همشهری آنلاین- رابعه تیموری: آنها همبازیهای برادر بزرگتر عباس بودند، اما عباس کودکی نکرده، همپای بچه محلهای جوانش شد. مدرسه را به آخر نرساند و در جبهه قد کشید. زودتر از ستار و ولی اله شهید شد و در درگاهی قطعه ۵٣ به انتظارشان نشست. ولی اله خیلی زود آمد، فقط دو ماه بعد از رفتن او، آخر زمستان، اما آمدن ستار ٢ سال به درازا کشید. وصیت کرده بود مزارش کنار ولی اله باشد و حالا در قطعه ۵٣ همسایه او و عباس است:
بیشتر بخوانید:تهران شهر شهدا | روایت ۲۴ هزار تهرانی که در دوران انقلاب و دفاع مقدس به شهادت رسیدند
پسر عزیز مادر
ستار وسط یک روز سرد زمستانی به دنیا آمد. پسر بزرگ خانواده صبری بود، زیبا و چشم و ابرو مشکی، از آن بچههای شیرین زبانی که هول و هراس چشم زخم خوردنشان هر روز و هر لحظه دل مادر را میلرزاند. نوجوانی اش در حالوهوای دوران انقلاب گذشت و پدر و مادر هر وقت سراغش را میگرفتند، او را در مسجد ته محله جلیلی و در کنار بچههای مسجدی محل پیدا میکردند.
آقای مهندس
ولی اله را خدا روز اول بهار به اقدس خانم و حاج عزت بخشید. در همان اولین سالهایی که زندگیشان را زیر سقف خانهای ساده در محله جلیلی آغاز کرده بودند. ولی اله سربه راه و درسخوان بود و وقتی در دبیرستان رشته الکترونیک را انتخاب کرد، پدر و مادر خاطرجمع شدند که پسرشان آقای مهندسی قابل میشود. مهندس جوان اهل و شایسته بود و لحظات فراغتش در مسجد امام زمان (عج) میگذشت.
برادر سربه راه ابوالفضل
هر چقدر ابوالفضل آتش میسوزاند و شیطنت میکرد، پسر دوم خانواده زال آرام بود و سربه راه. توی مسجد تا حرف عباس به میان میآمد، دل فرخنده خانم و حاج مختار از آن همه تعریف و تمجید شنیدن از پسر نوجوانشان غنج میزد و ابوالفضل احساس میکرد با بودن این برادر کوچیکه آرام و بیهیاهو پشتش به کوه بند شده.
نفر اول لیست اعزام
از اولین روزهایی که سپاه تشکیل شد، ستار لباس پاسداری به تن کرد. وقتی خبر طمع دشمن به خاک خرمشهر در محله جلیلی پیچید، او وقت و بیوقت در مسجد محل بود تا کار و بار اعزام جوانان داوطلب به جبهه را رتقوفتق کند، اما در این فهرست «ستار صبری» اولین نامی بود که بهعنوان رزمنده داوطلب نوشته میشد.
فقط با رخصت پدر
دیگر ولی اله، آن پسر درسخوان و شاد و شنگول سابق نبود، حتی دیگر خیال نداشت در کنکور شرکت کند و به مهندس الکترونیک نمره یک شهر تبدیل شود، ولی هر بار که از ستار میخواست نامش را در لیست داوطلبان جبهه بنویسد بهانه میآورد که اگر او برود و برنگردد، ستار نمیتواند جلوی حاج عزت سرش را بلند کند.
با کمک برادر بزرگه
از روزی که جنگ شروع شده بود، ابوالفضل یک پایش توی خانه بود و یک پایش توی جبهه. هم سن و سال ستار و ولی اله بود و تا باد خبر میآورد که عملیاتی در پیش است، از ستار میخواست رفاقت کند و اسم او را هم در لیست اعزام بنویسد. دفعه آخر که مجروح و زخمی در بیمارستان بستری شد، عباس به عیادتش رفت و از داداش بزرگه اجازه خواست که با شناسنامه او برای اعزام به جبهه ثبت نام کند.
رخت دامادی به تن نکرد
وقتی ستار به اصرارهای مادر به داماد شدن رضایت داد، اقدس خانم امیدوار شد که پسرکش آرام میگیرد و پایبندی به اهل و عیال پای او را برای جبهه رفتن سست میکند، ولی روز دامادیش فهمید دلواپسی اش برای ماندن و نماندن پسرکش هیچوقت تمام نمیشود. ستار روز عروسی به حرمت خانوادههای بسیاری که در گوشه کنار محل عزادار فرزندان شهیدشان بودند، رخت دامادی نپوشید و اجازه نداد مجلس ساده عروسیش رنگوبوی شادی به خود بگیرد.
به رخصت بابا
وقتی ولی اله ساکت و آرام جلوی حاج عزت نشست، شست پدر خبردار شد که هوای رفتن به سر آقای مهندسزده و حرف پسرکش را نشنیده خواند. ولی اله نتوانسته بود راز مگویش را به مادر بگوید و دلش گرم بود که اقدس خانم روی حرف حاج عزت اما و اگر نمیآورد. حاجی به پسر نوجوانش نه نگفت و ستار هم دیگر بهانهای نداشت که مانع اعزام رفیق قدیمی اش شود.
امدادگر جبهه
ابوالفضل به پدر نگفت که برادر کوچیکه هم ساک جبهه بسته و عباس بیخبر از بیمارستان بیرون زد، ولی نتوانست بیخداحافظی از مادر راهی شود. انگار مادر برای اولینبار نرمه سبیلهای پشت لب پسرک نوجوانش را میدید: «تو کی مرد شدی مادر؟» نفس مادر بالا نمیآمد: «تو میخواهی بروی بجنگی؟» توی چشمهای محجوب عباس برق افتاد: «می توانم امدادگر شوم مادر. من هم دوره داروشناسی را گذراندهام و هم تزریقات و پانسمان را بلدم. باید هر کاری از دستمان برمی آید، انجام دهیم.»
عطش شهادت
هر بار که مادر ذوقوشوق ستار برای در آغوش گرفتن دختر کوچولوی شیرین زبانش را میدید، آرزو میکرد این عشق پدرانه ولع ستار برای شهادت را کمکند، ولی پیکر هر شهیدی را که میآوردند، او بیتابتر میشد. از روزی هم که ولی اله برای خداحافظی به مسجد آمد، دیگر پای فرمانده جوان روی زمین نبود. انگار میدانست دیگر رفیق قدیمی اش را نمیبیند.
نوروزی که نیامد
دست و دل مادر به خانهتکانی دم عید نمیرفت. چیزی ته دلش میگفت که نوروز امسال با همیشه فرق دارد، ولی نمیخواست حرف دلش را باور کند. حتی وقتی قاصد جبهه را با رنگوروی پریده پشت در خانه دید باز هم خودش را دلداری داد: «ولی اله نباید شهید شود. من که هنوز دامادیش را ندیدهام. پسرم هنوز مهندس نشده... پسرم هنوز...»
اول نوبت کوچکترها
٣ ماه از رفتن عباس گذشته بود و دیگر باید برمی گشت. مادر چشم به راه بود و منتظر. دل عباس هم هوای مادر را کرده بود. میخواست همان شب از شیرزاد و بهزاد خداحافظی کند و فردا صبح راهی شود، ولی وقتی شیرزاد پرسید: «می خواهی برگردی؟ امشب عملیات داریمها!» یکباره پایش سست شد: «نه، نمیروم، میمانم. »شیرزاد و بهزاد دو برادر دوقلو بودند و همسایه و همبازی عباس. پیکر آنها را با پیکر عباس به محل آوردند...
وقت رفتن
قد و بالای ستار زیر تابوت ولی اله خم شده بود. وقتی ولی اله را در همسایگی عباس به خاک سپردند، ستار خاک دستنخورده کنار مزار ولی اله را نشان داد: «اینجا مال من است...» ٢ سال ستار در آرزوی همسایه شدن با همبازی قدیمی اش خاکریز به خاکریز بهدنبال شهادت گشت و مادر هر روز و هر لحظه دست به دعا بود برای ماندنش، اما درست در همان روزهایی که زمزمه قبول قطعنامه ۵٩٨ در محل پیچید، ستار هم رفت...