چگونه درکی از این تصور که ساکت شدهای داری؟ ساکت، دبیری است که لیسانسش را از انگلیس گرفته، مسلط به زبان عربی و انگلیسی است. شوهرش ادیب، شهید شده و پسرش حسین مفقودالجسد. خود نیز مانند بسیاری از زنان قهرمان این مرز و بوم، سالها پشت جبهه به رزمندگان یاری رسانده است. زن عاشقی است که به راحتی توانست، چون خورشید، به همسر، فرزند و کشورش نور و گرما بدهد. او با خوابهای مکرری که از مکان شهادت پسرش میبیند، راهی جبهه میشود و ...
لطفاً ساکت! تقدیم میشود به همه ساکتهای این مرز و بوم و جانباز همیشه سرافراز، حاج آقا مجتبی شاکری که شرایط مصاحبه با بانوانی که زمان جنگ در پادگان اهواز فعالیت میکردند را فراهم آورده و باعث شکلگیری این رمان شدند.
محبوبه معراجیپور، لیسانس علومسیاسی، فوقممتاز انجمن خوشنویسان و عضو انجمن قلم. از سال 81 تا 86 رتبه اول تا چهارم و تقدیری داستان و خاطرهنویسی درجشنوارههای کشوری.
آثار:
ــ گلبانگ سربلندی: وقایع پانزده خرداد 1342
ــ برق غیرت: زندگینامه مدرس.
ــ عاشقترین صیاد: زندگینامه داستانی صیاد شیرازی.
ــ لطفا ساکت!: رمان
ــ مسیح من سلام!: مجموعه داستان و داستان بلند (آماده برای چاپ).
در زمینه فیلمنامهنویسی:
ــ سریال خط خوش زندگی. (کارگروهی) درحال ساخت. تهیه کننده: جناب آقای علیرضا سجادپور.
ــ تله فیلم حسینیه، با مشاوره نویسنده و استاد ارزشمند: جناب آقای حسن میرباقری.
با تشکر از نویسنده، منتقد و استاد گرانقدر داستاننویسی سهشنبههای عزیز: سرکارخانم راضیه تجار و استاد گرانقدرعرصه داستان، فیلمنامه و نقد: جناب آقای احمد شاکری.
لطفاً ساکت!
شب بود. ساکت سلیمی به پسرش خیره شد. حسین با فانوس روشنی در دست، تندتند میرفت و گاه به پشت سرش نگاه میکرد و باز به رفتن ادامه میداد. روی کوهی ایستاد. مادر به طرف کوه دوید. هنوهنکنان بالا رفت. هرچه نگاه کرد، اثری از حسین ندید.
پسرم کجایی؟
ساکت، به پشت سرش نگاه کرد. دید کمی دورتر، پسرش روی کوه دیگری نشسته است و فانوس را به چپ و راست تکان میدهد. از کوه سرازیر شد تا به او برسد، دوید؛ نفسش گرفت.
پسرم بیا! هیجده ساله ندیدمت.
پریشان، از خواب پرید.
ساکت، سر بلند کرد، تا نگاهی به اطراف بیندازد. از آن بالا به خوبی میدید که چهار مرد خاکیپوش، با ریشهایی انبوه و اندامی لاغر در جنبوجوش بودند و دورتادورشان تا چشم کار میکرد، بیابان بود و خار و خاشاک، کلاههای سوراخسوراخ، تانکهای نیمهسوخته و اسلحههای زنگزده و... جسد پسرش که ناپیدا بود، اما باید همانجاها پیدا میشد. دلش هوای زمان جنگ، پادگان و فقیرموحد را کرد.
نهمین شبی که ساکت به پایگاه آمده بود، فقیرموحد را دید که سر سفره شام، با لحنی قاطع گفت: خواهرا! فردا شش وانت لباس تو راهه. زودتر بخوابین! خیلی کار داریم.
ساکت پاورچینپاورچین از توی اتاق بیرون رفت. در گوشهای از راهرو چند دست لباس شبیه لباس عراقیها افتاده بود. بزرگترین و گشادترین را انتخاب کرد و پوشید. موهای بلندش را با کِش بست و زیر کلاه برد. پشت در اتاق ایستاد و از لای در دوستانش را از نظرگذراند. لگدی به در زد. در، چند بار باز و بسته شد. با صدای بم و مردانهای فریاد زد:
الدخیل نساء! الدخیل نسوان!
زنها مثل فنر از جا کنده شدند و جیغزنان هر یک به گوشهای گریختند. همه از آن مرد تنومند عراقی ترسیده بودند و گوشهای کز کرده بودند. خانم بیدمشکی و ننهشاهرخ، آرامآرام خودشان را به ظروف جمعشده رساندند. ساکت با خود گفت:
این دو نفر خطرناکن، باید حواسم بهشون باشه تا یه موقع، سرم رو به باد ندن. زیرچشمی نگاهشان کرد، آنها به آرامی قابلمهای برداشتند و به طرف مرد عراقی پرتاب کردند. ساکت، متوجه حرکتشان شد، سرش را خم کرد، قابلمه از بالای سرش گذشت و به دیوار خورد؛ وقتی روی زمین افتاد، گچ دیوار هم کنده شده بود. ساکت که ترسیده بود، در جایش بیحرکت ماند و به طرف فقیرموحد رفت. چند نفر، بشقاب و قاشقها را به طرفش پرت کردند. او دستهایش را مقابل سر و صورتش گرفت و فریاد زد: الدخیل نساء! الدخیل نسوان! ابروهای پُرپشت فقیرموحد سایه انداخت روی چشمهایش. دستش را توی جیبش برد. وقتی درآورد، اسلحهای توی دستش بود. به طرف مرد عراقی نشانه رفت. ساکت، اسلحه را که دید نفس در سینهاش بند آمد. کلاه را از روی سرش برداشت و به زمین انداخت. کش موهایش را باز کرد. موهای بلند و پرپشتش تا کمرش آویخته شد. فریاد زد: نزن! تو رو خدا. منم ساکت! ساکت با التماس، نگاهی به صورت درهم رفتۀ فقیرموحد انداخت. فقیرموحد هرچه میکرد، نمیتوانست با این شوخی کنار بیاید. وسایلت رو جمع کن! فردا باید بری! دوستانش پادرمیانی کردند.
ساکت داشت توی دشت پاکسازی شده، راه میرفت که صدای انفجار بلند شد. ساکت به هوا پرتاب شد. لحظهای خودش را توی خلاء احساس کرد، سبک، آزاد و رها. لحظاتی بعد سایههای مبهم چهار مرد، فریادهای یا حسین، روشن شدن ماشین، تصویر پسرش حسین و شوهرش با سرعتی سرگیجهآور، از جلوی چشمش رژه میرفتند. سرتاسر وجود ساکت را دردی سنگین و طاقتفرسا پُر کرده بود. قلبش در هم فشرده شد. لحظهای از ذهنش گذشت:
زندهام؟
حالا با ناباوری به وضعیتی که پیش آمده بود، نگاه میکرد. خورشید وسط آسمان بود و حرارت مستقیم آن، بدن ساکت را غرق عرق کرده بود. هنوز از خاطرات گذشته رها نشده بود و در خیالش دوستان زمان جنگ را میدید. مخصوصاً فقیرموحد را که تعلّقخاطری هم نسبت به او داشت. او مدتی هم به همراه دوستانش توی بیمارستان صحرایی به مجروحان جنگ امداد رسانده بود. چهرهاش از درد پُرچین شد. احساس عطش میکرد.
ساکت با یک لیوان آب کنار مجروحی که فریاد میزد: آب... آب...، ایستاد. دستمالی را نمدارکرد و روی لبهایش گذاشت. صدای ناله مجروح بلندتر شد که به لیوان آب اشاره میکرد.
آب... آب... خواهر آب...
شکم، شکافته شده بود و اعضای داخلی بیرون زده بود. ساکت به آن جوان رزمنده گفت:
حضرت عباس هم تشنه بود، اما آب نخورد به احترام امام حسین. همه شهدای کربلا تشنه بودن. تشنه شهید شدن.
خانم کبیری گفت:
این حرفا فایده هم داره؟ اون بیچاره تو وضعیتی نیس که بفهمه. این قانونا رو شما از خودتون درمیارین.
لیوان آب را از دست ساکت گرفت و به لبهای مجروح نزدیک کرد. تمام وجود ساکت برآشفته بود، اما خودش را کنترل میکرد. مجروح سرش را به طرف دیگر برگرداند و گفت:
یاحسین... یاحسین...!
ساکت آرام گفت:
حالا کی نمیفهمه؟
خانم کبیری هم پشت چشمی نازک کرد و سراغ مجروح دیگر رفت. او دانشجوی سال دوم رشته پزشکی بود که روز اول آمدنش به فقیرموحد گفته بود:
اومدم کارت بگیرم و سابقه حضور تو جبهه داشته باشم. یه روز به دردم میخوره. آیندهش بد نیس.
او برعکس دکترکسری، مجروحان بدحال را که میدید، میگفت:
مداوا فایده نداره، میمیرن.
ساکت و فقیرموحد که آموزش کمکهای اولیه دیده بودند، به همراه پرستار یا پزشک گروه، دکتر کسری، به مجروحان کمک میکردند.
ناگهان دردی جانکاه ذهن او را ازگذشته جدا کرد. سر را کمی بلند کرد تا به شکم و پای راستش که گویی با دشنهای ضربه میخورد، نگاه کند. تکتک عضلاتش میسوخت و تیر میکشید.
جمله معروفش را که گفت، خواست سرش را بلند کند تا ببیند چه اتفاقی برای پایش افتاده؟ اما نالهاش به آسمان بلند شد. ساکت میخواست به هر قیمتی شده، ببیند که چه شده. باز هم تلاش کرد. سرش را کمی بلند کرد و به پایش که درد شدید و سوزانی داشت، خیره شد. چشمهایش خوب نمیدید و دودو میزد. بدنش زیر شعاعهای سوزان خورشید به لرزه درآمد. درد پا آتش به جانش زد. قبل از اینکه باز هم سرش روی زمین بیفتد، به دشت چاکچاک که انفجار گاه و بیگاه مینها، توی آن شیارهایی کوچک و بزرگ درست کرده بود، یا با بیلهای دستی و مکانیکی گروه تفحّص زیر و رو شده بود، نگاه کرد. نزدیک ساکت، پایی که به پوستی آویزان بود، روی زمین افتاده بود. مارمولکی توی خاک خزید. چند مورچه سینهسرخ، اطراف پا گشت میزدند.
حسین را دید که افسرده و پریشان در حالی که گریه میکرد، فانوس به دست، از مادر دور شد. دستش را به طرف او دراز کرد و فریاد زد:
نرو مادر!... پسرم...!
شوهرش ادیب را هم دید که با لباس رزم و آغشته به خون، بالای سرش نشست و نگران نگاهش کرد. ساکت اشک ریخت و فریاد زد:
اومدی ادیبم؟ حسین بازم رفت. تو رو خدا صداش کن! طاقت ندارم. پیشم میمونی؟ تنهام نمیذاری؟
گروه تفحّص، مدام با پایگاه در ارتباط بود. آنها نگران حال ساکت بودند و نمیفهمیدند با چه کسی صحبت میکند. با شنیدن صدای آژیر آمبولانس، مردها به جنبوجوش افتادند. ماشین سپاه را روشن کردند و وسایلشان را توی ماشین گذاشتند.
ساکت، دندانهایش را از درد به هم سایید. پلکهایش را بر هم گذاشت و در همان لحظه، از هوش رفت.
خانم دکتر! پای یه پیرزن رفته رو مین، چرا نمییاین؟
یکی دو ساعت دیگه میام. صدای محکم گذاشتن گوشی که آمد، پرستار هاله اکرمی، رو کرد به دوستش نغمه و فریاد زد: به خدا قصابه! جلاده! اون از وضع شوهر و خونه زندگیم، اینم کار. نغمه! گناه داره. من با جنگ و پسر شهیدش کاری ندارم. اما... بابا خودش که آدمه.
نغمه او را روی صندلی نشاند و یک لیوان آب داد به دستش.
ولش کن هاله. با ما لجه.
پس چرا همه رو سرش قسم میخورن؟ قد خون پدرش که پول میگیره. سر وقت که نمیاد. چرا رئیس بیمارستان عین خیالش نیس؟ چه بده بستانی با هم دارن، نمیدونم؟ اما... بیچاره مردم!
هاله، لیوان آب را خورد. آه کشید و گفت:
ببین تو رو خدا کیا رو میفرستن تخصص بگیرن؟ شنیدم تو سفرای خارجش، پاش به هواپیما نرسیده، روسریش تو کیفشه. پرسوجو کردم، فهمیدم کارت رزمندگان داشته. میگن یه زمانی تو جبهه بوده.
هاله پوزخند میزند:
کبیری و جبهه؟! امکان نداره. اگرم رفته، برا امروزش بوده. سهمیه!
پرستار هاله، بالای سر ساکت ایستاد. رو به او گفت:
هرچه فکر میکنم، نمیتونم بفهمم که منظور فقیرموحد شما از نیروی هوایی چیه؟ نغمه دوید بیرون. وقتی که برگشت، گفت: دیگه چیزی نمونده. الان دکتر میاد. هاله که میخواست حواس ساکت کمتر به دردش باشد، پرسید: خب، ساکت خانم! با این بار، چند بار دیگه پرواز کردی؟ منظورم تو نیروی هواییه؟ خانم صلواتی و ننهشاهرخ، خندیدند. آنها با اشارۀ چشم و ابرو، ساکت را نشان دادند. ساکت از درد، چهرهاش درهم کشیده شد. انگار داروهای مسکن داشت کمکم اثرش را از دست میداد. با وجود درد گفت: دو تا قرقرۀ بزرگ توی حیاط و روی پشتبوم بود که با یه طناب به هم وصل میشد. لباسای شسته شده رو توی سطلی که به طناب آویزون بود، میذاشتیم و طناب رو میکشیدیم. سطل میرفت روی پشتبوم. صورت ساکت پر شد از دانههای درشت عرق. پرستار، با دستمالی تندتند صورتش را خشک کرد. هاله با ناباوری به نغمه نگاه کرد. راست میگن؟
نغمه شانههایش را بالا انداخت.
چی بگم؟ داستانشون جالبه. همین که توی پایگاهشون، خانمها هم مثل آقایون، نیروی دریایی داشتن، زمینی! هوایی! خطشکن و پشتپرده، جالبه دیگه! خیلی دلم میخواد بدونم آخرش چی میشه؟
آخر چی، چی میشه؟
پایگاه رو میگم. همونجا که اونا برای رزمندهها کار میکردن.
بیخیال بابا! همش حرفه. تو دیدی؟ من که ندیدم.
خانم صلواتی همینطورکه صلوات میفرستاد، به دیوارهای سبز مغزپستهای که انگار با میخ رویش را کندهکاری کرده بودند، خیره شد. بوی خون تازهای که از پای ساکت میآمد، فضا را پر کرده بود. او به تخت فلزی که بعضی جاهایش سوراخ شده بود، پتوی کهنه و ملافه رنگ و رو رفته نگاه میکرد. برایش عجیب بود که چرا از لحظهای که وارد شده بود، اینها را ندیده بود. به یاد سه روز قبل افتاد. فقیرموحد، مادر آقای بهرامی، گفته بود که پسرش با یک گروه میروند تفحّص. میخواهند همانجایی را بگردند که ساکت بارها توی خواب دیده بود. همرزمان پسرش میگفتند:
حسین، همانجا شهید شده.
ساکت هم گفته بود: میام تا محل شهادت پسرمو از نزدیک ببینم، همونجایی که بیشتر شبا با فانوس میاد و نشونم میده.
توی گروه تفحّص راهش نمیدادند. دست آخر هم فقیرموحد، مادر آقای بهرامی از پسرش خواسته بود تا ساکت را هم با خودشان ببرند. خانم صلواتی هم، همراه دوستش ساکت به جنوب میآید. این اولین سفری نبود که با هم آمده بودند.
خطشکنا کیا بودن؟! چه کار میکردن؟
هاله با تعجب به نغمه نگاه کرد. به او فهماند که این حرفها به من و تو نیامده! اما نغمه میخواست بداند، چون برایش تازگی داشت. خطشکن! آن هم توی یک گروه از زنها. خیلی برایش مهم بود که بداند، نقش زنها در جنگ چه بوده؟ همیشه با شنیدن واژۀ جنگ از خودش پرسیده بود، اما جوابی نداشت که بدهد. هیچکس به این سؤالش جواب درستی نمیداد؛ البته دکتر حبیب کسری، سربسته چیزهایی به او گفته بود. لحظهای به ننهشاهرخ که روی صندلی نشسته بود و به جای خالی ساکت خیره شده بود، نگاه کرد. بعد هم متوجۀ خانم صلواتی شد. او تندتند تسبیح میگرداند. آنها را توی ذهنش سبک، سنگین کرد و با خود گفت:
خسته نشدی؟! من بهجات تشنهام شد. چقدر دهنت میجنبه؟
نغمه چشمکی به هاله زد و با اشاره دست گفت:
کجایی؟
هاله داشت به چهرۀ مکّار رئیس بیمارستان و خانم دکترکبیری فکر میکرد. خوشحال بود که از آن بیمارستان انتقالش داده بودند. نغمه کنار هاله ایستاد. دستش را چند بار جلوی چشمهای او به چپ و راست تکان داد:
میشه بگی کجایی؟
توی بیمارستانی در تهران. اگه تو رو نداشتم، دیوونه میشدم. نغمه! دکترکسری رو از کجا میشناسی؟
نغمه که نمیخواست از آشناییاش با دکترکسری حرفی بزند گفت:
بیخیال بابا! اینا رو سرگرم کنیم، گناه دارن.
گناه من و تو داریم که باید این همه بیعدالتی رو ببینیم و خفهخون بگیریم.
اینا هم گناه دارن؛ ببین چقدر پکر و ناراحتن؟ سنی ازشون گذشته، باز من و تو جوونیم.
نغمه وقتی دید با چند نفر از افرادی که خودشان مستقیم و بدون واسطه توی جبهه بودند آشنا شده، دلش نمیخواست که به این سادگیها آنها را از دست بدهد. دکترکسری هم هشت سال توی جبهه بوده، اما هر وقت از او پرسیده بود، جواب قانعکنندهای نشنیده بود. به نظر نغمه دکترکسری یک مرد واقعی بود. مردی که نمونهاش کمتر پیدا میشد.
خانم صلواتی نگاهی به انبوه موهای مشکی نغمه انداخت که از زیر مقنعهاش بیرون زده بود. مقنعۀ هاله عقبتر بود و موهایش پُرپشت و بلوند. او نگاهی هم به ننهشاهرخ انداخت و گفت:
و اما خطشکن! چند تا جوی باریک وسط حیاط ساخته بودن که گروه خطشکن اونجا لباس میشست.
لباسها رو که یه بار ماشین میشست؟
ماشین لباسهای کثیف رو میشست. لباسها و ملافهها رو که میآوردن، درهم بود. لابهلاشون پتو، ملافههای خونی و لباس رزمندههایی که مجروح شده بودن هم بود. خانم فقیرموحد پشت یک پرده لباسهای خونی رو ازکثیفها جدا میکرد و میداد به چند نفری که خودش انتخاب کرده بود. هاله پرسید:
مسلماً لباسهای خونی زیاد نبودن، خب خودش همه رو میشست، این همه دم و دستگاه و تشکیلات برای چی بود؟
لباسهای خونی زیاد بودن. خیلی زیاد. من و سه چهار نفر دیگه جیباشونو میگشتیم تا ببینیم کارتی، وصیتنامهای، چیزی جا نمونده باشه.
مگه جا میموند؟
بله.
خانم صلواتی رو کرد به ننهشاهرخ که از پنجره باز اتاق به تنها نخل وسط حیاط زل زده بود.
خدا رحمت کنه خانم بیدمشکی رو. یادته؟
ننهشاهرخ آه کشید. همانطورکه به نخل خیرهخیره نگاه میکرد، گفت:
داشتم لباس خونی یه رزمنده رو توی جوی آب چنگ میزدم. لباسو بالا گرفتم، دیدم، درست روی قلبش سوراخ بزرگی بود. فهمیدم هر کی بوده، شهید شده. دست کردم توی جیبش، یه کارت شناسایی بود و عکس امام. به بیدمشکی که کنارم نشسته بود و لباس میشست، نشون دادم. گفتم... چی گفتم؟ پیر شدم یادم رفته.
یادمه گفتی خدا به مادرش صبر بده. چه جوون برازندهای! کی میتونه خبر شهادتشو به مادرش برسونه؟
بیدمشکی لحظهای به عکس روی کارت خیره ماند. هاله و نغمه با تعجب به هم نگاه کردند. یکصدا پرسیدند:
مگه اون مادرش بود؟
گفت: لاحول و لاقوه الا بالله، چه میدونستم مادرشه؟ چند روز بعد خبر آوردن، تو بیمارستان شهید شده. بعد که فهمیدم پسرش صاحب همون عکس بود، ازش عذرخواهی کردم. اون فقط آروم اشک ریخت. یه هفته رفت برای خاکسپاری پسرش تهران، دوباره برگشت پادگان.
هاله احساس کرد هرچه میشنود دروغ است. هرگز نمیتوانست باور کند، مادری با دیدن لباس خونی و عکس پسرش، هیچ عکسالعملی از خود نشان ندهد و فقط خیره بماند. نغمه هم دستکمی از او نداشت. ننهشاهرخ سرش را به چپ و راست چرخاند:
هی! هی! چه روزگارایی! چه آدمایی!
خانم صلواتی گفت:
اول به فقیرموحد خبر دادن، رفت پیش خانم بیدمشکی. اینقدر مِنمِن کرد، تا اینکه خانم بیدمشکی کارت پسرش رو نشون داد و گفت: محمدم شهید شده؟ همینو میخوای بگی؟ این کارتو یه هفته پیش بهم دادن. از تو لباساش پیدا کردن. همونجا فهمیدم پسرم رفته پیش خدا.
هاله سرش را بین دو دستش گرفت:
امکان نداره. مگه میشه مادری بفهمه پسرش مرده، اون وقت.
خانم صلواتی حرفش را قطع کرد:
شهید شده، نمرده؛ هست؛ حی و حاضر. وَ لاتَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلَُوا فی سَبیلِ الله اَمواتاً بَل اَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقُون. کلام خداست. از خودم که نمیگم.
نغمه با تأسف پرسید:
چرا مادرش یه هفته بهتون هیچی نگفت؟
میخواست بمونه و کار کنه. اگر فقیرموحد میفهمید، میفرستادش مرخصی. از طرفی او همه رزمندهها رو پسر خودش میدونست. براش فرقی نمیکرد، پسرش باشه یا....
هاله به نغمه گفت:
باورکردنی نیست. تو باور میکنی؟
نغمه سکوت کرد. خانم صلواتی ادامه داد:
اینکه چیزی نیست. بعضی وقتا، از توی لباس رزمندهها تکههایی از بدنشون رو هم پیدا میکردیم و میدادیم به فقیرموحد.
جسد رزمندهها؟!
یه تیکه که وقتی ترکش میخورد، توی لباس جا میموند.
شما چه کار میکردین؟
ننهشاهرخ، آرام و مهربان به دو پرستار نگاه میکرد.
میبردیم، دفن میکردیم.
حالتون بد نمیشد؟ حالا شغل ما با جنازه و خونه، اما شما....
اونا جنازه نبودن. قطعهای از بدن شهدا بودن که با تکریم و احترام زیاد دفن میکردیم.
صدای تلفن همراه خانم صلواتی که آمد، هاله و نغمه یکدفعه از جا پریدند. فقیرموحد بود. پسرش خبر مجروح شدن ساکت را به او داده بود. خانم صلواتی با آب و تاب ماجرا را برای فقیرموحد تعریف کرد. هاله شنید که:
تب داشتم. نتونستم همراهش برم. پاش! خواهر، پاش، کمپوت شده.
هاله میخواست باز هم بشنود، اما نغمه حواسش را پرت میکرد و مدام میگفت:
واقعاً عجیبه! یعنی میشه؟
خانم صلواتی خداحافظی که کرد، هاله پرسید:
منظورتون ازکمپوت چی بود؟
آشولاش، لهیده، مثل پای ساکت، اصطلاح همون روزا بود، روزای جنگ.
هاله به نغمه گفت:
اضافهکاری! تازه اضافهکاری هم داشتن.
فقیرموحد روزنامه را ورق زد. ظاهراً به روزنامه نگاه میکرد، اما حتی یک جملهاش را هم نمیدید. حواسش پیش ساکت بود و پای قطع شدهاش. دوباره شماره گرفت. همین که صدایی گفت: بله؟ او را شناخت.
آقای رنجبر! اون منطقه عملیاتی که پاکسازی شده بود.
سلام. بله.
سلام. مگه بارها...
همون مشکلی که دفعۀ قبل هم گفتم. عراقیا منطقه رو نامنظّم مینگذاری کردن. بدون نقشه. پایان هر جنگی هر دو طرف، نقشه منطقه مینگذاری رو به هم نشون میدن. بعد هم نیروهاشون از روی نقشه، منطقه رو پاکسازی میکنن. اما اونا نقشه که ندارن هیچ، بدون هیچ نظمی و هرجا که دلشون خواسته مین کاشتن و رفتن. با اینکه پاکسازی شده، اما یه جاهایی هست که مین داره و در اثرگذشت زمان، با بارش باران و شرایط جوّی، مینها جابهجا میشن. به نظر شما چه کار باید کرد؟ تنها راه، پاکسازی کلّ منطقه است. همون کاری که تفحّص چندین ساله داره انجام میده. اما با این مینهای جابهجا شدهای که نمیدونیم کجا رفته چه کار باید کرد؟
ساکت را منتقل کردند تهران. دو پرستار؛ نغمه و هاله و خانم صلواتی هم، همراهش به تهران برگشتند. ساکت وقتی به هوش آمد، چشمهایش را که باز کرد، دانست که جابهجا شده است. این را از اتاق بزرگ، رنگ تمیز کرم و قهوهای دیوارها و ملافههای سفید فهمید. فقیرموحد را دید که با دلسوزی و محبت نگاهش میکند. لبهای خانم صلواتی مثل همیشه میجنبید، با ذکر صلوات. او را که دید، لبخند زد. هاله و نغمه هم بودند. ساکت احساس کرد، درد پایش کم شده. خواست ببیند چه اتفاقی افتاده، خواست پایش را بلند کند. درد نگذاشت. فقیرموحد و خانم صلواتی نزدیکش ایستادند و صورتش را غرق بوسه کردند. آنها که کناری ایستادند، سرش را بلند کرد تا نگاه کند. نغمه نگذاشت و او را خواباند. ساکت پای چپش را بالا آورد. نگاه کرد، سالم بود.
چرا پای راستم حرکت نداره؟
فقیرموحد و خانم صلواتی در خود مچاله شدند. پای چپش را نزدیک پای راست آورد. جای خالی پای راست را که احساس کرد، دوباره سرش را بلند کرد. این بار از روی چینهای ملافه دید که پای راستش کوتاه شده. سرش یکدفعه روی بالش افتاد. چشمهایش به سقف دوخته شد. بیحرکت ماند. حتی پلک هم نزد. تسبیح از توی دست خانم صلواتی روی زمین افتاد. فقیرموحد توی صورتش کوبید. هاله و نغمه نبضش را گرفتند. تکانش دادند. ساکت با تعجب نگاهشان کرد. لبخند تلخی زد. چشمهایش پر از اشک شد.
آخرش آب رفتم، دیدین؟
رو کرد به خانم صلواتی:
فکرمیکنی چهقدرکم کردم؟
فقیرموحد روی تخت خالی کنار ساکت نشست.
هنوز جا داری، بیست، سی کیلو دیگه که کم کنی، تازه استاندارد میشی!
ساکت داشت زیر لب، اخبار آن روز فلسطین را میخواند. سرش توی روزنامه بود که دستی روزنامه را از او گرفت. نگاه کرد. یک دستهگل بزرگ پر از گلهای مریم، رز و داودی دید. صدای پچپچ چند نفر هم شنیده شد. دستهگل که کنار رفت، آنها را شناخت. دخترخواندههایش بودند؛ مریم، زهرا و فاطمه. هفت، هشت سالی میشد که هر ماه هزینه خوراک، پوشاک و تحصیلشان را میداد و گاهی هم با آنها به سفرهای کوتاه زیارتی میرفت. چند باری هم برده بودشان به خانه بزرگ و زیبایش؛ خانهای که حالا دلش پر میزد تا زودتر از بیمارستان مرخصش کنند تا بتواند برگردد آنجا. پشت سرشان شاگردانش بودند که وقتی فهمیدند معلم عربیشان مجروح شده به اتفاق مدیر و ناظم، آمده بودند ملاقاتش. اتاق پر شده بود از عطر تازه گلها. انگار خود بهار آمده بود توی اتاق شماره شش، تنها اتاق دو تخته بیمارستان که تجهیزات کاملی داشت. آن روز ساکت خوشحال بود. اما نه از ته قلب.
توی ده، دوازده روزی که ساکت بستری بود، یک شبانهروز فقیرموحد پیشش میماند، یک شبانهروز هم خانم صلواتی. روزهای بیمارستان بسیار کسلکننده بود. تمام پزشکان و کادر بیمارستان به دیدنش آمده بودند. همه از او خوششان میآمد. معتقد بودند آدم خاکی و باصفایی است. هر روز هاله و نغمه هم به دیدنش میآمدند. اما هر بار به علت کار زیاد یا بیحوصله بودن ساکت، نتوانسته بودند از ماجراهای پشتپرده و خطشکن سر درآورند.
ساکت، همیشه ساده میپوشید. با اینکه به زبان انگلیسی هم مسلط بود و چند کتاب رمان هم ترجمه کرده بود، هم به انگلیسی و هم به عربی، اما هیچوقت به دیگران فخرفروشی نمیکرد. نغمه نبض ساکت را گرفت. در همین لحظه، صدای آشنای قدمهای سنگین دکترکسری بلند شد. همیشه یک پایش را بیشتر روی زمین میکشید. آمد بالای سر ساکت، پایش را معاینه کرد. هاله آشکارا دید که نغمه با دیدن دکترکسری گل از گلش شکفت. انگار دنیا را به او داده بودند. هاله با خودش گفت: خاک بر سرت نغمه! این که پیره. باشه که برامون پارتیبازی کرد، اما.... دکترکسری گفت:
از چند روز پیش تا حالا که بهتر شدی انشاءالله؟ هاله پیش خودش فکرکرد: عجب صدای کلفت و مردانهای دارد!
بله خوبم، شما که نمیدونین نداشتن پا یعنی چی؟
شنیدم ناراحتین، کمی ناامیدین، اما حق ندارین با خودتون این طوری رفتارکنین. دکترکسری آرام و باصلابت گفت:
نداشتن یه پا اونم از زانو به پایین که چیزی نیست. دنیا به آخر رسیده؟
ساکت چیزی نگفت.
پرسیدم، آخر دنیاست؟
نه.
پزشک روی تخت خالی که برای استراحت همراه گذاشته بودند، نشست. فنرهای تخت، زیر سنگینی بدنش، ناله کردند. خانم صلواتی هم که مشغول شستن لباس بود، از دستشویی به اتاق آمد. پزشک پُر از انرژی گفت:
هیچوقت از خودتون پرسیدین چرا یه پامو بیشتر میکشم؟ چرا سنگین راه میرم؟
ساکت با بیتفاوتی جواب داد:
پای شماست. چی بگم؟
پزشک پاچه گشاد شلوارش را بالا زد. ساکت با تعجب نگاه کرد. پای مصنوعیش را درآورد. کنارش گذاشت. از زانو به پایین، پا نداشت. ساکت و خانم صلواتی، حیرتزده به پای پزشک جراح نگاه میکردند. پای مصنوعی را بلند کرد و به ساکت نشان داد. یک دنیا گرمی توی صدایش احساس میشد.
این چیزیه که شما هم تا چند روز دیگه، بهش مسلح میشین. با این پا هم میشه زندگی کرد، نمیشه؟
پزشک، پای مصنوعیش را به بدنش وصل کرد. خانم صلواتی که با تعجب نگاه میکرد، گفت: شما توی اون بمبارون مجروح شدین؟
نه. توی عملیات والفجر هشت، قطع شد. شنیدم خانم دکتر کبیری عملتون کرد.
ساکت با تأسف گفت:
بله دکتر.
چرا همونجا بستری نشدین؟
نمیتونستم، میخواستم برگردم خونهم. بیام تهران.
ساکت با سرسختی، هر روز ورزش میکرد. هاله و نغمه کمکم متوجه سختکوشی او شدند. برای هاله، روحیه ساکت باورکردنی نبود. او بیشتر وقتها، اعمال و رفتار آن سه نفر، مخصوصاً ساکت را زیر نظر داشت. گاهی اوقات مسخره میکرد، بعضی وقتها تعجب، و این اواخر که فهمیده بود او به زبان انگلیسی هم مسلط است و یک زن خانهدار به تمام معنی است، به ساکت احترام میگذاشت. اما هنوز هم نمیتوانست او را باور کند. دلش میخواست ارتباط بیشتری با او داشته باشد. برای همین، وقت و بیوقت به اتاقش میآمد و با او از هر دری صحبت میکرد. تا اینکه حرف به مبحث عشق رسید. نغمه میپرسید و ساکت، آسودهحال جواب میداد. هاله، حلقههای مویش را که روی پیشانی ریخته بود، مرتب کرد و روسری را داد عقب. کنار ساکت نشست. ساکت، لبخندی از سر مهر زد.
امروز از چی صحبت کنیم؟
عشق!
عشق؟!
من مذهبیها و جبههرفتهها رو آدمهای خشن و بیاحساسی میدونم و...
میدونی؟
هاله به گوشۀ سمت راست سقف خیره شد. سرش را به چپ و راست چرخاند. انگار از حرفی که زده بود، پشیمان شد. با عجله گفت:
میدونستم. اما حالا با آدمهایی روبهرو شدم که هم جنگجو هستن، هم عاشق و تحصیلکرده. اما عشق که با جنگ بیگانه است. نیست؟
نیست، نیست.
و اضافه کرد:
بذار از زندگی خودم بگم که هم عاشق بودم، هم معشوق. هم مادر بودم، هم معلم، هم خانهدار، هم شاغل.
ممکنه؟
بله. با برنامهریزی. با هدفمندی. آدما دنبال هر چی باشن، بهش میرسن.
چطوری؟ چطوری بین اینهمه کار و هنر تعادل برقرار کردین؟ لابد میخواین بگین خدا خواست!
بله خدا خواست.
هاله پوزخندی زد و باز هم به گوشه سقف خیره ماند.
صبور باش دخترم! برات میگم. اراده منم بود.
جنگ به من چه؟
هاله افکار درونیاش را بلندبلند بر زبان آورد.
یکی دیگه حمله کرد. یه عده دیگه جنگیدن، حالا من باید جواب پس بدم؟ از منم که اجازه نگرفتن؛ گرفتن؟
تو بودی میذاشتی دشمن بیاد خونهات رو خراب کنه؟ به کشورت، اصلاً به خودت و خونوادت تجاوز کنه؟ دشمن، اون روزا که اومد خرمشهر رو گرفت،...
چرا گذاشتین بیان تا خرمشهر؟
گفتم که داشتیم زندگیمونو میکردیم. روزای اول جنگ، سلاح نداشتیم. همه سردرگم بودن، تشکیلاتی تو کار نبود. جوونامون تو خرمشهر، با اسلحه فقط تونستن چهلوپنج روز دوام بیارن. هاله لبخند زد:
مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار تو شدم؟
بدهکار من نه، اما به شهدا چرا!
قبول که باید میجنگیدیم. اما حالا که دیگه جنگ نیست. هاله با خود فکرکرد.
میدونم. میدونم بابا. عقل دارم، میفهمم که باید رفت و دفاع کرد. اما دلم پُر درده.
ساکت که مهربان نگاهش میکرد، گفت:
میدونم دل پُردردی داری. شاید بتونم دردت رو کم کنم.
هاله تعجب کرد که چگونه ساکت توانسته بود، فکرش را بخواند. به آرامی گفت:
برای همین پیش شما میام. حرف که میزنم، سبک میشم.
خب بگو! از دل پردردت بگو.
آزادی نداریم. زندگی مردم سخت میگذره.
روسری را از روی سرش برداشت.
میخوام بدون این دستمال زندگی کنم. بیرون بیام. نمیذارن. زندگیها بده، همین... همین...
همین چی؟
هاله مکث کرد. چهرهاش گرفته و عبوس بود. مردد شد. نمیدانست بگوید یا نه؟ دست آخر هم گفت:
روحانیا نمیذارن. همش ترس از عذاب و جهنم و...
هاله همانطورکه روی تخت نشسته بود، کفشهایش را درآورد. پاهایش را روی تخت گذاشت. سرش را روی کنده زانوها قرار داد و به فکر فرو رفت. آهسته اضافه کرد:
منظورم همشون نیستن. منم عذاب و جهنم رو میفهمم، اما...
ساعت ده صبح بود. هنوز خبری از فقیرموحد و خانم صلواتی نبود. ساکت دستی به سر هاله کشید. هاله احساس کرد، چقدر به این دست پرمهر احتیاج دارد.
ساکت به انگشت هاله نگاه کرد. انگشتری را توی دست چپش دید.
باید متأهل باشی؟
هاله آهی کشید و گفت:
چند ماهی میشه که...
که چی؟
که بدبخت شدم. بیا! اینم یکی دیگه از مشکلات ما شرقیها. نمیذارن مجرد باشیم. بابا، نمیخواستم ازدواج کنم.
مجبورت کردن؟
نه. به دختری که سن و سالش بالاست، بد نگاه میکنن. این از اجبار هم بدتره! کجای غرب از این خبراس؟
شوهرت رو دوست نداری؟
به زور تحملش میکنم. هفتهبههفته، چند جمله هم با هم حرف نمیزنیم. او سراغ کار خودش میره و دیروقت میاد. منم مدام کشیک شب میشم، تا نبینمش. مشکلات مالی هم هست.
چرا مدام دیگران رو مقصر میدونی؟ اگه همینطور ادامه بدی روزبهروز پسرفت میکنیها!
هاله بلند شد. پشت به ساکت ایستاد. ساکت از تلاش برای نفوذ کردن در دل هاله دست برنداشت. هاله برگشت. به ساکت نگاه کرد. پوزخند زد. ساکت کمی مکث کرد. به فکر فرو رفت. اندیشید؛
کدام جمله، کدام مثال، مناسب حال این دختره؟
ساکت توی ذهنش به دنبال لغت یا جملههای مناسب میگشت تا بتواند متقاعدش کند. او میدانست روشی که هاله برای زندگیش انتخاب کرده، درست نیست. از نصیحت مادرانه و مستقیمگویی متنفر بود. او معتقد بود، باید با اعمال و رفتارمان جوانها را متوجه راه و روش درست زندگی کنیم. ساده بپوشیم، ساده زندگی کنیم تا آنها سادهزیستی را از ما یاد بگیرند. صداقت را بیاموزند.
ساکت به چهرۀ ناآرام هاله خیره شد. چشمهای درشت و قشنگی داشت. اما غم سنگینی توی نگاهش بود. جوان تیز و فهمیدهای هم به نظر میرسید. پوست لطیفی داشت که زیر انبوه پودر و کرم پنهان شده بود. ساکت سعی میکرد بلند شود. احساس خوبی نسبت به هاله داشت. هاله هم روزبهروز بیشتر به او علاقهمند میشد. مخصوصاً وقتی میدید، او چطور با امید و اراده، ورزش میکند و سعی دارد روحیهاش را از دست ندهد. ساکت شروع کرد به انجام دادن حرکات ورزشی. با گردش آرام گردن شروع کرد. بعد به کمر رسید.
بَهبَه قرکمرو ببین!
ساکت لبخند زد. نوبت به پاهایش رسید. روی تخت دراز کشید و پاهایش را بالا و پایین آورد. از درد، لبهایش را با دندان گرفت. میخواست، وقتی پای مصنوعی را میآورند، پاهایش ورزیده باشد. او عاشق راه رفتن بود. به هاله گفت:
هاله! بذار پای مصنوعی رو بیارن، اون وقت باهات مسابقه دو میدم. باورکن که میبرمت.
هاله لبخند زد. میدانست که چنین چیزی امکان ندارد. با خود اندیشید:
معلومه که میبری! هیچی هم که نداشته باشی؛ همین ارادهات، برندهات میکنه. این دیگه کیه؟
ساکت همینطورکه نفسنفس میزد، یک دفعه با سرعتی بینظیر به هاله اشاره کرد. او با انگشت اشاره، هاله را نشان داد. با صدای بلند گفت:
چی میبینی؟
هاله که شوکه شده بود، فوراً جواب داد:
یه انگشت اشاره که به طرفم نشونه رفته.
همین؟
دستی که مشت شده و انگشت اشارهاش به طرفم گرفته شده.
هاله میدانست ساکت در هر جملهاش حکمتی نهفته است. کنجکاوترشد. ساکت به دستش نگاه کرد. خوب نگاه کن! انگشت اشارهام به طرف توست. اما با سه انگشت دیگه خودم رو نشونه رفتم. هر کی با یه انگشت دیگران رو نشون بده و اونا رو مقصر بدونه، غافله که سه انگشت دیگهاش به طرف خودش نشونه رفته. میخوام بگم، تو کارتو بکن، تو تلاش کن!
هاله با انگشت اشاره ساکت را خطاب قرار داد.
چه جالب! درسته. وقتی با یه انگشت شما رو نشون میدم، سه انگشت دیگه من، خودم رو هدف میگیره. چه تعبیر قشنگی! خب که چی؟ حالا چه کارکنم؟
ساکت نفس راحتی کشید.
آفرین! حالا به جای چرا، رسیدی به چگونه؟ این اولین گام موفقیته، تبریک میگم هاله جون!
***
هاله توی اتاقش پیش ساکت بود که نغمه چند بار او را صدا زد. هاله رفت بیرون. از صدای نغمه پیدا بود که دلواپس است. بعد با هم به طرف طبقۀ اول به راه افتادند. از پلههای پیچدرپیچ پایین رفتند. صدای فریادهای هاله توی راهرو پیچید.
بیخود کرده، درستش میکنم!
در اتاق مسئول بخش، نیمهباز بود. بدون اینکه در بزند، رفت داخل. نغمه هم پشت سرش وارد شد. به چه حقی، ساعتای کارمو کم زدین؟
کم اومدی! تو هفته فقط سه روز.
هاله برافروخته شد.
خانم برهانی! صد تا شاهد میریزم اینجا که بگن هر روز از صبح تا شب جون کندم. کی...
مسئول بخش، خانم برهانی که بیش از سی بهار از عمرش نمیگذشت و چند سالی از هاله و نغمه بزرگتر بود، از آنها خواست اتاق را ترک کنند. هاله، صدایش بلندتر شد. حالا شبیه فریاد بود:
کی کم زده؟ کدوم احمقی...
خانم برهانی در اتاق را باز کرد.
بیرون! اینجا چالهمیدون نیست که هر چی به دهنت اومد، بگی. این ساعت از سرتم زیاده.
هاله، سیلی محکمی به صورت خانم برهانی زد. نغمه هرچه کرد، نتوانست جلوی دعوایشان را بگیرد. صدای جیغ و فریاد هر دو نفرکه بلند شد، دکترکسری در را بازکرد. آنها را که دید، چهرهاش گرفته شد. خانم برهانی و هاله متحیر ماندند. دکتر انگار آنها را نمیدید. مدتی به در و دیوار اتاق خیره شد. آنها از رئیس بیمارستان خجالت میکشیدند. هرگز فکر نمیکردند، درست سر بزنگاه برسد. دکترکسری ورق تقویم رومیزی را برگرداند. رو به هاله گفت:
کسی که بیمارش ساکت سلیمی باشه، اولین چیزی که یاد میگیره، مدارا کردنه. بعدم انصاف و خُلقِ خوش.
دکتر! شیش روز تو هفته اومدم، این خانم برام سه روز رد کرده.
خانم برهانی که روسریاش را مرتب میکرد، گفت:
امکان نداره.
هاله به دکتر کسری نگاه کرد. با سرسختی حرفش را ادامه داد.
جناب دکترکسری! از نغمه بپرسین! اصلاً از خانم سلیمی بپرسین. هر روز پیشش بودم. هم صبح، هم عصر.
هاله در دل دعا کرد، خدا کند به خاطر نغمه من را ببخشد. خانم برهانی پوزخند زد:
به روباه میگن شاهدت کیه؟ میگه...
دکترکسری به خانم برهانی چشمغره رفت. بلندتر از قبل گفت:
خانم سلیمی رو دیدین؟ میشناسین؟
نه دکتر! مرخصی بودم. دو روزه اومدم.
پیشنهاد میکنم حتماً برید، ایشون رو بشناسید!
چشم دکتر!
همینطورکه دکترکسری از اتاق میرفت بیرون، گفت:
ساعتای دقیق کار این خانم تا یه ساعت دیگه رو میزم باشه!
هاله دلش نمیخواست دکترکسری او را در حالت دعوا ببیند. خیس عرق شده بود. صورتش داغ بود و سرخ. انگار تب داشت. چقدر دکترکسری جدی بود و باابهت. هاله با خودش گفت:
دکتر راست میگه دیگه، اینهمه باهاش نشستی و بلند شدی، آخرشم آدم نشدی؟ حیف نون!
برای هاله جای تعجب داشت. نمیتوانست بفهمد، چرا اینقدر دکترکسری به فکر ساکت است؟ چرا یک روز در میان به او سر میزند؟ هر بار هم کلی با هم صحبت میکنند. چرا با اینکه دکتر کسری از اتاق بیرون رفته، هنوز هم نگاه نغمه پشت سر اوست؟ علاقه هم حدی دارد! هاله با دست نغمه را تکان داد و توی گوشش گفت:
نغمه! به خدا پیره! به تو نمیخوره. تو حیفی! باشه که دکتره، که رئیس بیمارستانه!
نغمه فقط به هاله نگاه کرد و لبخند زد.
هاله از پشت شیشههای عینکش، به دهان ساکت خیره شده بود. کوچکترین حرکت او را زیر نظر داشت. او میدید که چهطور با وجود دردی که به خاطر تمرین با پای مصنوعیاش داشت، باز خواهرانه و مشتاق برایشان از گذشته میگفت و حال. برایش عجیب بود که حتی از آینده هم میگفت! انگار رشتهای نامرئی، او را به ساکت وصل کرده بود. تعجب میکرد که چرا هر روز که میگذرد، بیشتر از او خوشش میآید؟ از یک چادری! حالا ساعاتی از روز را هم میآمد و از او زبان انگلیسی میآموخت.
ساکت، برایشان از روزی تعریف میکند که داشتند میرفتند ملاقات یکی از دوستان شوهرش ادیب که تصادف کرده بود و توی بیمارستان بستری بود. ساعت ملاقات سه تا پنج بعدازظهر بود. ادیب که در یک شرکت مهندسی کار میکرد، به همسرش میگوید:
ساکت خانم امروز زودتر میام بریم ملاقات حمید. خونهای؟
قرار بود با بچهها کلاس فوقالعاده زبان داشته باشیم، اما طوری نیست، میام.
از منزل آنها تا بیمارستان، بیست دقیقه بیشتر راه نبود. آنها ساعت دو و نیم سوار ماشینشان میشوند و به طرف بیمارستان حرکت میکنند. ساکت میپرسد:
ادیب جان ماشین که بنزین داره ان شاء الله؟
تو راهمون نمیذاره.
بنزین وسط راه تمام میشود. ماشین کنار خیابان میماند.
ساکت! خانومی بنزین تموم کردیم.
ساکت با صدای بلند میخندد. مهربان نگاهش میکند و میگوید:
طوری نیس، خب بنزین بگیر!
ساکت با خود میاندیشد:
اگه به حرفم گوش میکردی، تو راه نمیموندیم.
ادیب بنزین میگیرد و به راه میافتند. ساکت، مسیر بیمارستان را میداند. به ادیب میگوید:
از این طرف نمیپیچی؟
نه، خانومی راه از اون طرفه.
مطمئنی؟
آره بابا!
ساکت که میداند ادیب اشتباه کرده، میگوید:
پس بزن بریم! ساعت سه و نیمه.
هرچه بیشتر میروند، کمتر میرسند.
چرا نمیرسیم خانومی؟
ساکت شانههایش را بالا میاندازد.
چی بگم آقا؟ اون راهه که گفتم یادته؟
برگردیم از اونجا بریم.
ساکت، دستش را جلوی داشبرد ماشین، مقابل چشمان همسرش میگذارد.
ادیب جونم فقط یه نظر لطف، به این ساعت بنداز! عقربهها میگن پنج و نیمه. من بیتقصیرم.
خورشید نفسهای آخرش را میکشد. ساکت به غروب خورشید نگاه میکند.
خیلی چرخیدیم. سرت گیج نرفت خانومی؟
کمی تا قسمتی.
به یک پارک میرسند. ساکت میگوید:
ادیب جونم! میای بریم یه کم تو اون پارک بنشینیم؟ ملاقات هم دیگه تموم شد.
ادیب نگه میدارد. خودش را سرزنش میکند.
اگه از اول به حرفت رو گوش میکردم ساکت اینطوری نمیشد.
عیب نداره عزیزم. اگه از اول گوش میکردی، در عوض نمیتونستیم اینجا کنار هم بشینیم و غروب زیبای خورشید رو ببینیم.
هاله حیرتزده میپرسد:
خانم سلیمی! شما دیگه کی هستین؟ امکان نداره. باورکردنی نیست.
ساکت لبخند میزند.
ساکت، به در و دیوار اتاقش نگاه کرد. این همان خانه بسیار دوستداشتنیاش بود که حاضر نبود با هیچ چیز در دنیا عوضش کند. از جا بلند شد تا توی اتاقش قدم بزند. گامهایش را سریع برداشت. راست ایستاد. کمی راه رفتنش با جَستن همراه بود. از عصا هم کمک میگرفت. سماور قدیمی قُلقُل میکرد. بوی عطر چای توی اتاق پیچید. فقیرموحد داشت برایش جگر کباب میکرد. بوی جگر تازه اشتهایش را دو برابرکرد. ساکت آن بوهای خوش را با ولع استشمام میکرد. همه چیز برایش تازگی داشت. همه در نظرش زیبا بودند. خانهاش بزرگ و کلنگی بود که توی حیاط آن، درخت انگور و انجیر به میوه نشسته بود. به یاد همسرش ادیب افتاد.
بَهبَه! خانومی جگر داریم؟
ادیب یک دل از توی سیخ بیرون میکشد.
ناخنک نزن ادیب! بذار شیش تا سیخ که تموم شد، سهتایی با هم میخوریم.
نچ! نمیشه خانومی.
دل را کف دستش میگذارد. داغ است. دل را توی دستش بالا و پایین میاندازد که کف دستش نسوزد. آن را رو به ساکت میگیرد.
بفرما خانمی! تقدیم به عزیزترین مونسم! ساکتم! این دل منه. ببین چهطوری برات میتپه! نه جلز و ولز میکنه؟
ساکت به سیخ جگری که فقیرموحد جلویش گرفته بود، خیره شد.
ساکت جان! ساکت نمیخوری؟
ساکت سیخ را گرفت. صدای زنگ تلفن بلند شد. فقیرموحد گوشی را برداشت.
دکترکسری است. ساکت جان با شما کار داره.
ساکت خودش را با کمک عصا به گوشی تلفن رساند.
سلام دکترکسری!... خوبم... بله آمادهام. هر وقت شما حاضر بودین، میام.
گوشی را که گذاشت، رو کرد به فقیرموحد. لبخند زد.
دکترکسری بود. مرد خوبیه. قابل اعتماده.
فقیرموحد با تعجب نگاهش کرد. با خود گفت:
من که خودم بهت گفتم دکترکسری است.
ساکت گفت:
از حالم پرسید.
ساکت روی راحتی قدیمی و رنگ و رو رفتهاش نشست. صدای جیرجیر پایههای مبل، با ناله ساکت درهم آمیخت. آلبوم عکس پسرش زیر مبل بود. برداشت. به عکس ادیب و حسین خیره شد.
ساکت جان ناهار سرد شد.
باشه. اومدم.
با خود گفت:
نگران نباش ادیب جان، میشه بهش اعتماد کرد. خیالت راحت باشه.
ساکت هنوز ناهارش را نخورده بود که صدای زنگ در بلند شد. بیست و دو سه نفر از دوستان مسجدی ساکت بودند که با یک دستهگل بزرگ به دیدنش آمدند.
ساکت که پایش موقع راه رفتن صدای قرچقرچ میداد، عصازنان در حالی که خسته شده بود، به پارک نزدیک خانهشان رسید. بارها با ادیب به آن پارک آمده بودند. لحظهای نگاهش به طرف زن و مرد جوانی رفت که با هم صحبت میکردند و تخمه میشکستند. چقدر پارک به نظرش زیبا آمد. به زحمت خودش را به یک صندلی رساند. در طول راه خانه تا پارک چند بار استراحت کرد. روی صندلی که نشست، نفس راحتی کشید. به آسمان بالای سرش نگاه کرد. چقدر بیانتها بود. برگهای درختان سرو نمیگذاشت نور آفتاب، مستقیم بتابد. باد گرم، عطر گلهای رز و محمدی را در طول پارک و بلوار میپراکند. صدای ماشین و موتور از فاصله دور و نزدیک میآمد. خنده دلنشین بچهها و صحبت کردن زنها و مردها هم شنیده میشد.
کسی ساکت را به اسم صدا کرد.
خانم ساکت سلیمی!
صدا را شناخت. با کمک عصایش بلند شد. در مقابلش دکترکسری بود. چقدر چهرهاش خسته به نظر میرسید. ساکت نشست. دکتر هم با کمی فاصله اجازه گرفت و نشست. ساکت لبخند زد.
همه چیز آمادهاس دکتر؟
بله فقط مونده امضای شما که هر وقت حاضر بودین، میریم محضر.
ساکت، نفس راحتی کشید.
خدا رو شکر دکترکسری! کارا زودتر از چیزی که فکر میکردم، داره انجام میشه.
ساکت به چهرۀ خسته و گرفتۀ دکتر نگاه کرد.
چرا خسته به نظر میاین دکتر؟
به خاطر یه دوست.
یه دوست؟
بله یه دوست. یه... یه... ترکش!
ساکت به زحمت ناراحتیاش را کنترل کرد. لبهایش را گزید.
کجاست؟
توی کمرم. نمیتونم زیاد راه برم یا بایستم... بیست ساله.
دکتر دلش میخواست بگوید خداحافظ! اما نمیتوانست. نمیخواست آن لحظه شیرین را با خداحافظی تلخ کند. با خود گفت:
بالاخره یه روز میگم.
ساکت از توی کیفش یک کاور درآورد که توی آن پر از برگه بود. آن را داد به دست دکترکسری. دکتر بلند شد. ساکت هم ایستاد.
امروز عصر، ساعت چهار میتونین بیاین محضر؟
بله دکتر! حتماً میام.
لحظه خداحافظی فرارسید. ساکت آشکارا حلقهای از اشک را توی چشمهای دکترکسری دید. دکتر بدون اینکه بتواند خداحافظی کند، رفت. ساکت هم برگشت به خانهاش. خانهای که خیلی دوستش داشت. به تلفن همراهش که روی طاقچه بود، نگاه کرد. فقیرموحد و خانم صلواتی دهها بار تماس گرفته بودند. نگران شد. شماره آنها را گرفت. خانم صلواتی بود.
کجایی خواهر؟ چرا گوشیتو نبردی؟ یه وانت جهیزیۀ عروس تو راهه، تا یه ربع دیگه میرسه. بچههای مسجد جمع کردن. عصر میام ببریم برای دختر کبریخانم. بعضی چیزاش مثل ظروف آشپزخونه، چندتاس که...
تا وانت بیاد خالی کنه هستم. اما عصر ساعت چهار قرار دارم. باید برم!
کجا؟
بعداً میگم.
کی میگی؟
شب.
ساکت، توی محضر، مقابل دکترکسری نشسته بود. آخرین امضا را که کرد، همه لبخند زدند. شیرینی هم پخش کردند. صدای تلفن همراه ساکت بلند شد. جواب داد. فقیرموحد بود.
سلام خواهر! کجایی؟
فقیرموحد از پشت گوشی شنید که میگویند:
مبارکه. خیلی مبارکه. دهنتون رو شیرین کنین!
ساکت بعد از مکثی کوتاه گفت:
تو محضر.
محضر؟ محضر برای چی؟ مبارکه.
بله. خیلی مبارکه.
ساکت راست بگو! کی اونجاس؟ چه خبره؟
ساکت به حاضران در جلسه نگاه کرد. شمردهشمرده گفت:
محضردار، حاجآقا، دو تا شاهد... داشت یادم میرفت، همه اینا به اضافه دکترکسری.
هنوز پای ساکت به خانه نرسیده بود که صدای زنگ در خانه بلند شد. در را باز کرد. صدای هاله را که شنید، خوشحال شد. در اتاق را باز کرد. عصازنان آمد به استقبالشان. توی ایوان ایستاد. کیوان شوهر هاله که جوانی بلندقد و گندمگون بود هم پشت سرش آمد تو. وارد حیاط شدند.
بَهبَه! چه حیاط بزرگ و باصفایی! عجب درختایی! هاله ببین میوه هم دارن.
توی دستهای کیوان یک دستهگل بود. داد به ساکت.
تقدیم به شما مادر!
زن و شوهر جوان آمدند توی اتاق. هاله به در و دیوار راهرو، هال و اتاقها نگاه کرد.
مادرجون! این قابا کار کیه؟
ساکت که داشت میرفت سماور را روشن کند، گفت:
شوهرم ادیب. کارگاه معرّق داشت.
ساکت، سماور را که روشن کرد، به اتاق آمد. روبهروی یک قاب معرّق ایستاد. توی آن نوشته شده بود: فَالله خَیرُ حَافِظا وَ هُوَ اَرحَمُ الرّاحِمین. دورش هم پر از گل و مرغ بود.
این کار منه، ادیب بهم یاد داد.
ساکت به آرامی روی مبل نشست.
همون سال، یه نمایشگاه با هم زدیم. سی تا کار مال ادیب بود، پنج تا مال من.
هاله، رو بهروی قاب ایستاد. متحیر نگاه کرد.
چقدر قشنگه! شما هنرمندم بودین و هیچی نگفتین؟
کیوان محو قابها شده بود. او هم مدتی معرّق کارکرده بود.
کارگاه الانم هست؟
بله پسرم! دادم به چند تا جوون، دارن معرّق میزنن. وصیت ادیب بود.
مادرجون! کیوان هم معرّق بلده. میشه اونجا کارکنه؟
هاله به یکی از عکسهای آلبوم اشاره کرد. عکس شهیدی بود که سر نداشت. تنه نشان میداد، جوان تنومندی بوده است.
این عکس کیه که شما بالای سرش نشستین؟
ساکت به عکس خیره شد.
یه شهید. بیسر برگشت. چه مصیبتی کشیدیم ما!
چرا شما؟
مدتی بخش خبررسانی کار میکردیم. شهدا رو که میآوردن معراج، باید به خونوادههاشون خبر میدادیم. اونایی رو که نصفی از بدنشون، مثلاً از پهلو یا باسن به پایین قطع بود، با دوستان براش پا و باسن میساختیم، با ماکت یا یونولیت. بعد لباس تنش میکردیم و وصل میکردیم به بدن. خونوادهها که میاومدن و بدن رو کامل میدیدن، ما هم آروم میشدیم. اما وای از روزی که شهیدی بیسر میاومد.
ساکت، به آنها تعارف کرد انگور بخورند. اما هاله فقط میخواست، بشنود.
خب مادر! بیسرا چی میشدن؟
هیچ کاری نمیتونستیم بکنیم. معراج پر از ضجه و ناله خونواده میشد. ما هم همراهشون ناله میزدیم. اشک میریختیم.
ساکت، به عکس اشاره کرد.
همرزمای این شهید میگفتن، سر کاملاً متلاشی شده بود. نمیشد، کاری کرد.
کیوان پرسید:
کار توی معراج، قبل از شهادت همسر و پسرتون بود یا بعدش؟
بعد از شهادتشون بود.
پایگاه چی شد؟
یه روز رفته بودیم شوش دانیال که شنیدیم، پایگاه بمبارون شده. چند تا از خواهرامون که با ما نیومدن، مجروح و چند تا شهید شدن. اونجا هم شد، پایگاه برادران. بعد هم توی هر شهر مسجدا شد، پایگاه. شستنیها هم اومد بیرون از جبهه، تو شهرا.
کیوان که دلش به حال تنهایی ساکت سوخته بود و اندوه در چهرهاش آشکارا دیده میشد، گفت:
منم یه پسرتون. تو رو خدا هر کاری دارین بگین.
ساکت، احساس آرامش کرد.
از قدیم گفتن تعارف اومد نیومد داره. منم تعارف سرم نمیشه. پنج تا کیسه برنجه که چند تا آدرس میدم، وقت کردی، ببر برسون!
کیوان، دستهایش را روی چشمش گذاشت و گفت:
به روی چشم!
نازنین نامهات از راه رسید روشنی از طرف ماه رسید.
مهربونم! همسرخوبم! ساکت بینظیرم! سلام!
سلام بر تو که روی تو، روشنایی ماست.
خوب من! عطر وجودت، همیشه در کوچهباغ دلم جاریه! تازه از بازسازی پل معلق خرمشهر، برگشته بودم که نامهات رسید.
نازنینم! تا کربلا راهی نمونده. تا اون روز میمونم.
همزبونم! عطر نفست تو مشامم، همیشه و جاودانه است. من سالمم. سالمِ سالم. تو هم تازه بمون.
زلالم! دوستت دارم
ادیب همیشه عاشق
اردیبهشت 1360
هاله رو کرد به ساکت.
چه نامۀ عاشقانۀ قشنگی! چند سال از زندگیتون میگذشت؟
هیجده، نوزده سال. ما یک روح بودیم در دو بدن. هر روز برای هم نوتر و تازهتر میشدیم. از تکرار بدمون میاومد. هر روز یه کار جدید میکردیم. یه حدیث تازه از ائمه حفظ میشدیم. یه تفسیر جدید از قرآن میخوندیم. راجع به شأن نزول آیات تحقیق میکردیم. توی هنر، هر روز یه طرح جدید میزدیم...
ساکت، آه کشید.
بله دخترم! این بود روزگار من و ادیب. حسینمون که اومد، زندگی شیرینتر شد.
ساکت، به نظر هاله، آدم عجیبی بود. جالبتر اینکه هنوز هم یاد او در دلش زنده است. اسم ادیب که میآید، گل از گلش میشکفد و با خاطراتش زندگی میکند. او هنوز هم به یاد قهرمانش دست محرومان را میگیرد. این کار را هم ادیب خیلی دوست داشته و همیشه بخشی از درآمدش را میداده به محرومین و فقرا.
دست ساکت که نشست روی شانههای هاله، به خودش آمد.
زنگ میزنن. شوهرته! نمیری در رو باز کنی؟
هاله احساس کرد، چقدر دلش برای کیوان تنگ شده است! مگر چقدر از او دور بود؟ دو، شاید هم سه ساعت. در را باز کرد. به استقبالش رفت. با لبخند گفت:
کیوان جان سلام! خسته نباشی. آقا خدا قوت! دلم برات یه ذره شده بود.
کیوان، لبخند زد. احساس آرامش کرد. ساکت، معلم بسیار خوبی بود. ساکت بلند شد. عصا زد و رفت پشت پنجره. نگاهشان کرد. لبخندشان را که دید، نفس راحتی کشید. بعد هم به عکس ادیب که روی دیوار بود، خیره شد.
ساکت، نفس عمیقی کشید و گفت:
چند روز دیگه اسبابکشی دارم.
شیرینی پرید توی گلوی فقیرموحد. به سرفه افتاد. خنده روی لبهای خانم صلواتی خشکید.
چرا ساکت؟ میخوای کجا بری؟
فقیرموحد، نگاهی به خانم صلواتی انداخت. با صدای بلند گفت:
تو یه چیزی بگو خواهر! من میدونم چه دلبستگیای به این خونه داره.
خانم صلواتی که با ناباوری به ساکت نگاه میکرد، گفت:
مگه نگفته بودی ادیب اینجا رو وقف مردم کرده، باید توش مراسم باشه. مردم باید بیان و برن. پس چی شد؟
ساکت، به آرامی گفت:
میان و میرن. همینطورکه ما اومدیم و رفتیم.
ساکت، فقیرموحد و خانم صلواتی، بالای سر دکترکسری ایستاده بودند. دکتر شیمیدرمانی شده بود. فقیرموحد و خانم صلواتی با تعجب به ساکت نگاه کردند.
شیمیائیه؟
ساکت آرام گفت:
هم شیمیائیه، هم توی کمرش یه ترکشه. دکترا ازش قطع امید کردن.
هاله و نغمه هم با نگرانی به او نگاه میکردند و در دل برایش آرزوی سلامتی داشتند. دکترکسری از زیر پلاستیک اکسیژن، نگاهشان کرد. با حرکت آرام سر، از آمدنشان تشکر کرد. ملاقاتکنندهها اندوهگین و افسرده بیرون رفتند. غم سنگینی روی دلشان نشسته بود. توان حرف زدن نداشتند. ساکت آنها را به خانۀ جدیدش برد. یک واحد آپارتمان کوچک بود که در طبقۀ اول ساختمانی ده طبقه قرار داشت. دوستانش منتظر توضیح او بودند. ساکت نفسی تازه کرد.
تو رو خدا بگو این روزا داری چه کار میکنی؟
ساکت آرام و شمرده گفت:
تلاش میکنم. تلاش و باز هم تلاش!
تو رو خدا بگو! تو که ما رو کشتی!
دخترخوندههام یادتونه؟
آنها به علامت تأیید سر تکان دادند و گفتند:
خب! خب!...
دکترکسری معرفی کرد. خونه رو دادم بهزیستی. همون روزی که با دکترکسری رفتم محضر، واگذار کردم. این کارا دوندگی داره. توی بیمارستان که بودم از دکتر راهنمایی خواستم. همون موقع، داشت کاراشو میکرد. خودش نُه تا فرزندخونده داره.
دوستانش با تعجب پرسیدند:
نه تا!
بله. همسرش تو بمبارون شهید شد. دو تا از بچههاش هم رفتن خارج... پسرن. درس میخونن. کسی رو اینجا نداره.
هیچوقت فکر نمیکردیم، بتونی از اون خونه دل بکنی.
بله. سخت بود. بهترین خاطراتم رو تو اون خونه با ادیب و حسین داشتم. اما میدونم ادیب خوشحاله. حسین خیالش راحته! فقط...
دوستان همیشگی سالهای جنگ و صلح، آشفته و آزردهدل، سر مزار دکترکسری نشستهاند. مراسم که تمام شد، شروع کردند به خواندن زیارت عاشورا که دکتر هر روز میخواند. هاله و نغمه هم به جمع آنها پیوستند. درست یک هفته قبل از بستری شدن دکتر، با امضای او رسمی شده بودند. اما خوشحالیشان زیاد طول نکشید. او از بینشان رفت. هاله گفت:
تازه میفهمم، قهرمانان جنگ کیا بودن. اون یه انسان واقعی بود.
نغمه در حالی که اشکهایش را پاک میکرد، به هاله گفت:
میدونستی تو بهزیستی مسئولیت داشته و کلی فرزندخونده؟
نه!
من یکی از اونا بودم... فرزندخونده دکترکسری که خرج تحصیل و زندگیمو میداد.
وقتی هواپیما از زمین بلند و در هوا معلق شد، ساکت خاطرات چند ماه گذشته را در ذهنش مرور کرد. اشک ریخت و به زمین که هر لحظه کوچکتر میشد، نگاه کرد. این اواخر خوابهایش بیشتر شده بود. تقریباً هر شب پسرش میآمد و از مادر میخواست، دنبالش بیاید. بعد هم بین دو کوه راه میرفت. اولین باری نبود که خانه خدا را دیده بود. اما نمیدانست این بار چرا اینقدر اضطراب دارد. به صندلی هواپیما تکیه زد. چشمهایش را آرام روی هم گذاشت. با فاصله به خواب سنگینی فرو رفت.
سلام مادر! اومدی؟
حسین داشت از کوه بالا میرفت. فانوسی توی دستش دیده نمیشد. مادر پرسید:
حسین جان! فانوست؟
حسین خندید. به سمت خورشید که داشت کمکم از پشت ابرهای تیره بیرون میآمد، اشاره کرد. مادر عصایش را برداشت. به راه افتاد. از کوه بالا رفت. دوباره پایین آمد. باورش نمیشد، چهطور توانسته، هفتبار برود و بیاید. حسین را صدا زد:
حسین، پسرم! اینجا که کوه صفا و مروه است! مکه است!
ساکت، متحیر ماند.
یعنی چی؟ بیام مکه دنبالت بگردم؟
همینطورکه داشت با پسرش حرف میزد، انفجار یک گلوله تانک، پسرش را به هوا پرتاب کرد. مادر هرچه منتظر ماند، پسرش را ندید. حتی یک تکه از بدن پسرش هم به زمین برنگشت.