همشهری آنلاین - الناز عباسیان: باورمان نمیشود چه سعادتی داریم که در منطقه حاشیهای تهران سکونت داریم و در چند دقیقه میتوانیم به طبیعت روستاهای بکر و باطراوت برسیم. با استقبال گرم شکوفههای بهاری و مزارع سرسبز کلم و سبزیجات، مسیر روستای مرادآباد را سراغ میگیریم. تنها ۵ دقیقه فاصله است بین روستای مرادآباد و پلایین. اماآبادی آن روستا کجا و این روستا کجا! گرد فراموشی و تنهایی بر چهره روستای مرادآباد نشسته و از صدها خانوار این روستا، اینک فقط ۳ خانوار در آن زندگی میکنند. البته ۲ خانه دیگر به تولیدی و کارگاه تبدیل شدهاند و بهتر است بگوییم تنها سکنه این روستا مادر شهید حسین اکبری، یک پیرزن مهربان و خونگرم است. البته پیشتر ۲ خانواده شهید هم در این روستا زندگی میکردند که به سبب کمبود امکانات مثل سایر ساکنان روستا به شهر مهاجرت کردند. بااین وجود ننه حسین قصد رفتن به شهر را ندارد و همچنان چراغ روستای مرادآباد را روشن نگه داشته است. در این دیدار مسئولان شهری منطقه هم برای دلجویی و بازدید از مادر شهید ما را همراهی میکنند.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
به محض ورود به روستای مرادآباد با برج و باروهای فروریخته قلعهای مواجه میشویم که زمانی متعلق به ارباب ده بوده است. از آب انبار روستای متروک عبور میکنیم و میرسیم به دومین خانه که خانه شهید است. برگ درختان انگور روی دیوارهای کاهگلی نمای زیبایی به خانه داده است. در خانه باز است و حیاط زیبا و قدیمی مقابل چشمانمان دلبری میکند. حیاطی که خیلی وقت است در لابه لای زندگی شهری ما گمشده و کمکم حتی در خاطرات ما هم از آن سراغ نمیگیریم. ۲ تخت که روی آن فرش دستبافت و متکا چیده شده و وسایل قدیمی که مادر شهید دوست دارد همانطور به شکل گذشته در گوشه و کنار حیاط باقی بماند. حاجیه خانم زلیخا لشکری از دیدار ما و مسئولان در خانهاش خوشحال میشود و مدام قدردانی میکند. بوی خوشی در اتاق پیچیده است. مادر کنار عکس حسین سینی پر از گل محمدی ریخته است. وی میگوید: «همین امروز صبح این گلها را از باغچه حیاط پشتی چیدم. چیدن گل محمدی قلق دارد و باید صبح زود چیده شود تا بوی بیشتری داشته باشد. شاید هم حکمت زود چیده شدن گل زندگی من هم همین باشد تا عطر و یادش ماندگار شود.» هنوز غرق صحبتهای شیرین و مثال زیبای مادر شهید هستیم که مجید اکبری، برادر شهید با چای عطرآگین به گل محمدی از ما پذیرایی میکند. چایی که نوشیدنش در روستا و کنار مادر شهید لذتبخش است.
ارباب برای بچهها مدرسه ساخت
مادر شهید حسین اکبری از روستا و گذشته آن صحبت میکند: «سرهنگ یوسف سپهرپور، ارباب این روستا بود. مرد خوش برخوردی بود که برای روستاییان و رفاه ما کارهای زیادی انجام داد. تنها مدرسه ده سال ۱۳۲۳ توسط ارباب ساخته شد. قبل از آن بچههای روستا برای درس خواندن به روستاهای اطراف میرفتند. وقتی ارباب متوجه شد بچهها با پای پیاده مسیر طولانی را تا رسیدن به مدرسه طی میکنند، بلافاصله دستور ساخت مدرسه را داد. بعدها به علت مجهز و مدرن بودن مدرسه مرادآباد، بچههای روستاهای دیگر به اینجا آمده و درس میخواندند.» به گفته لشکری، این مدرسه دارای ۳ کلاس درس بود که در هر کلاس دانشآموزان ۲ مقطع درس میخواندند. بعدها به دلیل زیاد شدن تعداد دانشآموزان، ۲ کلاس دیگر هم به آن اضافه شد.
حسین و خاطرات مدرسه
مادر با گفتن این حرفها قصد مرور خاطراتش را دارد. آه بلندی کشیده و میگوید: «حسین در همین روستا متولد شد و در همین مدرسه درس خواند. وقتی از مقابل مدرسه رد میشوم، به یاد روزهایی میافتم که حسین را آماده و راهی مدرسه میکردم.»
اینها فقط بخشی از خاطرات مادر شهید اکبری در روستای مرادآباد است و در ادامه میگوید: «این روستا برای من پر از خاطرات تلخ و شیرین است. فرزندانم در این روستا به دنیا آمدند و حسین را در این روستا تشییع کردیم. دل کندن از اینجا برایم سخت است. خشت خشت خانههای روستا و کوچههای آن برایم خاطرهانگیز است و از بودن در اینجا لذت میبرم.»
دعوایش کردم، دستم را بوسید
ننه حسین دربین صحبتهایش به یاد خاطرهای میافتد: «یک روز حسین و برادرش درحال بازی بودند که حادثهای برای برادر حسین اتفاق افتاد و به سبب زمین خوردن زخمی شد. فکر کردم حسین مقصر بوده و به همین دلیل با او دعوا کردم. فقط همین برخورد را با او داشتم و یادم نمیآیدکاری کرده باشد که از او ناراحت شوم. او حرفی نزد و از خانه بیرون رفت تا من آرام شوم. بعد از آن برادرش کنارم آمد و گفت حسین بیتقصیر بود اما وقتی شما عصبانی شدی، نخواست روی حرف شما حرفی بزند.» لبخند زیبایی بر لبان مادر نقش میبندد و میگوید: «با اینکه مقصر نبود و من هم با او برخورد کردم اما حتی یک بار هم به من اعتراض نکرد و پس از اینکه آرام شدم، دستانم را بوسید و عذرخواهی کرد. این رفتارهای حسین بود که باعث شده پس از سالها، هنوز هم در غم از دست دادنش ناراحت شوم.»
زن میخواست برایش نگرفتم
مادرشهید از لحظه اعزام فرزندش به جبهه میگوید: «حسین در دوره راهنمایی درس میخواند که عازم جبهه شد. هیچوقت بچههای خودمان را مجبور به انجامکاری نکردیم و حسین هم به درخواست خودش به جبهه رفت. هدف و راهش را انتخاب کرده بود و میدانستیم نمیتوانیم او را از این کار منصرف کنیم. دوست داشت شهید شود اما وقتی به ما نامه مینوشت، از سختیهای جبهه و جنگ برای ما صحبت نمیکرد. نمیخواست نگرانش شویم و همیشه میگفت اینجا همه چیز خوب است. همیشه از اینکه به درجه شهادت نایل نشده بود، ابراز تأسف میکرد و میگفت شهادت نصیب هر کسی نمیشود. از حرفهایش ناراحت میشدم اما با خنده دلداریام میداد.» لشکری به خاطره زیبایی از پسرش اشاره میکند: «یک روز حسین پیش از رفتن به جبهه به من گفت دختر خوبی برای من انتخاب کن تا ازدواج کنم. من مخالفت کردم و با تندی به او گفتم وقتی برادر بزرگترداری حرف ازدواج را نزن. او با خنده به من گفت دوست نداری بعداز من یادگاری داشته باشی؟ بگذار ازدواج کنم تا وقتی شهید شدم عروس و نوه یادگار من برای تو باشند.»
سالها چشم انتظاری کشیدم
شهادت فرزند برای مادر سخت است. وقتی شهادت همراه با بیخبری باشد، دشوارتر میشود و تحمل آن سختتر. پیکر شهید اکبری پس از ۱۴ سال تحویل خانواده شد. مادرش میگوید: «۱۶ اردیبهشت سال ۶۵ باخبر شدیم که در عملیات خیبر و در جزیره مجنون شهید شده است. حسین ۱۵ روز قبل از عید شهید شده بود و در این مدت خبری از او نداشتیم. ۲۹ سال پیش در همین روز من و پدرش از چشم انتظاری درآمدیم و شاید این موضوع بیحکمت نباشد. حالا پیکر حسین من در امامزاده نزدیک همین روستا دفن شده و من هر پنجشنبه به دیدارش میروم.»
اشک از چشمان مادر رویگونههای چروک خوردهاش جاری میشود. وقتی از حسین سخن میگوید، میتوان لرزش را در دستان و کلامش دید. مادر مدتی است که همسرش را از دست داده است. با فوت همسر، ننه حسین همدم و همصحبتی ندارد. او میگوید: «همسرم سالها با تراکتور روی زمینهای کشاورزی روستا کار کرد. ماه رمضان ۳ سال پیش بود که بر اثر سکته مغزی به کما رفت و پس از چند روز فوت کرد. با رفتن همسرم تنها شدم. بچهها مرتب به دیدنم میآیند اما نمیتوانند جای خالی همسرم را پرکنند.»
سکوت روستا آرامم میکند
مادر روزها به کارهای خانه میپردازد. آب حوض را خالی میکند و پس از شستن آن، دوباره حوض کوچک سیمانی را پر آب میکند. فرش روی تخت کنار حوض را جارو میکند و حیاط را آبپاشی و وقتی کارهایش تمام شد، گوشهای مینشیند و در خلوت خود با فرزند شهید و همدم سفر کردهاش سخن میگوید. تمامی لحظات تنهایی مادر در این روستا خلاصه میشود. او میگوید: «با اینکه در روستا تنها هستم اما احساس تنهایی و دلتنگی نمیکنم. سکوت اینجا به من آرامش میدهد. دلم نمیخواهد از روستا بروم. اگر قرار به ترک اینجا باشد، برخلاف میلم این کار را انجام خواهم داد.»
روستای مرادآباد هیچ امکاناتی ندارد. هرچه هست مربوط به گذشته است و امروز همه خانهها تخریب شده و اثری از آنها باقی نمانده است. پای مادر درد میکند. او میگوید: «اینجا درمانگاه و دکتر ندارد. وقتی مریض میشوم، فرزندانم من را به تهران میبرند. من نمیتوانم در شهر دوام بیاورم. در روستا بزرگ شده و تشکیل زندگی دادهام. فرزندانم اینجا متولد شده و به خانه بخت رفتهاند. تمامی خاطرات من در اینجاست و نمیتوانم از آنها دل بکنم. شاید باور نکنید ولی هنوز هم در همه جای روستا چشمم به دنبال حسین است. هنوز هم صدایش در گوشم میپیچد که با صدای بلند میخندید و با بچهها روی علفزارهای باغ میدوید.»
با غروب خورشید، هوا تاریک میشود. روستا در سیاهی فرو میرود. در دل این سیاهی، نور خانه مادر شهید اکبری است که سوسو میزند و باعث روشن ماندن چراغ روستا میشود. وجود این نور در سیاهی شب، امید را در دل هر رهگذری زنده میکند.
مادرم به شهر نمیآید
برادر شهید اکبری برای اینکه بتواند تنهایی مادر را پر کند، مدام به او سر میزند. او به اتفاق همسر و دختر کوچکش به منزل مادر میآید و ساعاتی را با او سپری میکند. مجید اکبری میگوید: «مادرم دلبسته روستاست. اگر او مجبور به ترک روستا شود، دلتنگ میشود. مادرم در اینجا بزرگ شده و زندگی در شهر و آپارتمانهای کوچک را دوست ندارد.» وی در ادامه میگوید: «حدود ۲۵۰۰ خانوار در این روستا زندگی میکردند. بعدها کوچ کردند و فقط ۵۰ خانوار با جمیعتی حدود ۲۰۰ تا ۲۵۰ نفر باقی ماند. امروز دیگر به جز مادرم کسی در این روستا زندگی نمیکند. وقتی بچه بودیم از درختان توت میچیدیم و در اینجا باغی وجود داشت که انگورهای زیادی از آن به شهرهای مختلف فرستاده میشد.»اکبری ادامه میدهد: «دوست داریم مادرمان را پیش خودمان ببریم تا با ما زندگی کند اما زندگی در فضای بسته و کوچک او را کلافه و بیقرار میکند. او زندگی در طبیعت را دوست دارد و قبول نمیکند با ما در شهر زندگی کند. ما ۶ برادر و یک خواهر هستیم. حالا هرشب به نوبت من یا خواهر و برادرانم به خانه مادر میآییم و نمیگذاریم تنها بماند.»زمان شهادت حسین، مجید کودکی ۵ ساله بود و تنها یک خاطره از برادرش در ذهن دارد که میگوید: «حسین یک موتورسیکلت داشت که با آن به شهر رفت و آمد میکرد. روز آخر وقتی عازم جبهه شد، با خانواده و اهالی روستا خداحافظی کرد اما من و برادر دیگرم در مزارع روستا مشغول بازی بودیم. هنگام خروج از روستا، حسین موتورش را خاموش کرد و سراغ ما آمد. روی ما را بوسید و گفت از شما خداحافظی نکرده بودم. فقط همان لحظه خداحافظی را از او به خاطر دارم.»
-----------------------------------------------------------------------------------------------
*منتشرشده در همشهری محله منطقه ۱۹ در تاریخ ۱۳۹۴/۰۲/۱۶