و یادمان میاندازد تابستان فصل تنبلی نیست؛ مجموعهای از مطلبهای این شماره دوچرخه به گزارشهایی درباره این جشنواره که در جاهای مختلف شهر تهران برگزار میشود، اختصاص دارد. اینجا گزارشی را میخوانید از تهمینه حدادی درباره فعالیتهای تابستانی منطقه توچال.
1. ما این بالاییم؛ این بالا، توی یک تعداد قوطی قرمز. هی میرویم بالا، بالاتر؛ هی هیجان میگیردمان. هی دست میزنیم و بلندبلند میخندیم. هی دلمان برای آدمهایی که با قوطیها پایین میروند میسوزد و برایشان دست تکان میدهیم و بعد سکوت میکنیم و شش ساعت به طرز کار این وسیله نقلیه فکر میکنیم و آخر سر نمیفهمیم که قوطیها چهطور بالا و پایین میروند.
بعد به چیپسها و پفکها و بطریهای آبمان نگاه میکنیم. به ما گفتهاند آن بالا، درست 3000 متر بالاتر از سطح زمین، یک فرهنگسرا هست. ما بالا میرویم و از پنجره به کوهنوردها نگاه میکنیم که دارند کوه را بالا میآیند؛ بالا، بالا، بالاتر.
عکسها : محمود اعتمادی
2 - ما میرسیم. 12 دقیقه و خردهای طول کشیده. اولش رفتیم فرهنگسرای محلهمان، فرهنگسرای سلامت، ابنسینا، رسانه، بهمن، خاوران، اشراق، خانه فرهنگ دولت، خانه فرهنگ نور، شرق، غرب، جنوب، شمال و اسم نوشتیم. بعد اتوبوس آمد دم فرهنگسرا و ما را سوار کرد و آورد توچال؛ به همین سادگی و بعد ما توانستیم برای اولینبار سوار تلهکابین شویم. اول مامان و بابا گفتند: نه! اما بعد خودشان هم آمدند. یعنی همه میتوانند بیایند اینجا. کوچک، بزرگ، پیر، جوان؛ تازه دوشنبهها هم اینجا مخصوص بانوان است. فقط کافی است که اسم بنویسی و ببینی نوبت محله شما کی است؛ همین و بس.
3- ما میرسیم. اینجا ایستگاه 5 توچال است. دستهجمعی آمدهایم. زنگ زدم به دوستهایم و آنها هم اسم نوشتند. آن پایین که بلیتها را دادند دستمان، رویش نوشته بود: «میل پروازت اگر هست به تابستان شو».
بعد ما می پریم به سمت کوه. اینجا پر از نوجوان است؛ پر از دختر و پسر که هر کدام بعد از ثبتنام آمدهاند اینجا. بعضیها یادشان بوده کولهپشتی و کفش ورزشی داشته باشند، بعضیها هم نه. بعضیها هم یادشان رفته خوراکی بیاورند مثل همان پسری که الان از آقای بوفهدار اینجا پرسید: «آقا، این آبمیوهها چند؟»
و او گفت:« 700»
و پسر با چشمهای گرد گفت: «اینها که همه جا 300 تومن اند!»
4- اکثر فرهنگسراهای تهران اینجا غرفه دارند. اول که رسیدیم چشممان افتاد به «رادیو کوهستان». یک آقایی آنجا نشسته و زنده برنامه اجرا میکند و مسابقه «بله- خیر» راه انداخته. بزرگترها میروند و شرکت میکنند. آنها نباید در جواب سؤالها بله و خیر بگویند چون میبازند. آن وسط هم یک زمین بازی هست برای بچهها. اما بقیه چیزها برای خودمان است، برای خود خودمان. مسئول فرهنگسرای محلهمان به ما میگوید: «شما آزادید... بروید و استفاده کنید. ما هم راه میافتیم. اول هی نفس میکشیم، هی. از دست دودهای تهران راحت شدهایم.»
5- جانم برایتان بگوید که اینجا همه چیز هست. غرفه انجمن نجوم، که میتوانی آنجا ستارهها را رصد کنی، ایستگاه روزنامهخوانی، غرفه گل و گیاه و مسابقه طناب کشی. آهان، یک مسابقه مار و پله بزرگ هم آن وسط پهن شده.
دیگر چه؟
محدثه رجبی مقدم، 12 ساله میگوید: «طراحی از صورتت یادت نرود آنجا در غرفه فرهنگسرای ابنسینا.»
آنورتر هم سهند میرزا ابوالحسین ایستاده که از فرهنگسرای رازی آمده؛ میگوید: «بادبادک بخر و هوا کن.» غرفهاش را نشانم میدهد. میروم و میپرسم: «آقا چنده؟»
میگوید: «از 1500 تومن تا 4000 تومن.»
بهتر است خسیس بازی در نیاورم!
یکی میگوید: «در کلبه چوبی آن سمت هم خبرهایی هست.» من و بچهها هم میافتیم دنبالشان. توی کلبه یک دست پینگپونگ میزنیم و یکجا هم هست برای آموزش راگ فوتبال.
وای آن طرفتر هم یک غرفه هیجانانگیز هست. غرفه سروصدا، باید بروی آنجا و سروصدا کنی.
صدای پسری که نامش علی سلیمانی است من را با خودش میبرد تا خود کوهستان و مسابقه دارت و آنورتر مسابقه تیراندازی با کمان؛ همهشان جایزه دارند. بچههای گروهمان میگویند: «بیا بشین!» اما من آمدهام که کارهای هیجانانگیز بکنم.
6- داریم آلوچه میخوریم. دستهایمان کثیف شده است چهجور! آمدهایم بالاتر از ایستگاه 5، یک کم کوهنوردی کردهایم و حالمان خوب است. واقعاً راست میگویند که کوه یک چیز دیگر است. الان نشستهایم و داریم تهران را نگاه میکنیم. برج میلاد و یک عالمه برج با کلاس را.
بچهها ولو شدهاند روی زمین. میگذارم به حال خودشان باشند. راه میافتم به سمت پایین. دو تا آتشنشان، آتش به پا کردهاند و به ما خاموش کردن آن را یاد میدهند. من هم دور از چشم همه، این کار را میکنم. آقای آتشنشان میگوید: «در عرض 30 روز میتوانید آتشنشان داوطلب شوید، به آتشنشانیهای محلهتان مراجعه کنید.»
من میروم سراغ فریزبی؛ یک بشقاب دارد که باید پرت کنی توی سطل.
در واقع این کار نشانهگیری را قوی میکند و قدرت دست را بالا میبرد. جایزه هم میبرم.
7- نگاهم میافتد به نادر انصاری؛ رئیس فرهنگسرا است. بدو بدو میروم و میپرسم: روزی چند نفر میآیند اینجا؟ چه روزهایی میآیند اینجا؟ باید پول بدهیم یا نه؟ این چندمین سال فعالیت این فرهنگسرای تابستانی است؟ اینجا برای خود خود ما نوجوانها است؟
و او که شبیه بقیه رئیسها نیست و لباس اسپرت پوشیده میگوید: «بین 1200 تا 1300 نفر از کل تهران، بین روزهای دوشنبه تا پنجشنبه ساعت 8 صبح تا 1 بعد از ظهر، از طریق فرهنگسراها مهمان ما هستند، کل هزینه آنها بر عهده ما است و اگر پولی پرداخت کردند، حتی پول اتوبوس، میتوانند شکایت کنند. این، پنجمین سالی است که فرهنگسرای توچال در حال فعالیت است و تا اول شهریور هم به فعالیتش ادامه میدهد؛ بسیاری از امکانات اینجا برای نوجوانها است و آنچه برای کودکان و بزرگسالان است، برای رفاه حال آنها است.»
8- من خیلی خوشحال هستم. میروم در غرفه محیطزیست و از آنها میخواهم که من را عضو کنند و آنها هم من را راهنمایی میکنند. بعد میپرم روی تاب و اصلاً هیچکس نمیگوید: «خجالت بکش، بزرگ شدی!» و بعد ناگهان صدایم میکنند:
- تهمینه، تهمینه!
بعد یکی دیگر دستم را میگیرد و کشانکشان میبرد به ایستگاه تلهکابین. ساعت 1 شده است.
میگویند:« الان دیگر در اینجا را میبندند، زودباش.»
ما دوباره سوار تله کابین میشویم. هیچکس در حال بالا آمدن نیست که دلش به حال ما که پایین میرویم بسوزد. ما هی دست میزنیم و شعر میخوانیم تا میرسیم پایین.
میخواهند ما را سوار اتوبوس کنند. میگوییم: «تا دم در پیاده میآییم.» یک ربع به ما وقت میدهند. ما تا دم در اصلی توچال میدویم. ما خیلی خوشحالیم، خیلی.