تاریخ انتشار: ۱۸ تیر ۱۳۸۸ - ۱۷:۳۲

محمدرفیع ضیایی: درست روی پله پنجاه و هشتم نشسته بود و گریه می‌کرد.

 هر اشکی که می‌ریخت مثل یک وزنه آبکی می‌خورد به روی موزاییک‌های خیس، شلپی صدا می‌کرد و بعد به سرعت به اطراف می‌پاشید.

این بود که از همه پله‌های راهرو آب می‌چکید.

وقتی تلفن زنگ زد، مرد گفت:« کی می‌تونه باشه؟» و بعد از کمی گوش کردن گفت: «خیلی عجیبه! آب می‌چکه، آن هم توی راهرو؟» گوشی را گذاشت و با عجله در آپارتمان را باز کرد، همه افراد خانه یکی‌یکی به طرف در آپارتمان و بعد به راهرو رفتند. مرد گفت: «طفلکی! حتماً خیلی غریب و بی‌کس شده! آن هم درست روی پله پنجاه و هشتم از طبقه پنجم و درست در پاگرد آپارتمان ما!»

فیل بیچاره، گوله گوله اشک می‌ریخت،اشک‌ها مثل وزنه‌های بزرگ آبکی کش می‌آمدند و بعد شلپی می‌خوردند به موزاییک و بعد می‌ترکیدند و به اطراف پاشیده می‌شدند.  مرد فکر کرد که بالاخره بزرگ آپارتمان خود اوست و باید یک کاری بکند، این بود که گفت: «حالا چرا اینجا، درست روی پله پنجاه و هشتم؟ یک مرد که گریه نمی‌کنه! مردها فقط غصه می‌خورند! و این‌قدر آرام‌آرام غصه می‌خورند که از زور پرخوری باد می‌کنند و بعد ناگهان می‌ترکند.»

مرد حالت ترکیدن را با دست برای فیل نمایش داد. فیل کمی خودش را جمع‌وجور کرد. خوب، این که خیلی گنده شده حتماً برای این است که روی پله پنجاه و هشتم در راهروی یک ساختمان نشسته و داره غصه می‌خوره و هی غصه می‌خوره و هی غصه می‌خوره، باید مواظب وزنش باشه که از این هست دیگه گنده‌تر نشه. حالا فیل کمی ساکت‌تر شده بود. زن یک دستمال کاغذی به فیل داد تا اشکش را پاک کند. مرد احساس می‌کرد در قدم اول موفق شده، این بود که خیلی محکم و رسمی گفت: «حالا چرا نمی‌فرمایید داخل! بفرمایید! دم در روی پله پنجاه و هشتم و درست یک پله مانده به پاگرد آپارتمان ما که جای مناسبی نیست، بفرمایید، بفرمایید! خواهش می‌کنم!»

تصویرگری: محمدرفیع ضیایی

فیل به زحمت بلند شد، احساس کرد زیاد غصه خورده و به زن گفت: «لطفاً شما اول بفرمایید، هر چه باشه شما خانم این خونه هستید.»

مرد مطمئن شد که با یک فیل‌ باشخصیت طرف است. فیل کفش‌هایش را در آورد و مثل بچه آدم راست رفت روی مبل نشست. زن گفت: «حتماً خیلی گرسنه‌ای، ما امروز قورمه سبزی داریم!»

فیل خیلی آرام گفت: «ما فیل‌ها چون می‌ترسیم وزن‌مان زیاد شود، فقط سالاد می‌خوریم!»
مرد گفت: «آفرین! اینو بهش می‌گن یک فیل درست و حسابی، عین من.»

و بعد چند بار با انگشت به خودش اشاره کرد و گفت: «من هم رژیم دارم، هله‌هوله نمی‌خورم. شما فکر می‌کنم به یاد هندوستان افتاده بودی که داشتی گریه می‌کردی؟»

فیل خیلی قاطع و محکم گفت: «من آفریقایی هستم!» مخصوصاً روی کلمه آفریقایی خیلی تأکید کرد و در اصل گفت: «من آف، ری قایی هستم!»

زن به آرامی به شوهرش گفت: «پس چرا فقط یک کمی سبزه است؟!»

مرد گفت: «آرام‌تر خانم! مواظب باش! تو که نژادپرست نبودی، خوب نیست ما به پوست سبزه خودمان بنازیم! ما هم همچی سفید سفید نیستیم.»

فیل آرام نشسته بود و زن فکر می‌کرد باید یک کاری بکند، مثلاً شاید بهتر باشد بچه‌ها اسباب بازی‌های‌شان را بیاورند وسط سالن و با فیل بازی کنند . ناگهان به فکرش رسید که شاید فیل بتواند در درس علوم و جغرافیا به بچه‌ها کمک کند. این بود که با صدای بلند به شوهرش گفت: «می‌گم چه‌طوره فیل که خودش آفریقایی یه، یک کمی با بچه‌ها درس جغرافیا کار کنه!»

مرد ته دلش از این که چرا این فکر به ذهن خودش نرسیده یک کمی ناراحت شد، اما خوب فکر بدی نبود. به همین جهت گفت: «چه از این بهتر!»

بچه‌ها که منتظر بودند بیشتر با این دوست جدیدشان آشنا شوند، با عجله رفتند و کتاب‌های‌شان را آوردند. پسر بزرگ‌تر که کلاس پنجم بود، با عجله صفحه‌های کتابش را ورق زد و بعد یک صفحه را باز کردو جلوی فیل گذاشت و گفت: «آفریقا!»

فیل از روی مبل بلند شد و نشست گوشه سالن و به دقت به نقشه آفریقا نگاه کرد و بعد نزدیک به دو ساعت در باره آفریقا با بچه‌ها حرف زد و تنها وقتی زنگ آپارتمان به صدا در آمد و پسر بزرگ‌تر  از جا جست که در را باز کند، فیل یک لیوان آب خورد. چون فکر می‌کرد دو ساعت صحبت کردن در باره آفریقا، گلوی یک فیل را هم خشک می‌کند. پسر وقتی دوباره به سالن برگشت، به مادرش گفت، که همسایه کوچه مقابل است و با او کار دارد.

همسایه خانم مسنی بود که به اندازه همه موهای سفیدش تجربه‌های جورواجور وهمه رنگ داشت. مثلاً چون خیلی هم کم‌خواب بود، می‌دانست که در کوچه و خیابان دور و اطراف چه می‌گذرد و این که یک فیل برود در یک ساختمان و بنشیند روی پله پنجاه و هشتم و این‌قدر زار بزند که از همه راه‌پله آب سرازیر شود، هم حادثه کوچکی نیست که از چشم آن خانم مسن دور بماند. آن خانم مسن گفت که، اول صبح که آن باقلا فروش آمده و با آن بلند‌گوی خش‌خشی او را از خواب ناز بیدار کرده رفته بیست کیلو باقلا گرفته و چون نمی‌توانسته آن را چهار طبقه بالا بکشه پسر همسایه را صدا کرده و از آن ساعت به بعد باقلا را پوست گرفته که آن را خشک کند و برای پسرش که رفته یک کشور آفریقایی و حتی یک نامه هم نمی‌نویسه، بفرسته، چون پسرش باقلا پلو خیلی دوست داره. مرد دم در به آن خانم مسن گفته بود که البته خانم محترم، پسر شما گویا رفته اروپا! نه آفریقا! چون ما الان یک میهمان آفریقایی خودمان داریم و آن خانم مسن فی‌الفور اضافه کرده بود که او نمی‌داند بالاخره پسرش به کدام جهنم دره‌ای رفته حالا چه فرق می‌کند، چون نامه که نمی‌نویسد، اما چون اول صبحی با چشم خودش دیده که یک فیل به این گنده‌ای به ساختمان آنها آمده و در کنار وانت باقلا فروش متوجه شده که آن فیل به خانه آنها آمده به خاطر حیوان دوستی زیادی که دارد ،‌پوست باقلا را ریخته توی یک نایلون و داده دست پسر همسایه که خدا او را برای پدر و مادرش نگه دارد، چه پسر خوبی است و آورده که بدهند فیل‌شان بخورد! زن که معمولاً در این گونه کارها آتشی می‌شد، با عجله دم در به آن خانم مسن گفته بود که: «خیلی بنده‌نوازی کردین! برای فیلی که فقط سالاد می‌خورد  من به اندازه کافی خودم سالاد درست کردم، فیل ما آشغال نمی‌خوره.»

و مرد گفته بود: «خانم، فیل ما؟! فیل ما کدومه! او برای خودش یک حیوونه، موجود زنده که مال کسی نیست.»

و خانم با عجله جواب داده بود که:«ببینم تو طرف منی یا طرف این خانم مسن!» و آن خانم مسن هم چون می‌خواست که بین یک زن و مرد دعوا راه نیندازد، بسته را داده بود دست پسر همسایه و رفته بود پی کارش.

خوب در تمام این مدت فیل داشت به دقت نقشه جغرافیا را نگاه می‌کرد و دایم می‌پرسید از کجا می‌شود به آفریقا رفت.

آفتاب داشت سلانه سلانه به طرف آفریقا می‌رفت که همه اهل کوچه و مغازه‌های اطراف فهمیدند که اول صبح یک فیل از پنجاه و هشت پله بالا رفته و نشسته دم‌پاگرد آخر و چنان زار زده که آب از راهرو  راه افتاده و بعد آن خانم مسن پوست باقلا برای او برده و مابقی قضایا.

کمی که از گرمی هوا افتاد، دسته دسته مردم بودند که برای دیدن فیل می‌آمدند، بچه‌ها دوست داشتند پستی و بلندی‌های آفریقا و این که چرا رودخانه نیل از وسط آفریقا راه افتاده، سرش را انداخته پایین و می‌ریزه به فلان‌جا و خیلی چیزهای دیگر را از فیل بپرسند و فیل هم دوست داشت که مردم را ببیند و از آنها بپرسد چه‌طوری می‌شود رفت آفریقا؟

قصاب که آمد چهار زانو نشست جلوی فیل و وقتی پسر کلاس چهارمی یک لیوان شربت برای او آورد که دلش خنک شود، به آرامی از مرد خانه پرسید: «می‌بخشید ،گوشتش که حلال نیست؟!»

مرد با عصبانیت گفت: «نه!» و قصاب سه بار سرش را به علامت تاسف به اطراف گرداند.هوا به خنکی بعد از ظهر می‌زد که سمسار به شاگردش گفت: «یک سری بزنم ببینم راست کار ما هست یا نه!»

سمسار موقع وارد شدن به ساختمان و در تمام طول گذر خود برای رسیدن به طبقه چهارم، همه چیز را قیمت کرده بود و بعد از این که پسر کلاس پنجم در را برای او باز کرد و گفت: «بابا، آقاسمساره!» و با عجله خود را به کنار فیل رساند،  هنوز در حال قیمت کردن
جنس ها بود. سمسار چشم‌های خود را تیز کرد و وقتی جلوی فیل خود را حسابی
جا انداخت، دستی به چانه اش کشید و از مرد پرسید: «مستعمله؟!» و مرد در حالی که کوشش می‌کرد عصبانیتش را لااقل نصف کند،چون برای قلبش هم ضرر داشت، گفت: «یعنی چی؟ زنده است، راه می‌ره، پنجاه و‌هشت پله بالا آمده، درست هم آمده دم در آپارتمان ما،  الان هم فکر می‌کنه که برگرده به آفریقا، موجود زنده که مستعمل نمی‌شه!»

سمسار هم بدون این که بداند مرد چه می‌گوید، چهار دست و پا خود را به کنار فیل رساند و گوش او را لمس کرد و بعد آهی‌کشید و گفت: «راست کار ما نیست، ولی اگه خیال فروش داشته باشین یک کارش می‌کنیم!»

و مرد به آشپزخانه رفته بود و یک لیوان پر آب را سر کشید و به سالن آمد. سمسار که همیشه داشت خودش را می‌تکاند، چون فکر می‌کرد که هر جا می‌رود با چیزهای گردوخاکی و مستعمل در تماس است، کلاهش را برداشت و چند بار با آن شلوارش را تکاند و گفت: «به هر جهت، فقط عاجش شاید به درد بخوره. البته گفتم که راست کار ما نیست.» مرد می‌خواست برود آشپزخانه یک لیوان دیگر آب بخورد که زن گفت: «مرد چه‌قدر آب می‌خوری، داره می‌ره!»

آفتاب به آفریقا رسیده بود و داشت در اقیانوس آن طرف آفریقا پنهان می‌شد که عتیقه فروش محل آمد. این‌قدر به خودش عطر زده بود که سه بار فیل بیچاره عطسه کرد و همه بچه‌های ساختمان که داشتند به فیل یاد می‌دادند چه‌طوری برگرده به آفریقا، یک صدا گفتند: «عافیت باشه!»

عتیقه فروش خیلی رسمی روی یک کاناپه نشست. اتاق را برانداز کرد. جااستکان‌های نقره را توی گنجه دید، به آن اشاره کرد و گفت: «قدیمی یه؟! نقره است معلومه، سیاه شده با یک کمی خاکستر می‌شه سفیدش کرد، می‌گفتند این فیل‌تان آفریقایی یه!»

مرد گفت: «مال ما نیست، هیچ موجود زنده‌ای مال کسی نیست، فیل فیله، برای خودش فیله.»

عتیقه فروش دنبال اشیای قیمتی‌تری می‌گشت و چون توی اتاق پیدا نکرد، گفت: «از این فیل‌تان بپرسید که وضعیت معدن الماس توی آفریقا چه‌طوره! شنیدم آفریقا از نظر معدن الماس توپه توپه! عتیقه آلات هم زیاد داره.»

مرد میل داشت برای آرامش اعصاب برود آفریقا و تمام آب‌های رودخانه نیل را بخورد تا رود نیل خشک بشود. عتیقه فروش گفت: «شما درست می‌فرمایید، راستش فیل هم برای خودش یک عتیقه است، باغ‌وحش‌ها آن را مثل یک تکه جواهر می‌خرند .»بعد در حالی که در و دیوار را نگاه می‌کرد، گفت: «می‌دونید عاجش جواهره، اصلاً قیمتی یه...»

آفتاب کاملاً به آن طرف اقیانوس پشت آفریقا رسیده بود که پدر بزرگ و مادر بزرگ آمدند. مه بچه‌های ساختمان هم به آپارتمان‌های خودشان برگشته بودند. پدر بزرگ یک دسته گل زیبا آورده بود و وقتی به فیل داد، فیل یک گل آن را کند و گذاشت دهنش و گفت: «خیلی خوشمزه است، توی آفریقا همه جا پر از گله...»

زن هم دسته گل را به آشپزخانه برد و آن را خرد کرد و ریخت توی سالاد فیل.

تمام شب، پدر بزرگ و فیل با هم حرف زدند، پدر بزرگ می‌گفت برای رفتن به آفریقا باید گذرنامه گرفت. فیل می‌گفت، چند روز قبل توی یک پارک یک سِهره را دیده که توی آفریقا همسایه آنها بوده و آن سِهره گفته که با صدها سهره دیگر همان روز به اینجا آمده‌اند. فیل می‌گفت کاش او هم یک سِهره بود.

وقتی پدر بزرگ و مادر بزرگ رفتند؛مرد گفت: «خوب وقت خوابه.»

فیل گفت: «من در راهرو ، کنار در ورودی می‌خوابم.»

مرد برای این که فیل سرما نخورد، یک قالی بزرگ انداخت روی پای او و  گفت: «غصه نخور، بالاخره یک راهی پیدا می‌کنیم. تو با این هیکلت از سهره کمتر که نیستی!»

صبح روز بعد دختر کوچک خانه اولین کسی بود که بیدار شد، آن دختر کوچک در کنار در ورودی نشسته بود و اشک می‌ریخت و زار می‌زد و می‌گفت: «فیل من نیست!»

مرد وقتی بیدار شد، با عجله خود را به دخترک رسانده و در حالی که اشک‌های او را پاک می‌کرد، گفت: «گریه نکن، ببینم چه شده؟!»

بعد همه اهل خانه همه جا را گشتند، آنها برای محکم‌کاری بیشتر، حتی زیر مبل‌ها را هم نگاه کردند، اما از فیل خبری نبود. مرد گفت: «آب شده رفته توی زمین!»

دختر کوچک حاشیه فرش را بلند کرد که زیر آن را نگاه کند. در عرض چند ساعت آنها همه راهرو، پارکینگ، انباری‌ها، موتورخانه و حیاط و زیر اتومبیل‌های بقیه ساکنان آپارتمان‌ها را هم نگاه کردند، بعد به کوچه رفتند، اما از فیل خبری نبود.

آفتاب داشت از طرف چین بالا می‌آمد که تلفن زنگ زد. زن گوشی را برداشت و بعد نومیدانه گوشی را گذاشت و گفت: «آقاسمسار بود؛ گفت برای عاجش مشتری پیدا کرده.»

مرد فقط چند بار غرید. دختر کوچک باز شروع کرد به گریه کردن: «من فیلم را می‌خوام!»

مرد گفت: «ببین دخترم، آن اسباب‌بازی نبود. یک موجود زنده بود، مثل ما، مثل تو.»

زن، بی‌حوصله گفت: «انگار این نیم‌وجبی می‌فهمه داری براش فلسفه بافی می‌کنی.»

* * * *
سه ماه بعد پستچی برای آنها یک نامه آورد و گفت: «به زور آدرس شما را پیدا کردم.» مرد پاکت را باز کرد،‌یک عکس از درون آن بیرون آورد و ذوق زده فریاد زد: «فیل‌مان،‌ ببینید عکس فیل‌مان!!»

زن گفت: «مرد، فیل‌مان یعنی چی؟»

و بعد همه اهل خانه خواستند زودتر عکس را ببینند. فیل در وسط خانواده‌اش نشسته بود. پشت عکس فیل نوشته بود که پیاده به آفریقا برگشته و همه آنها را به آنجا دعوت کرده بود.
مرد داشت یک قاب برای آن عکس درست می‌کرد تا آن را درست کنار  استکان‌های نقره در گنجه بگذارد و زن گفت: «ما برای رفتن به آفریقا باید گذرنامه بگیریم؟!»

مرد گفت: «خانم امروز یک کمی بیشتر سالاد درست کن که جشن بگیریم!»

پسر کلاس پنجمی گفت: «بابا فیله چه‌طوری رفته؟»

و دختر کوچکه گفت: «مثل سِهره!»