در دفاع از مدل فشار علمی درون جامعه سیاستگذاری علمی آمریکا، گزارش بوش (1945) با نام علم، پیشرو بدون انتها بسیار مؤثر بود.
وی به رویکرد عدمدخالت دولت در سیاست علمی عقیده داشت و پیشنهاد داده بود که اگر علم تنها به وسیله دولت تامین مالی شود، اما سازماندهی آن بهخودش محول شود، بهترین نتیجه را برای نظام علمی و تولید علم به همراه خواهد داشت که متعاقبا با توجه به مدل فشار علمی منجر به توسعه تکنولوژی، رشد اقتصادی و رفاه بیشتر خواهد شد.
در اروپا یک دانشمند با گرایشهای مارکسیستی به نام برنال از دیگر طرفداران این دیدگاه بود و عقیده داشت که علم دارای ظرفیت بالقوه برای تبدیل شدن به موتور پیشرفت است.
این نگاه وی برخلاف نظر دانشمندان اروپایی آن زمان بود که مبتنی بر تجربیات جنگ جهانی اول در مورد رابطه میان علم و پیشرفت تردید داشتند. برنال همچنین مبتنی بر گرایشهای خود و در تقابل با نگاه بوش عقیده داشت که علم باید بهصورت مرکزی و بهوسیله دولت برنامهریزی و کنترل شود.
این دیدگاه با مخالفت پولانی در انگلستان روبهرو شد که مشابه بوش علم را یک جمهوری مستقل میدانست به این دلیل که دفاتر دولتی قادر به درک جزئیات فنی و پیچیده لازم برای مدیریت علم نیستند و لذا نباید در آن دخالت کنند.
دهه 70: نوآوری و رابطه میان علم و تکنولوژی
در دهه 60 اقتصاددانان بهتدریج فهمیدند که تغییرات تکنولوژیکی یا نوآوری از عوامل اصلی رشد اقتصادی است و در دهه 70 آنها تلاش کردند که بفهمند نوآوری چگونه اتفاق میافتد. در این دهه اندازهگیری و فهم نوآوری از طریق ایجاد منابع جدید آماری از طریق تحقیقات تجربی آسانتر شده بود.
در این زمان، اقتصاددانان با یک دوگانگی میان مدلهای فشار علمی و کشش بازار در مورد نوآوری مواجه بودند. طرفداران نظریه کشش بازار تحتتأثیر نظر اشموکلر(1966) بودند که عقیده داشت اگرچه شرایط عرضه و تقاضا مکمل هستند، اما تغییر در تقاضا عامل اصلی نوآوری است.
تحلیل وی از آمار ثبت اختراع نشان داده بود که تغییرات در تقاضا عامل ایجاد نوآوری است. از طرف دیگر نگاههای طرفدار فشار علمی ریشه در نظریات بوش در اهمیت سرمایهگذاری روی علوم پایه داشت.
یافتههای اشموکلر مندرجات روشنی برای سیاستگذاری داشت چرا که پیشنهاد میداد تامین مالی تحقیقات پایه تا زمانی که تقاضای مناسب در بازار موجود نباشد، به نوآوری نخواهد انجامید.
این تفسیر با تصورات صنعتی بنگاههای بزرگ که بهطور فزایندهای از شیوههای بازاریابی برای دسترسی به سهم بازار استفاده میکردند نیز سازگار بود.
روزنبرگ(1974) در مواجهه با این رویکرد به بررسی تئوریک رابطه میان علم، تکنولوژی و رشد اقتصادی پرداخت و تلاش کرد تا نظرات هر 2گروه را نقد کند اما تلاشهای وی نتوانست چالش میان مدلهای عرضه و تقاضا را فیصله بخشد.
در ادامه این فعالیتها، شاید مقالهای که به وسیله روزنبرگ و مووری (1979) منتشر شد، تاثیرگذارترین مقاله دهه 70 باشد. این مقاله کارهای تجربی در مورد نوآوری را تا آن زمان جمعآوری کرد و خطاهای روش شناسانه را در بسیاری از عقاید حامی کشش بازار مشخص ساخت.
آنها نشان دادند که از منظر روششناختی، نتیجه مطالعات طرفدار کشش بازار باید این باشد که تقاضا یک شرط لازم، و نه کافی برای نوآوری موفق است. بسیاری از بازارها با وجود تقاضای فراوان خالی ماندهاند چرا که دانش پایه علمی مورد نیاز برای ارائه راهحلهای فنی در دسترس نیست؛
نظیر مواردی چون درمان سرطان و انرژیهای بدون آلودگی. نتایج عمده کارهای این دهه، مرگ آشکار مدلهای خطی و جایگزینی آن با فهم این نکته بود که نوآوری شامل ترکیب پیچیدهای از دانش و تقاضای جدید است بهگونهای که ترکیب دقیق این دو وابسته به عوامل متعددی نظیر تکنولوژی، بنگاه و زمان است.
میخ آخر بر تابوت مدلهای خطی را عدمتوانایی در توضیح تجربه، ژاپن کوبید. این مسئله که این کشور چگونه توانست به وسیله تمرکز بر تکنولوژی و با وجود کمبود دانش علمی پایه در سطح جهانی به موفقیت برسد، مدلهای خطی که علوم پایه را مبنای نوآوری میدانستند زیر سؤال برده بود.
از طرف دیگر شکستهای پیاپی بنگاههای انگلیسی نشان داد که دارا بودن علم در سطح جهانی لزوما منجر به تولید تکنولوژی پیشرفته نمیشود.
این عدمتطبیق میان علم و تکنولوژی به این معنا بود که مسیر تولید دانش و نوآوری بهصورت یکطرفه از سمت علم به طرف تکنولوژی نیست و نوآوری به وسیله مکانیزمهای نهادی مختلفی تحتتأثیر قرار میگیرد، در نتیجه، سیاست تکنولوژی کمکم بهعنوان یک بحث مجزا از سیاست علمی ظاهر شد.
درک اهمیت مکانیزمهای نهادی خاص کشورها و بنگاهها که واسط میان علم و بازار هستند باعث افزایش علاقه به این مسئله شد که چگونه میتوان کشورها و تجربیات توسعهای آنها را از یکدیگر متمایز ساخت، نکتهای که کمکم در مورد تمایز بنگاهها نیز توسعه یافت.
دهه 80: نهادها و تنوع نوآوری
شاخصه دهه 80 شدت گرفتن توجه به اهمیت تغییرات تکنیکی در اقتصاد و نگرانی گسترده از فهم تئوریک ضعیف نسبت به این مسئله بود. در کلیت اقتصاد، اهمیت تغییرات تکنیکی در مسائل زیر مشاهده میشد: افزایش نگرانیهای محیطی، رشد ژاپن بهعنوان یک قدرت قوی اقتصادی، رشد اقتصادهای شرق و جنوبشرقی آسیا، کسرهای تجاری در حوزههای مبتنی بر تکنولوژی، رشد شرکتهای مبتنی بر تکنولوژی اطلاعات، رشد تجارت بینالمللی کالاهایی که تحقیق و توسعه در آنها نقش زیادی داشته است، نفوذ کامپیوترهای شخصی، رشد اهمیت نرمافزار، و افزایش صنایع خدماتی در حوزه فناوریهای برتر، مبتنی بر تفکرات اقتصاد مرسوم و بهطور خاص، تنوع و تفاوت تغییرات تکنیکی در میان بخشها، بنگاهها و کشورها.
نلسون و وینتر(1977) با مروری بر کارهای تجربی پیشین عنوان کردند که رویکرد تابع تولید، توانایی توضیح شاخصههای اصلی تغییرات تکنیکی، یعنی عدماطمینان و تنوع را ندارد. از این روی، آنها پیشنهاد دادند که رویکرد تئوریپردازی در حوزه نوآوری باید اهمیت بیشتری به مشاهدات تجربی و دادههای آماری قائل شود.
کار نلسون و وینتر،2 جریان تحقیقاتی را بهوجود آورد که در اولی، تحلیلگران شروع به مدلسازی نوآوری با در نظر گرفتن عدماطمینان و تنوع کردند و این کار در زمینه اقتصاد تکاملی رشد کرد. رشته دوم تحقیق، شروع به کشف تجربی عوامل نهادی پایهگذار عدماطمینان و تنوع کرد.
مطالعات انجام شده روی عدماطمینان باعث پررنگتر شدن ماهیت ضمنی و منطقهای دانش فنی شد و به پارهای مشکلات در نظر گرفتن دانش به مثابه اطلاعات ارجاع داشت.