تاریخ انتشار: ۸ مرداد ۱۳۸۸ - ۱۸:۴۰

تهمینه حدادی: ما آدم‌ها همگی «مادر» هستیم؛ ما دخترها، ما پسرها همگی یک بچه داریم. بچه‌ای که یادمان نیست کی و کجا به دنیا آمده‌؟!

ما آدم‌ها همگی مادر هستیم و اسم بچه همه‌مان یکی است. ما مراقبش هستیم. به او آب و غذا و اکسیژن می‌دهیم و او در برابر چشمانمان قد می‌کشد و یک بچه برومند و خوب می‌شود. بچه‌ای که همیشه بر طبق خواسته ما عمل می‌کند و بس.

ما آدم‌ها راجع به بچه‌مان به کسی نمی‌گوییم، اگر هم بگوییم ممکن است دیگران مسخره‌اش کنند؛ همین است که تا آخر عمر فرزندمان را گوشه ذهنمان نگه‌می‌داریم.ما آدم‌ها همگی یک بچه داریم. اسم بچه‌ همه ما «رویا» است؛ رویا.

فصل اول:

همه چیز از یک بعد از ظهر شروع شد. یک بعد از ظهر دلگیر که مامان خواب بود و من در اتاق تنها.آن روز بود که «رویا» متولد شد. او دست من را گرفت و دوید... آن‌قدر دوید که من از بعد از ظهر دور شدم و رسیدم به یک قصر، یک قصر که خدمتکارانم به من لباس می‌پوشاندند و بعد از ظهر، من راهی سفر به یک کشور دیگر بودم.

رویا دستم را گرفت و برد توی ماشین بابا، ماشینی که سال‌ها  منتظرش بود.

رویا من را برد توی دانشگاه، روی سرم کلاه فارغ‌التحصیلی گذاشت و برایم دست زد.بعد من و او با هم رسیدیم به دوستانم. دوست‌هایم دیگر من را مسخره نمی‌کردند.

رویا، من را سوار سفینه کرد. رویا، من را بهترین آدم بشریت کرد.

فصل دوم:

1- من تام‌کروز هستم. نه‌، نه من کریستین رونالدو هستم، دارم گل می‌زنم، کلی طرفدار دارم.

2- من، من، موهای رنگی دارم. من یک هنرپیشه معروفم. از آن لباس گران‌ها هم دارم.

3- من، مخترع هستم، اسم من در کتاب رکوردهای گینس ثبت شده است.

4- من خودم هستم، خودِ خودم، اما توی رویا دیگر مامان و بابا مشکلی ندارند و برادرم زنده شده است.

5- ماه بعد که جواب کنکور آمد توی اینترنت می‌بینمش. اول به مامان می‌گویم.نه اول به بابا زنگ می‌زنم.نه می‌گذارم شب شود و نشسته باشند روی مبل، حتماً بابا هم پیژامه راه‌راهه را پوشیده. آن وقت از توی آشپزخانه به آنها می‌گویم؛ می‌گویم که رتبه یک کنکور شده‌ام.

فصل سوم:

رویاها اصلاً شبیه هم نیستند، اسمشان یکی است اما اخلاق و رفتارشان نه. آخر مگر می‌شود سعیدها، ساراها، نگین‌ها، آرش‌ها چون اسمشان یکی است عین هم باشند؟ خب رویاها هم همین‌طورند.آنهاچند دسته‌اند: مغرورند، ساده‌اند، معمولی‌اند، متواضع‌اند، کوچک هستند و بزرگ نمی‌شوند، کوچک هستند و قد می‌کشند، بزرگ‌اند و از دستمان
در رفته‌اند و دیگر نمی‌توان آنها را مهار کرد. اما با تمام این تفاوت‌ها یک وجه مشترک دارند، آنها زاییده‌ ذهن ما هستند و دنبال یک «آرمان» هستند. آرمانی که نامش عدالت، آزادی، آزادگی‌و خوبی است.

«رویاها» بچه‌های خوبی هستند. رنگی‌اند، خوشگل‌اند،با ادب‌اند و همیشه ما را می‌خندانند و اگر غریبه‌ها آنها را از ما نگیرند همیشه کنارمان هستند...

- تق! (چفت در اتاق است، رویا از ذهنمان می‌پرد، دور تا دورمان کتاب درسی است.)

فصل چهارم:

فرزاد زارع‌زاده می‌گوید:« رویاپردازی هم بد است، هم خوب،  زمانی بد می‌شود که وقت ما را مدام می‌گیرد و نمی‌گذارد به کارمان برسیم... من فکر می‌کنم رویاپردازی زیاد به آدم لطمه می‌زند.»

فرشته سلیمانی هم نظر خاص خودش را دارد: «رویا، زمان نمی‌شناسد. هر وقت بخواهد سراغ ما می‌آید. من به رویاهایم زیاد پروبال نمی‌دهم، چون اگر به آنها نرسم حالم گرفته شود. من معتقدم سنگ بزرگ نشانه نزدن است پس رویاهایم را هدایت می‌کنم.»

فرشته ساعدی هم می‌گوید: «چه کسی گفته رویاپردازی فقط برای نوجوان‌ها است؟ قضیه این است که نوجوان‌ها وقت بیشتری را صرف رویاپردازی می‌کنند .»

و دکتر مریم رفعتی (روان‌شناس) تعریف خوبی از رویاپردازی دارد: «نوجوانی شروع یک مرحله تازه است. نوجوان دلش می‌خواهد فرصت کمال داشته باشد و یکی از ویژگی‌های او تغییر در نحوه تفکر است. تفکر انتزاعی که آرمان‌گرایانه هم هست، در نهایت به خیال‌پردازی می‌رسد، محتوای خیال او، امکانات آینده را پیش‌روی او می‌گذارد.»

فصل پنجم:

بعضی رویاها خیلی بزرگ‌اند. آن‌قدر بزرگ که هیچ‌وقت به آنها نمی‌رسی... نه می‌توانی شبیه سریال‌ها در جزیره «پرنس ادوارد» زندگی کنی، نه می‌توانی قیافه‌ات را عوض کنی!
فرشته سلیمانی می‌زند توی ذوق من : «پرواز هم یک رویا بود اما به حقیقت پیوست.»

فرزاد زارع‌زاده اضافه می‌کند: «فکر می‌کنم رویاپردازی ما باید با تعیین مقصد و هدف باشد نه این که بی‌هدف، فقط ذهن خودمان را مشغول کنیم.»

فهیمه اصغری می گوید: «رویاها هم کوچک‌اند، هم بزرگ اما باید باور کنی که به آن می‌رسی، این باور ماست که همه چیز را می‌سازد.»

بعضی رویاها خیلی قابل دسترس‌اند، مثل شاگرد اول شدن در مدرسه... البته دسترسی به آن زیاد هم آسان نیست اگر فقط یک «رویا» باشد، اگر از صبح تا شب «کتاب‌ها» بسته باشند... اگر یادمان برود واقعیت چیست، اگر خود واقعی‌مان یادمان برود... خودمان و امکاناتمان.

فصل ششم:

دکتر رفعتی اعتقاد دارد که چند تا عامل باعث می‌شوند تخیل ما بیشتر از بزرگ‌ترها یا کوچک‌ترها شکل بگیرد:

1- آرمان‌گرایی، 2- احساس بی‌همتایی، 3- احساس شکست‌ناپذیری، 4- احساس در معرض توجه بودن.

او می‌گوید: «رویاپردازی فقط یک دنیای مجازی نیست.ما در عالم رویا تجربه‌های مختلف به دست می‌آوریم، با دنیاهای متفاوت روبه‌رو می‌شویم و برای مشکلاتمان راه‌حل پیدا می‌کنیم.» می‌گوید: «رویاپردازی خوب است چرا که ما نوجوان‌ها هنوز هویت اصلی خودمان را پیدا نکرده‌ایم ، پس در عالم خودمان زندگی‌های مختلف را آزمایش می‌کنیم.»

او ادامه می‌دهد: «خلوت کردن، تخیل و حتی در خود بودن خطرناک نیست اما باید یادمان باشد که وقتی ما مدام از صبح تا شب به رویاهای دست‌نیافتنی فکر می‌کنیم، از صبح تا شب زندگی واقعی را فراموش می‌کنیم و وقتی به زندگی واقعی برمی‌گردیم دچار غم و اندوه می‌شویم.»

فصل هفتم:

گاهی وقت‌ها دروغ‌ها «رویاها» هستند. رویاهایی که سرکشی کرده‌اند. رویاهایی که چون حقیقت پیدا نمی‌کنند، می‌شوند دروغ. و از دهن‌ها می‌پرند بیرون...

گاهی وقت‌ها رویاها سرخورده می‌شوند وقتی از دهانمان می‌پرند بیرون و دیگران به آنها می‌خندند. همین است که برمی‌گردند سرجایشان.

بعضی رویاها می‌شوند کتاب، می‌شوند شعر... بعضی رویاها می‌میرند... بعضی‌هایشان تبدیل می‌شوند به واقعیت.

فرشته ساعدی می‌گوید: «هر چیزی که در اطراف آدم است، زمانی یک رویا بوده.»

می‌گوید: «اما اگر ما رویا را تحت کنترل خودمان در نیاوریم. او ما را تحت کنترل درمی‌آورد.»

رویاها بچه‌های عجیبی هستند. به گذشته می‌روند، به آینده می‌روند، می‌توانند آنها را عوض کنند اما  نمی‌توانند برای «حال» کاری بکنند. می‌شود بعضی‌وقت‌ها برای رویاها گریه کرد. می‌شود برایشان دل سوزاند. می‌توان فراموش‌شان کرد. می‌توان دوست‌شان داشت.

فصل هشتم:

«تنوع در خیال‌پردازی، اصلاح آنها، تجربه‌کردن آنها، سلامت است، اگر غیر از این باشد رویاپردازی ما درست نیست.»

«اگر رویاپردازی باعث شود همه چیز را در دنیای واقعی سیاه و سفید ببینیم، خطرناک است.»

«نباید بگذاریم تعداد تخیل‌های ما آن‌قدر زیاد شوند که خودمان هم گیج شویم.»

اینها توصیه‌های دکتر رفعتی است.

باید به رویاها آب و غذا و اکسیژن داد اما اگر زیادی آب بخورند یا اکسیژن بدنشان زیاد شود خطرناک می‌شود و می‌میرند.رویاها را باید دوست داشت اما نه آن‌قدر که پررو شوند. باید گه‌گاهی گوش‌مالی داد آنها را...باید مراقبشان بود.

برچسب‌ها