به گزارش همشهری آنلاین، چهره مهربانش عجب آرامشی میداد به دلهای مشوش. وقتی حرف میزد حلاوت کلامش حس خوبی را در دیگران ایجاد میکرد. برایش فرق نداشت آن کسی که مشکلش را با او درمیان گذاشته کیست و از کجا آمده است؟ همه توانش را بهکار میگرفت تا بتواند قدمی بردارد.
کونیکو یامامورا را شاید اغلب ایرانیها به مادر شهید بودنش بشناسند؛ مادر شهید محمد بابایی. اما کسانی که با این بانو نشست و برخاست کردهاند خوب میدانند که او سربازی در جبهه تمدن اسلامی بود؛ کسی که برای ترویج فرهنگ اسلامی حد و مرز نمیشناخت. از ورزشکاران و جانبازان شیمیایی تا هنرمندان و دانشجویانی که با یامامورا مانوس بودند بر این باورند که او شایستهترین فرد برای عنوان «مادر موزه صلح ایران» بود؛ بانوی فرهیختهای که نهتنها در موزه صلح بلکه در دانشگاهها و مراکز فرهنگی هم نقش مروج فرهنگ اسلامی را به خوبی ایفا کرد.
امروز مراسم رونمایی از تقریظ کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» است؛ کتابی که زندگی پرفرازونشیب این مادر شهید را روایت میکند. مراسم رونمایی و گرامیداشت بانو یامامورا فرصتی دست ما داده تا پای صحبت تنها دخترش بلقیس بابایی بنشینیم و او ناگفتههای زندگی مادر را برایمان روایت کند.
- فرار فرمانده؛ از بیمارستان تا خط مقدم | شهید جواد صراف؛ جوانترین فرمانده گردان شهادت لشکر ۲۷محمدرسولالله
- تصاویر | برای اولین بار بعد از سقوط رژیم بعث؛ حرم حسینی در آستانه اربعین خلوت شد
آشنایی یامامورا و اسدالله بابایی به کلاس زبان انگلیسی در ژاپن برمیگردد. وقتی نماز خواندن این پسر مسلمان را در آموزشگاه دید کنجکاو شد و از دین و مذهب اسدالله پرسید. خودش بودایی بود اما فطرت پاکش او را بهسوی اسلام جلب کرد. یامامورا تا آن روز آنچه درباره دین اسلام شنیده بود این بود که مردها میتوانند ۴زن بگیرند.
گوشت خوک نخورند و شراب هم همینطور. با صحبتهای اسدالله شیفته شد بیشتر درباره اسلام بداند. همین علاقهای را بینشان بهوجود آورد. اسدالله برای خواستگاری پا پیش گذاشت اما خانواده یامامورا راضی به این وصلت نبودند تا اینکه بعد از اصرار زیاد دختر و پسر، پدر یامامورا راضی شد ازدواج کنند اما به دخترش تأکید کرد اگر پشیمان شود حق برگشت ندارد.
روزهای غریبی مادر
اسدالله و کونیکو که حالا نامش سبا شده بود بیهیچ تجملاتی زندگی مشترک خود را شروع کردند. اسدالله برای اینکه بانوی خانه در ابتدای زندگی از دیار و اقوام خود دور نشود در ژاپن ماند. دوست داشت وقتی فرزندش به دنیا میآید پدر و مادر همسرش حضور داشته باشند. سلمان ۱۰ماهه بود که به ایران برگشتند اما نه با هواپیما بلکه با کشتی.
اسدالله دوست داشت بانوی جوان با خاطرهای خوش راهی ایران شود. دخترش از روزهای غریبی مادر تعریف میکند: «مادرم با ازدواجش خیلی تنها شده بود اما پدرم با محبت زیاد توانسته بود جای همه افراد خانواده را برای او پر کند. مادرم هم هیچ وقت احساس پشیمانی نکرد چون میدانست مسیری که انتخاب کرده درست است.»
اولین چادری که مادرم دوخت
کونیکو یامامورا بعد از ازدواج خیلی خوب خودش را با فرهنگ دینی و اسلامی وفق داد. با اینکه همسرش به حجاب اهمیت زیادی میداد. بلقیس بابایی خاطره چادر دوختن مادرش را از خود او شنیده، تعریف میکند: «پدرم دوست داشته مادرم به جای روسری چادر بپوشد. مادرم نامهای به یکی از اقوام پدرم در ایران مینویسد و نحوه دوختن چادر را میپرسد. او هم با نقاشی نشانش میدهد.
مادرم خیاط قابلی بود. با پارچهای که پدرم برایش میخرد برای خودش چادر میدوزد. میگفت اول که خودم را در آینه دیدم تعجب کردم. اما آقا پسندید و لبخند زد. با اینکه چادر سر کردن برای مادرم سخت بود اما او این حجاب را دوست داشت. مادرم میگفت بلد نبودم چادر بپوشم، بهخصوص وقتی میخواستم سلمان را بغل کنم. مرتب چادر از دستم رها میشد و میافتاد اما آقا چادر را از روی زمین برمیداشت و میتکاند و بهدستم میداد. میگفت نگران نباش عادت میکنی. »
با بچهها فارسی یاد گرفت
چند سالی از ازدواج آنها میگذشت. حال بلقیس هم به دنیا آمده بود. یامامورا باید خودش به تنهایی از فرزندانش مراقبت میکرد. عادت به گله کردن نداشت. میدانست خودش باید یکهتاز میدان زندگیاش باشد. دخترش میگوید: «با اینکه پسرها بازیگوش بودند و زیاد شلوغ میکردند اما مادرم به آنها سخت نمیگرفت. هیچ وقت عصبانی نمیشد. دوست نداشت بچهها از او حساب ببرند. همین که از پدرمان حساب میبردیم برای او کافی بود.» یامامورا تا زمان مدرسه رفتن بچهها مسلط به زبان فارسی نبود.
با آنها به زبان انگلیسی صحبت میکرد. با شروع سال تحصیلی سلمان، او هم شد دانشآموزی که میخواست فارسی یاد بگیرد. کمکم با حروف آشنا شد. دخترش به آن روزها اشاره میکند که مادر دفتر و کتابش را کنار دست بچهها میگذاشت تا تمرین کند: «مادرم باهوش بود و زود فارسی را یاد گرفت اما گاهی پیش میآمد کلمهای را اشتباه میخواند و ما در عالم بچگی میخندیدیم، خودش هم میخندید. وقتی خوب خواندن و نوشتن را بلد شد خانمهای کمسواد همسایه را دعوت میکرد و به آنها قرآن یاد میداد.»
مادر خود ساک سفر محمد را بست
سال ۱۳۴۳؛ محمد آخرین فرزند خانواده بابایی به دنیا آمد. شد همبازی سلمان و بلقیس. اختلاف سنی کم پسرها باعث شده بود شیطنت و بازیگوشیشان بیشتر باشد. هر چه بزرگتر میشدند درصد خرابکاریشان هم بیشتر میشد. بهخصوص محمد که یک لحظه آرام و قرار نداشت. دوره نوجوانی آنها مصادف شده بود با بحبوحه انقلاب. بلقیس بابایی تعریف میکند: «پدرم از کار محمد و سلمان خبر داشت که در زیرزمین یا پشتبام کوکتلمولوتف درست میکنند.
مواد آتشزا بر اثر گرما ایجاد حریق میکرد. من و مادرم هم جداگانه فعالیت میکردیم. مادر اعلامیهها را در زیرزمین قایم میکرد. حتی یکبار گاردیها با صدای اللهاکبر محمد از بالای بام داخل خانهمان ریختند اما نتوانستند چیزی پیدا کنند.» با شروع جنگ سلمان عزم رفتن به جبهه را کرد و بعد از آن محمد راهی شد. سال ۱۳۶۱بود.
محمد به مادر گفت: «امامخمینی(ره) گفته نباید جبههها خالی بماند. پس وظیفه من است که بروم.» با گفتن این جمله مادر خود ساک سفر محمد را بست و او را راهی کرد. میدانست پسرش در مسیر درستی قدم برمیدارد. محمد رفت و مدتی را در جبهه بود تا اینکه زمان آزمون ورودی دانشگاه شد و او برای شرکت در آزمون به تهران آمد.
کارش که تمام شد مهیای رفتن شد. محمد ۱۹ساله در عملیات والفجر یک در فکه شهید شد. چند روز بعد مادر نامش را در بین اسامی پذیرفتهشدگان آزمون سراسری دید. محمد، کارشناسی رشته متالوژی دانشگاه علموصنعت قبول شده بود.
مکث
رونمایی از تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب»
«سیزدهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت» همراه با انتشار تقریظ رهبر انقلاب اسلامی بر کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» از سوی مؤسسه پژوهشی- فرهنگی انقلاب اسلامی امروز ۹ شهریور از ساعت ۱۰:۳۰ صبح در مرکز همایشهای بینالمللی صداوسیما برگزار میشود. این کتاب سرگذشت یگانه مادر شهید ژاپنی دفاعمقدس، کونیکو یاماموراست.
مکث
موزه صلح ایران در سوگ مادر خود
با ایجاد موزه صلح ایران در سال۸۶، کونیکو یامامورا بهعنوان عضو انجمن حمایت از قربانیان سلاحهای شیمیایی فعالیتش را در این مکان فرهنگی آغاز کرد. یامامورا برای تحقق اهداف موزه صلح ایران همه توانش را بهکار گرفت و تا آخرین روزهای حیاتش همچنان فعالیت میکرد. پای صحبت جانبازان شیمیایی مینشست و درصدد رفع مشکلاتشان برمیآمد.
دخترش میگوید: «مادرم هر سال از طرف موزه صلح گروهی را برای شرکت در مراسم سالگرد هیروشیما به ژاپن میبرد و بهعنوان مترجم افتخاری شرکت میکرد.» تلاش بیوقفه این بانو برای برقراری صلح بین ملتها دلیلی شد تا او را مادر موزه صلح ایران خطاب کنند؛ عنوانی که جز یامامورا کسی شایستهاش نبود.
او در ماههای آخر عمرش حتی برای تشویق بازیکنان ایرانی در مسابقات پارالمپیک بهعنوان سرپرست معنویشان راهی ژاپن شد، با اینکه نه جسماش یاری میکرد و نه رمقی برای انجام این کار داشت. بعد از پیروزی تیم ایران بازیکنها به سمتش آمده و دسته گلی به او اهدا کردند. دخترش از مهربانی مادرش میگوید که چطور عاشق خدمت کردن به دیگران بود.
او به یاد مهربانی مادر میافتد: «مادرم اسطوره از خودگذشتگی است. کافی بود متوجه شود کسی گرفتاری دارد. سریع دست بهکار میشد؛ دانشجو بود یا جانباز فرقی نمیکرد. خیلی وقتها مشکلات دوستان ژاپنی را حل میکرد. یا به کسانی که مسلمان میشدند و به ایران میآمدند کمک میکرد.»
نظر شما