در اطراف او همیشه کسانی بودند که همه چیز را برایش فراهم کنند و به همین دلیل کاری نداشت به جز این که سوار اسب شود و به شکار رود. در یکی از گردشها هوا خراب شد و اسب پادشاه نافرمانی آغاز کرد و او را با خود برد و حاکم از همراهانش دور افتاد.
پادشاه گرسنه و تشنه در حال مرگ بود که دختر چوپانی به دادش رسید و او را از مرگ نجات داد. پادشاه دختر را به قصر آورد و پس از مدتی با او ازدواج کرد. در یکی از روزها دختر که حالا ملکه شده بود از همسرش پرسید که آیا بیکاری اذیتش نمیکند؟ پادشاه در باره کارهایش خیلی توضیح داد که هیچ یک برای ملکه قابل قبول نبود. بعد ملکه سؤالهای دیگری پرسید: «آیا بهجز دستور دادن و گزارششنیدن از وزیران و شکار، مهارت دیگری داری؟
اگر وقتی پادشاه دیگری به تو حمله کرد و شکست خوردی و ناچار شدیم به سرزمین دیگری فرار کنیم، آیا میتوانی مثل یک فرد عادی زندگی خانوادهات را تأمین کنی؟
اگر زمانی شاه نبودی، میتوانی برای خودت کار بکنی؟»
پادشاه که جوابی برای این سؤالها نداشت، پذیرفت که فن یا مهارتی بیاموزد برای روز مبادا و اینطور شد که استاد حصیربافان هر روز میآمد و به پادشاه حصیربافی یاد میداد. مدتی گذشت و پادشاه در فن حصیربافی ماهر شد. یکی از روزها یادش آمد مدتی است که به شکار نرفته است. دستور داد که همراهان آماده شوند و قصر را ترک کرد. روز به میانه نرسیده بود که هوا طوفانی شد و پادشاه مثل بار قبل راه گم کرد و از همراهان دور افتاد. بار قبل دختری مهربان بر سر راهش قرار گرفت، اما این بار راهش به کلبهای افتاد که پس از ورود فهمید خانه راهزنان است.
راهزنان او را زندانی کردند و بر سر کشتن یا نکشتنش بحث میکردند که فکری به نظر پادشاه رسید. او به رئیس راهزنان گفت که من در حصیربافی ماهرم و ملکه نقش حصیرهای مرا دوست دارد. اگر وسایل حصیربافی فراهم کنید، حصیر برایتان میبافم و نقشی میزنم که ملکه در عوض آن به شما پول خوبی بدهد. رئیس راهزنان پذیرفت و بعد از دو روز با حصیر بافته شده به دست پادشاه به قصر پیش ملکه رفت که نگران همسر گمشدهاش بود. ملکه وقتی شنید کسی حصیر برای فروش آورده است، فهمید که ماجرایی در کار است و دستور داد فروشنده را پیش او بیاورند. رئیس راهزنان حصیر را به ملکه داد. ملکه حصیر را باز کرد و دید که داستان اسارت همسرش و بقیه ماجرا روی آن نوشته شده است. ملکه پس از فهمیدن ماجرا سربازان را برای نجات پادشاه فرستاد و آنها پادشاهی را به قصر آوردند که درس بزرگی آموخته بود.
سرنوشت پادشاهی که به خاطر آموختن یک حرفه و مهارت از مرگ نجات پیدا کرد، یکی از قصههایی شده که بعدها در میان مردمان حکایت میشد تا درسی باشد برای آنهایی که روزگار میگذراندند بیآنکه در جستوجوی مهارتی یا حرفهای برای روزهای سختی باشند. از آن روزها زمانی بسیار طولانی گذشته است و تغییرات بسیاری در شیوه زندگی مردمان پیش آمده است، اما هنوز بخشی از آن داستان برای ما حکایت میشود. در بسیاری از خانوادهها فرزندان این فرصت را دارند که با حمایت پدر و مادر که به سختی کار میکنند، بیشتر بر تحصیل تمرکز کنند. در فصل تابستان که مدرسهها تعطیل میشود، در کنار فرصتی که برای تفریح و استراحت وجود دارد، فرصت دیگری نیز برای توجه به آینده در دسترس است. تابستان فرصتی است برای آشنایی و آموختن بعضی از مهارتها که میتواند در آینده موقعیت متفاوتی را شکل دهد. تجربههایی که در قالب داستانهایی چون پادشاه حصیرباف از گذشتههای دور به امروز سفر کرده است، بخشی از حکایت زندگی است که با تغییر چهره برای تمامی نسلها روایت میشود.
در این حکایت یادآوری میشود که آرامش و آسودگی امروز ، فردا میتواند تغییر شکل دهد و به سختی برسد. حمایتی که امروز از سوی پدر و مادر هدیه میشود، شاید در زمانی دیگر وجود نداشته باشد. شاید در زمانی دیگر، مهارتی خاص برای گذراندن زندگی، مهمترین نیاز باشد. فرصت تابستانه میتواند پساندازی باشد برای فرداهایی که در راه است. پدرها و مادرهایی که در این فصل به فرزندان پیشنهاد حضور در چنین موقعیتهایی را میدهند، به چنان روزهایی فکر میکنند. آنها میدانند که چنین پساندازی در آینده تا چه حد میتواند تعیین کننده باشد. تجربههای آموزشی تابستانه، شاید در آینده اساس
یک زندگی باشد.