همشهری آنلاین- زهرا اردشیری : از روزی که پا به اهواز گذاشت؛ به دوکوهه! و همان جا کنار پسر و همسرش جنگید و مادر بچههای رزمنده شد؛ همه مامان زری صدایش میکنند. مادری که در تمام سالهای جنگ دلش آرام نگرفت و ۵ فرزندش در تهران و هزاران فرزندش در جبهه برایش تفاوتی نداشتند. گفتوگوی ما با زهرا بابایی را بخوانید؛ شیر زنی که تلخ و شیرینهای زیادی را از روزهای جنگ به خاطر دارد.
در خانهاش به روی همه باز است. هر ساعت از شبانهروز که مهمانخانهاش شوی با خوشرویی به استقبالت میآید. سماورش همیشه داغ و چای توی استکانهای کوچک و برق افتادهاش آماده است. مدام حواسش پی نگاه همسرش است. دکترها گفتهاند مشکل خاصی ندارد اما با اصرار میتوان صدایش را شنید. دست همسرش را میفشارد و نگاه مهربانش را به او میدوزد و زیر لب میگوید خدا سایهات را از سر خانواده کم نکند.
«زهرا بابایی» حرف از گذشته که میشود آه سردی میکشد و میگوید: «صفا و محبت آن دوران به دنیای پر از دغدغه حالا میارزید. روزگار با تمام مشقتی که گاه به همنسلهای ما تحمیل میکرد شیرین و خاطرهانگیز بود.» کمی مکث میکند و از خاطراتش میگوید، از مادرش که هیچوقت او را ندید و پدرش که همیشه میگفت زهرا با بچههای دیگر فرق میکند. از خانهشان مقابل مسجد جامع دولاب. خانهای که ۷۶ سال پیش در آن به دنیا آمده و هر چند سالهاست در هم کوبیده شده اما خاطراتش برای او هنوز هم پررنگ است. ۱۳ سال بیشتر نداشت که در همان محله ازدواج میکند و حاصل ازدواجش ۲ پسر و ۳ دختر است.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
گفتم مرا به جبهه ببرید
«جنگ که شروع شد هیچکس آرام و قرار نداشت. پیر و جوان دست به کار شده بودند. اما اگر از من بپرسند چه کسی بیشترین سهم را در جنگ داشت میگویم: مادرها. زنهایی که خودشان جگرگوشههایشان را آماده میکردند تا به راهی بروند که شاید بازگشتی نداشت. گاهی در خاطرات رزمندگان میشنوم که میگویند مادرم راضی نبود، خندهام میگیرد. چرا که مادرها جنگ را پیش میبردند.»
میپرسم شما چطور پا به جبهه گذاشتید. مکث میکند و با لبخند میگوید: «داستان جبهه رفتن من هم طولانی است. اوایل جنگ بود. پسرم به جبهه رفت و هرچند وقت یکبار هم همسرم به اهواز میرفت. سن و سالم زیاد نبود، نزدیک به ۴۰ سال داشتم. گاهی با خودم فکر میکردم حالا که من نمیتوانم تفنگ دستم بگیرم و به جنگ دشمن بروم باید چه کار کنم. فکری به سرم زد. فردای آن روز سر کوچه هدایتیان در محله دولاب چند دیگ بزرگ گذاشتم و همسایهها را هم صدا کردم و گفتم میخواهم برای رزمندهها غذا درست کنم. به خاطر دارم نخستین بار حلوا درست کردم. همه زنهای محله هم درگیر این کارشده بودند. ترشی درست میکردیم و پسر کوچکم رضا، خوراکیها را تا محل اعزام رزمندگان میبرد.»
لبخند میزند و حواسش میرود پیش همسرش، میگوید تو یادت میآید حاجآقا؛ پیرمرد تنها سرش را تکان میدهد و با دقت به خاطرات همسرش گوش میکند. او ادامه میدهد: «همان سالها حاج آقا عبادیان، فرمانده لشکر محمد رسول الله(ص)، به محله ما آمد. گفتم: میخواهم بیایم جبهه! گفت: چه کاری از شما برمیآید مادر؟ گفتم هر کاری حتی شستن استکانها. حرفی نزد. دخترهایم شوهر کرده بودند و تنها یک دختر ۵ ساله داشتم که به عروسم و خواهرهایش سپردم و همراه همسرم راهی اهواز شدم.»
معجزات جنگ دیدنی است نه شنیدنی
«شنیدن از جنگ با دیدن هر لحظه آن متفاوت است. من هم وقتی از نزدیک با آن صحنهها مواجه شدم خودم را باخته بودم. یادم نمیرود زمانی را که کیسهای از اعضای بدن رزمندگان را عقب فرستادند تا خاک شود. گاهی میشنیدم که میگفتند برایتان عادی شده است و یا اینکه دلتان سنگ میشود. اما جنگ، ما زنهایی که آنجا حضور داشتیم را خشن نکرد بلکه مقاوم شده بودیم. ما عشق را میدیدیم. عشقی ناب به سرزمین. رشادتهای جوانهای کمسن و سال را میدیدیم که چطور جانشان را کف دست گرفتهاند و نمیگذارند کسی به کشورشان نزدیک شود.»
با گفتن این مطلب، مکثی طولانی میکند و آه از سینهاش بلند میشود. میگوید هر روز جبهه معجزه بود و ادامه میدهد: «آنجا یک زن بسیجی بود به نام خانم موحد؛ تمام امور بانوان را بر عهده داشت. زن جدی و سختگیری بود. مدتها از حضورم در جبهه گذشته بود و خانم موحد کارهای زیادی را به من میسپرد از آشپزی تا رسیدگی به مجروحان جنگی؛ یادم میآید یک روز چند پیرزن به منطقه آمده بودند و میخواستند کار کنند. خانم موحد با جدیت گفت که باید بروند و کار برای آنها نیست. اما با اصرار من قرار شد که یک شب آنجا بمانند. برای اینکه دلشان خوش شود یکی از پیرزنها را که عمهخانم صدایش میکردیم و گفتم هرچند تا که میتوانی این وسایل را بستهبندی کن. فردا صبح که برپا زدم و به سراغ عمه خانم رفتم از تعجب نمیتوانستم صحبت کنم به اندازه ۵۰۰ نفر کار کرده بود.»
همهشان پسرهایم بودند
بچههایم دیگر عادت کرده بودند بیشتر از آنکه پیش آنها باشم در منطقه بودم. حتی وقتی پسرم مرتضی هم از منطقه برمیگشت من آنجا بودم. میپرسم مرتضی با دیگر رزمندهها برایتان فرقی نداشت که به خنده جواب میدهد: «آنجا همه من را مامان زری صدا میزدند. همه مثل پسرهایم بودند. البته به غیر از پسرم ۲ خواهرزادهام هم اهواز بودند که هر ۲ شهید شدند و پیکر احمد هیچوقت پیدا نشد.»
نام احمد که میآید کمی در خودش فرو میرود و نمیگذارد اشکش سرازیر شود و بغضش را فرو میدهد و میگوید: «خودش میدانست شهید گمنام میشود. هر بار میگفت از من هیچ چیز پیدا نمیشود. اما بار آخر که او را دیدم حالش عجیب بود. بغلم کرد و گفت شاید همدیگر را نبینیم. با خنده دعوایش کردم که گفت: بعد از من برادرم مهدی شهید میشود. همانطور هم شد و دیگر او را ندیدم. ۶ ماه بعد مهدی هم شهید شد.»
از پسرش میپرسیم که میگوید: «از زمان شروع جنگ تا امضای قطعنامه در جبهه بود. در این مدت بارها خواستم برایش زن بگیرم اما قبول نکرد. میگفت تا تکلیف مشخص نشود برنمیگردم. اواخر جنگ مجروح شد و سالهاست با عوارض بمبهای شیمیایی دست و پنجه نرم میکند.»
گره گشایی از نیازمندان محله
«جنگ که تمام شد برای افرادی مثل من زندگی عوض شده بود. انگار در دانشگاهی درس یاد گرفته بودیم و حالا زمان درس پس دادن بود. تک تک شهیدان وصیت به ادامه دادن راهشان کرده بودند. ما هم نتوانستیم آن روزها و حرفها را فراموش کنیم. وقتی به تهران آمدم کارهای زیادی به سرم زد تا راه این بچهها را ادامه بدهم. با خودم فکر میکردم اگر الان بودند چه میکردند. طبیعی بود که آن جوانها اگر بودند زندگیشان را وقف کمک به همنوعانشان میکردند. من هم همین کار را کردم» مامان زری پس از ادای این مطلب میافزاید: «با خانمهای محله، صندوق خیریه راهاندازی کردیم. یک جور گرهگشایی برای نیازمندان محله. مبلغ زیادی جمع نمیشد اما همان هم میتوانست گره زندگی بعضیها را باز کند.»
کمی مکث میکند و ادامه میدهد: «البته اگر کمک اهالی نبود نمیتوانستم کاری کنم؛ این مردم هستند که خودشان برای کمک پیشقدم میشوند. فعالیت خیریه ما هم اینطور است که افراد خیّر مبلغی پیش من میگذارند و من این پول را به افراد نیازمند میرسانم.» بابایی میگوید البته سالهاست که به دلیل کهولت سن و بیماری فعالیتهایم کمرنگ شده و به اصطلاح میدان را برای جوانترها خالی کردهام اما باز هم اهالی به من لطف دارند و اصرار دارند واسطه آنها باشم.
دیدار با خانواده شهدا، هر سهشنبه
خانم بابایی اواخر جنگ در دیدار با خانم علم الهدی متوجه میشود که ایشان هر سهشنبه با خانواده شهدا دیدار میکند: «وقتی فهمیدم بسیار مشتاق شدم و خواستم من هم در این کار خداپسندانه شریک شوم. قبول کرد اما جملهای گفت که هنوز هم در گوشم میپیچد. با همان صدای مهربانش گفت: تو هم از این به بعد با من هستی اما قول بده که تا زمان مرگ این پرچم را زمین نگذاری و هنوز هم هر سهشنبه با این پرچم به دیدار خانواده شهدا میروم. فرقی نمیکند خانواده شهید در منطقه ما باشد و یا حتی شهرهای دیگر. قصد ما دیدار و تقدیر از مادرانی است که سالهاست جگرگوشههایشان را از دست دادهاند. با توکل به خدا و توسل به اهل بیت(ع) این کار را ادامه دادهایم و خوشبختانه جوانان زیادی هم قدم در این راه گذاشتهاند و امید داریم این راه ادامه پیدا خواهد کرد.»
برای مسجد نگرانم
از زمانی که چشم باز کرده تا به حال در محله دولاب زندگی میکند. در همین محله ازدواج کرده و در همین محله هم مادر شده است. بنابراین خاطرات زیادی از این محله و اهالیاش دارد. بانو بابایی از مسجد قدیمی محلهشان که هر روز ترس ریختن دیوارهایش را دارد میگوید: «وقتی به خراب شدنش فکر میکنم دلم میریزد.» او ادامه میدهد: «دولاب به محله جوانمردها معروف بود. محلهای که جوانهای دلیری در آن بزرگ شدند. اما چیزی که این محله را متمایز میکرد مکانهای قدیمی و تاریخی آن است که بیشتر آنها خراب شدهاند.»
از قبرستان چهلتن و افسانه چهلدختر میگوید: «وقتی جوان بودم قبرستانی در این محله بود به نام چهلتن که میگفتند چهلدختر سید در آن خاک شدهاند. البته آن زمان تبدیل به زیارتگاه شده بود و مردم هم نذر و نیاز میکردند. البته قبرستان این اطراف هم بود. مادر خود من هم همانجا دفن شده بود. تا اینکه تخریبش کردند و الان یکی از بوستانهای محله است.» لبخند کمرنگی میزند و ادامه میدهد: «هنوز میدانم مزار مادرم کجاست زیر یک درخت بزرگ و تنومند.»
فرزند زهرا بابایی:
مادرم آموزگار من است
مادر سالها کنار فرزندانش نبود. فرزندانی که وابستگی زیادی به او داشتند اما قبول کرده بودند که مادرشان رسالت دیگری دارد. «انسیه قربانی» دختر اول خانواده تمام مدت پیش مادر نشسته و با دقت حرفهایش را گوش میکند. انگار میخواهد باز هم در مکتب مادر درس جدیدی یاد بگیرد. انسیه از سالهای دوری از مادر و پدرمی گوید. از دلواپسیها و نگرانیهایش: «۲۱ ساله بودم که مادرم به جبهه رفت. تازه به خانه شوهر رفته بودم. وابستگی زیادی به مادرم داشتم. هر بار که میرفت فکر میکردم که دیگر برنمیگردد. با اینکه پدرم هم در جنگ بود اما بیشتر نگران مادر بودم. با تجربه آن سن و سالم فکر میکردم یک زن نمیتواند در جنگ دوام بیاورد. وقتی خبر عملیات میآوردند دلشوره میگرفتم. به مادر و پدرم، به مرتضی و رضا برادرهایم و به احمد و مهدی پسر خالههایم فکر میکردم اما رفتار مادر روی ما هم تأثیر گذاشت و بچهها را هم قوی کرد. دیگر دست روی دست نمیگذاشتیم. مادرم همیشه میگفت اگر نمیتوانی بیایی همان جا فعالیت کن. من هم غذا میپختم. کمکهای مردمی جمع میکردم. یادم میآید باردار بودم اما روز قبل از زایمان در تظاهرات شرکت کردم.» قربانی میگوید: «مادر من یک آموزگار است؛ کسی که با جدیت به کودک ۵ سالهاش هم یاد داد که در زمان جنگ باید همه کمک کنند. خواهر کوچکم که پیش من بود اواخر دیگر بهانهجویی نمیکرد و میگفت مادرم برای دفاع از ما رفته است.»
-----------------------------------------------------------------------------------------------
*منتشرشده در همشهری محله منطقه ۱۴ در تاریخ ۱۳۹۴/۰۶/۰۳