شهید مدافع حرم سردار حسن اکبری، جانباز روزهای جنگ تحمیلی، برای خنثی‌سازی بمب‌های به‌جامانده از داعش و پاکسازی شهرهای آزادشده به سوریه اعزام شد و ۲۰ آذر ۱۳۹۵ که در حال پاکسازی منطقه‌ تدمر در حومه شهر حلب بود، در حمله داعشی‌ها به شهادت رسید و پیکرش ۷ سال بعد به وطن بازگشت.

شهید اکبری

همشهری آنلاین _ الناز عباسیان: نمی داند از کجا شروع کند. از روزهایی بگوید که یک به یک پسرهایش را راهی جبهه کرد یا از شب‌هایی که پا به پایشان از درد مجروحیت بیدار می‌ماند. نمی‌داند از غم ترکش‌های حسین بگوید یا شیمیایی‌شدن حسن. از غم رفتن همسر گریه کند یا پرکشیدن کوچک‌ترین پسر. حاجیه خانم لطیفه پناهی تمام روزهای ۸سال دفاع‌مقدس، دلش برای دردانه‌هایش پرپر می‌زد و با هر صدای زنگ و هر کوبیدن در از جا می‌پرید که مبادا یکی از پسرها آمده باشد. بالاخره جنگ تمام شد و پسرها آمدند. اما چه آمدنی. هرکدام با یادگاری از جنگ بر تنشان برگشتند اما هرچه بود مادر خدا را شکر می‌کرد که برگشته‌اند. تا ۲۵سال بعد که بازهم پسر کوچکش حسن هوای رفتن به سرش زد. جانبازی ۵۰درصدی دوران جنگ هم مانعش نشد. برای دفاع از حرم آل‌الله رفت و شهید شد. اما پیکرش بازنگشت تا اینکه بعد از 8 سال خبر آوردند که خبری در راه است.

بدرقه پسرم حسین
دست‌های چروک‌خورده و صورت آرامش از غم سال‌ها می‌گوید؛ رنج و دردها. دفتر و دستکم را که روی زمین پهن می‌کنم لطیفه خانم قصه‌ را از پسر بزرگش شروع می‌کند تا برسد به حاج‌حسن. دستم را می‌گیرد و می‌برد به سال‌های دور؛ از تولد فرزند تا دورانی که دشمن پایش را از گلیمش درازتر کرده بود و همه بسیج شده بودند تا جواب محکمی به آن بدهند. بهار سال ۴۹بود که پسری به دنیا آمد و شد حسن اکبری. آخرین پسر حاج‌الله وردی و لطیفه‌خانم. حسن با دو برادر بزرگ‌ترش در همین خانه بزرگ شد و در حیاط و کوچه‌اش شیطنت کرد و قدکشید. رفیق برادرها بود و مایه دلگرمی خواهرها. تازه وارد دبیرستان شده بود که هوای جبهه به سرش زد. هر دو برادر رفته بودند و او هم طاقت ماندن نداشت. شال و کلاه کرد و راهی شد. لطیفه‌خانم با یادآوری خاطرات لبخندی بر لبانش می‌نشیند و می‌گوید: «حاج اباذر پسر بزرگم ارتشی بود و از زمان شروع جنگ در فاو و اندیمشک و کردستان خدمت می‌کرد. اما به دو پسر دیگرم حاج حسین و حاج حسن کوچک‌تر بودند اجازه نمی‌دادم که بروند. سال ۶۲تازه وارد دبیرستان شده بودند که فهمیدم در بسیج پایگاه شهید چمران(واقع در شهرک شریعتی) ثبت‌نام کرده‌اند. همان موقع رفتم سراغ مسئول بسیج و گفتم پسر بزرگم در جبهه است. چرا این بچه‌ها را ثبت‌نام کرده‌ای؟ اینها که سن و سالی برای جنگیدن ندارند. خندید و گفت حاج‌خانم فعلا در همین مسجد آموزش‌های مقدماتی را می‌بینند و تا زمانی که شما راضی نباشید نمی‌توانند بروند جبهه. تا روزی که حسن سراسیمه آمد خانه و گفت مامان داداش دارد می‌رود جبهه. گفتم ایرادی ندارد. برایش دعا کن که سالم برگردد. چادر سر کردم و رفتم بدرقه حسین تا با حال خوب برود.»

دیدار با خانواده سردار حسن اکبری | می‌گفت: وقت رفتن به باغ‌فیض است... | لحظه خنثی‌سازی بمب‌ پرکشید


دو برادر به فاصله ۴۰روز رفتند جبهه
به اینجا که می‌رسد غمی برچهره‌اش سایه می‌اندازد و می‌گوید: «۴۰روز بیشتر از رفتن حسین نگذشته بود که یکی از همسایه‌ها آمد و گفت حسن راهی جبهه شده است. می‌دانستم عدد شناسنامه‌اش را تغییر داده که بتواند برود. برای همین نمی‌خواستم مانعش شوم. بازهم چادر سر کردم و این بار رفتم بدرقه حسن. به او گفتم به برادرش سلام برساند و آنجا هوای همدیگر را داشته باشند. پسرها رفتند و هر چندماه یک‌بار یکی‌شان مجروح و زخمی بر می‌گشت. آن زمان در محله‌مان (شهرک شریعتی) فقط یکی از همسایه‌ها تلفن داشت. هروقت که بچه‌ها زنگ می‌زدند هر کاری داشتم رها می‌کردم تا فقط یک صدای مامان‌گفتنشان را بشنوم. دلم که می‌گرفت به یاد ائمه(ع) و مصیبت حضرت زینب(س) می‌افتادم و آرام می‌گرفتم. تا اینکه جنگ تمام شد و هر ۳تایشان برگشتند. حسین ترکش خورده بود و حسن هم شیمیایی شده بود و مدتی بعد معلوم شد نخاع و مهره‌های کمرش هم آسیب دیده است. اما با همه اینها خدا را شاکر بودم که پسرهایم آمده‌اند.»

خاطرات جنگ زنده شدند
پسرها کم‌کم سر و سامان گرفتند و تشکیل خانواده داده و مشغول کار شدند. حاج‌حسن جذب سپاه شد و در دانشگاه افسری تحصیل کرد و پس از مدتی هم در دانشگاه به تدریس پرداخت. تا اینکه مصیبتی به نام داعش ظهورکرد و همه در مقابلش برای دفاع از اسلام و حرم اهل‌بیت بسیج شدند. حاج‌حسن هم هوای رفتن داشت اما تنها چیزی که او را نگه داشته بود بیماری پدر بود. مانده بود تا بر بالین پدر باشد. پدر که رفت دیگر طاقت نیاورد. بار سفر بست و راهی شد. لطیفه‌خانم که چشم‌هایش پر از اشک شده دستی به‌صورت حاج‌حسن درون قاب می‌کشد و از روز رفتن حاج‌حسن می‌گوید تا برسد به مجروحیت و برگشتنش. انگار همه‌چیز دوباره برای مادر تکرار شده است. باز هم پسر را راهی کرده و او مجروح برگشته بود. تنها تفاوتش این بود که حاج‌الله وردی هم رفته بود و او در تحمل غم حسن تنها شده بود.
حاج‌حسن با پایی مجروح برگشت و در بیمارستان بستری شد. هنوز کامل بهبود نیافته بود که بازهم‌ ساز رفتن را سر داد. نیاز به استراحت و مداوا داشت، اما آن سوی حلب بچه‌ها منتظرش بودند. این بار از همیشه سبک‌تر رفت. چشم به راهش بودیم تا اینکه ۲۰آذر خبر دادند شهید شده. پیکرش را هم پیدا نکرده‌اند اما دیده‌اند که خمپاره به او اصابت کرده. ۴۰روز قبل از سالگرد پدرش رفت تا مراسم سالگرد پدر با اربعین خودش همزمان شود.

دادمش به پای عمه‌سادات(س)
چشم به راه بودن بد دردی‌است. شب‌های جمعه که می‌شود نمی‌دانی دلتنگی‌هایت را روی کدام سنگ قبر ببری تا دلت کمی سبک شود. ۸ سال شب و روز این مادر چنین گذشت. می‌گویند خاک با خودش سردی می‌آورد اما برای لطیفه‌خانم قضیه فرق می‌کند. غم در چشم‌هایش دو دو می‌زند. می‌گوید تا وقتی پسرش را به خاک نسپرده برایش گریه نمی‌کند. دلش هنوز داغ دارد و تنها با دیدن اثری از پسر آرام می‌گیرد: «۸ سال جبهه را گذراند اما قسمت این بود که برای دفاع از حرم حضرت رقیه(س) برود. من دادمش به پای عمه سادات(س) و امیدوارم ایشان هم قبول کند و در آن دنیا دستمان را بگیرد. اما منتظر بودم تا حداقل اثری از او برگردد و بتوانم پسرم را به دل خاک بسپارم.
قبل از رفتنش در قبرستان باغ‌فیض برای خودش قبر خریده بود. روی همان قبر برایش یادبود درست کرده‌اند. اما من تا حالا آنجا نرفته بودم. می‌رفتم ببینم پسرم نیست؟ وقتی پسرم را درون خاک نگذاشته‌ام چگونه دلم آرام بگیرد؟ هر وقت دلم برای حاج‌حسن تنگ می‌شد می‌رفتم سر مزار پدرش گریه می‌کردم و می‌گفتم خوش‌به‌حالت که رفتی غم از دست‌دادن فرزند را ندیدی. اما حالا دیگر وقت رفتن به باغ‌فیض است. حسن من برگشته...»

حاج اباذر اکبری برادر شهید:

زخمی روزهای جنگ برای خنثی‌سازی بمب به سوریه رفت

دیدار با خانواده سردار حسن اکبری | می‌گفت: وقت رفتن به باغ‌فیض است... | لحظه خنثی‌سازی بمب‌ پرکشید

«حاج اباذر اکبری» برادر بزرگتر و پسر ارشد خانواده از حاج حسن این طور می گوید: «حاج حسن یک سال بعد از شروع جنگ تحمیلی، مخفیانه و بدون اطلاع خانواده و با دستکاری در شناسنامه به‌دلیل سن پایین از پایگاه بسیج شهید چمران محله شهرک شریعتی عازم جبهه شد. او در نوجوانی از نیروهای تخریبچی لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله(ص) بود که در اعزام‌هایی که به جبهه داشت، به‌شدت مجروح شد. بعد از جنگ سوریه، برای خنثی‌سازی بمب‌های به‌جامانده از داعش و پاکسازی شهرهای آزادشده به سوریه اعزام شد و ۲۰ آذر ۱۳۹۵ که در حال پاکسازی منطقه‌ تدمر در حومه شهر حلب بود، در حمله داعشی‌ها به شهادت رسید و پیکرش ۷ سال بعد به وطن بازگشت.»

حاج حسین اکبری برادر شهید:

وقت جنگ با داعش، احساس مسئولیت کرد

دیدار با خانواده سردار حسن اکبری | می‌گفت: وقت رفتن به باغ‌فیض است... | لحظه خنثی‌سازی بمب‌ پرکشید

«حاج حسین اکبری» تنها ۲سال از حاج حسن بزرگ‌تر است. برادرهایی که تمام سال‌های کودکی و نوجوانی را با هم گذراندند تا رسیدند به جبهه و جنگ تحمیلی و آنجا هم همرزم یکدیگر شدند. حاج حسین خاطرات زیادی از برادر کوچک‌تر دارد و برایمان تعریف می‌کند: «وقتی عازم جبهه شدم چند روز بعدش شنیدم که حسن هم آمده به جبهه. من داشتم به عملیات می‌رفتم و او داشت از عملیات برمی‌گشت که همدیگر را دیدیم. از همان زمان هم مرد خطر بود. وقتی بحث جنگ با داعش مطرح شد احساس مسئولیت کرد. بالاخره کسی که جبهه و جنگ را تجربه کرده باشد نمی‌تواند آرام بنشیند تا دشمنان اسلام سر برآورند. راهی شد و رفت. اول برای دفاع از اسلام و بعد برای دفاع از کشور. وقتی خبر شهادتش را دادند گفتند توپ مستقیما به او اصابت کرده و پیکرش از بین رفته و به همین دلیل اثری از او پیدا نکرده‌اند. تا اینکه خبر دادند پیکر او تفحص و شناسایی شده. امروز پنجشنبه پیکرش در امامزاده جعفر(ع) و حمیده خاتون باغ فیض به خاک سپرده شد تا حداقل دل حاج خانم مادرم آرام بگیرد.»

خواهر شهید:

مردمدار بود

«فاطمه اکبری» یکی از خواهرهای حاج حسن است. کسی که تنها دوسال از او کوچکتر است و خاطرات زیادی از برادر دارد. با یادآوری خاطرات چشمانش پر از اشک می شود اما نگاهش را محکم می کند و می گوید: «برادرم خیلی مردمدار بود. عشق شهادت داشت. در همه حال هوای خواهرها را داشت و مخصوصا بعد از فوت پدر تمام تلاشش را می کرد تا آب در دلمان تکان نخورد. هرهفته یا به دیدارمان می آمد یا تلفنی با ما صحبت می کرد. من و او اختلاف سنی مان کم بود و به همین دلیل خیلی با هم صمیمی بودیم. موقع رفتن وصیت نامه اش را به من داد و گفت بعد از شهادتم این را به برادرها بده. گفتم این جوری نگو گفت تو دعا کن تا عاقبت به خیر شوم. قلب پاکی داشت و خدا دعایش را مستجاب کرد. همه ما به داشتن چنین برادری افتخار می کنیم.»

خواهر شهید:

خاطرات خوبش به جا مانده است

«ثریا اکبری» کوچکترین دختر خانواده از برادرش این چنین می گوید: «هر چه از خوبی های او بگویم کم گفته ام. همیشه به من می گفت من ته تغاری پسرها هستم و تو ته تغاری دخترها. با اینکه ۱۳ سال از من بزرگتر بود اما خیلی با من صمیمی بود. همیشه احترام خاصی برای بچه ها قائل بود. می گفت به بچه ها باید احترام بگذاریم تا شخصیت پیدا کنند. ما یک دایی داشتیم که خیلی مهربان بود و همه خاطره خوبی ازش داریم. حاج حسن هم همیشه سعی می کرد مانند دایی مان در ذهن خواهرزاده هایش خاطرات خوبی به جا بگذارد. آخرین باری که عازم سوریه بود گفت این دیگر آخرین خداحافظی است وقتی ناراحتی ما را دید، گفت برایم دعا کنید تا عاقبت به خیر شوم. من از غافله شهدا جا مانده ام دعا کنید به آرزویم برسم. آن خداحافظی اش با همیشه متفاوت بود انگار خودش هم می دانست که قرار است برود. او از بین ما رفت و همانطور که می خواست به آرزویش رسید. اما خاطرات خوبش در ذهن همه ما نقش بسته است.»

کد خبر 813758

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha