهار روز دیگر چهلم شهدای میدان ژاله است. آقا بیانیه داده. مردم به یک تظاهرات بزرگ فکر میکنند... همهجا پیچیده که ارتش دستور حمله دارد... فروغ، جنازه آن نوزاد را یادت هست که توی بهشتزهرا با مادرش توی پتو پیچیده بودند؟ ... همه ما به کشتهشدن فکر میکنیم فروغ، همه ما، امیر هم یکی از کشتهها.»(صفحه 162)
فروغ، اگر پدری نامهربان چون آقا اسد دارد، درمقابل از مادری چون شهربانو تربیت گرفته است. در تنگنای زندگی حتی به کارخانهای که مادرش در آنجا به کار مشغول بوده، سر میزند تا از بار زندگی اتکالی بهدور باشد. صاحبخانه که با گذشت زمان و از سر گذراندن حادثههایی دگر، آن گیلاسخانم سابق نیست، دوست دارد فروغ همچنان در خانهاش بماند: گیلاسخانم سرش را نزدیک آورد و رویم را بوسید. گفت: «ببخشید فروغ جان. تقصیر من بود که آواره شدی.»
لبخند تلخی زدم.
- نه. من دیر یا زود باید از اینجا میرفتم. (صفحه 174)
بیرونرفتن از خانه گیلاسخانم، رهاشدن از کابوسی است که بهروز و بهرام مسبب آن بودهاند. اما جدایی از امیر نیست: گیلاسخانم نایستاد. رفت توی حیاط و از پلههای ایوانش بالا رفت. قابلمه را زدم زیر بغلم. سرم را از پنجره بیرون بردم و به مرد گفتم که بیاید بالا و فرش را که لوله شده بود، ببرد پایین.(صفحه 174)
داخل قابلمهای که صاحبخانه برایش آورده، چهار عدد کوفته و یک ملاقه آب نارنجیرنگ است. اثاثکشی رو به پایان است: فقط چرخم گوشه اتاق بود. روچرخی را از رویش برداشتم و دست کشیدم به تن لیز و خنکش. یاد امیر افتادم و آن شب که چرخ را برایم آورد.
- بیا آبجی، ... تو هم مثل... مثل خواهرم. انگار قرض دادهام بهت.
و رفت طرف گیلاسخانم و 150تومان گذاشت کف دستش. دلم برایش تنگشد. ای کاش بود و...(صفحه 174 و 175) همان روز اثاثکشی، صاحبخانه پول پیش را به فروغ پس میدهد. فروغ 150تومان را به محمد میدهد تا به مادر امیر بدهد. محمد پول را نمیگیرد و میگوید: «برای خودت.»
مخاطب رمان «فصل توتهای سفید» بهناگزیر برابری و تقابل خیر و شر و سرانجام آنها را میبیند. چینش شخصیتها و ماجراها آنچنان منطقی و باورپذیر است که او را به درنگ و اندیشه وامیدارد و به وادی مقایسه میکشاند؛ چراکه میبیند گندم از گندم روییده و جو ز جو؛ چراکه میداند وجود عنصر عدم مانع است که جمع سبب و شرط را به نتیجه دلخواه میرساند. در این اثر کلمهها، رنگها، بوها، گلها، غذاها، خوراکیها، شربتها، ظرفها، لباسها، زمانها، مکانها، تکیهکلامها و... همه و همه در جای خود و مناسب انتخاب شدهاند. گفتوگوها و نجواهای هر شخصیتی همان است که باید باشد. اینگونه است که انتظار و توقع میآفریند برای خواننده داستان که ای کاش مقدمه در تراز متن و پایانبندی داستان بود؛ هرچند متناسب با موضوع و محتوا انتخاب شده، زیرا در قدم اول خواننده را درگیر نمیکند. دیگر اینکه معدود الفاظ زشت جای خود را به معادلشان میدادند؛ چراکه زشتنگاری بر جاذبه داستان نمیافزاید. همچنین تکرار غیرضروری پارهای از کلمهها و واژههایی که فراوان بهکار برده شدهاند، میتواند پوشال داستانی را فراهم آورد. با دستمریزاد به نویسنده اثر و ناشر و همکاران او که چاپ و انتشار اثری فاخر و بهیادماندنی را سبب شدهاند. سطرهای پایانی «فصل توتهای سفید» صحنه و تصویری ناب میآفریند: مرد دوباره برگشت و خواست چرخ را بردارد. روچرخی را کشیدم رویش و گفتم: «قربان دستت. بگذار یک جایی که طوریش نشود.»
مرد چشمی گفت و دست انداخت زیر چرخ. شیشه مربای توت را از کنج طاقچه برداشتم. میخواستم بروم در خانه امیر و بدهم به مادرش. در اتاق را بستم و چفت را انداختم. خواستم قفلش کنم که یادم افتاد آنجا دیگر اتاق من نیست. کلید را گذاشتم روی نرده ایوان و از پلهها پایین رفتم. باید دست میجنباندم. فردا باید صبح زود میرفتم بهشت زهرا.
محمدرضا اصلانی- 1402