تاریخ انتشار: ۳ تیر ۱۴۰۳ - ۱۹:۱۱

چند بار که مُشتک را روی کمان فرود می‌آورد، از کت و کول می‌افتد، گردوخاک ندافی با کمان از حلاجی با چرخ برقی بیشتر است و تا وقتی پنبه‌های به هم چسبیده را «شاد» و «وشا» می‌کند، نفس و رمقی برایش نمی‌ماند

همشهری آنلاین، رابعه تیموری:اما انگار زخمه زدن مشتک بر کمان چوبی به همان اندازه که خستگی را توی رگ و پی اش ته نشین می‌کند، به دلش هم آرام و قرار می‌دهد.این کمان یادگار روزهای خوش گذشته است، روزهایی که اهالی طهران در هر کوچه پسکوچه‌ای چشم به راه‌حلاجان و لحاف دوزان بودند تا پشم و پنبه کهنه را شاد کنند و به هنر خود به روی تشک و لحاف‌های مندرس رنگ و رخی تازه بنشانند. این‌روزها اوستا محمد حلاج چندان پرمشغله نیست و مقبول افتادن لحاف‌ و تشک‌های صنعتی نزد تهران‌نشینان امروزی، نانش را آجر کرده ‌اند. اوستا با حسرت می‌گوید: «با مرگ ما حرفه ما هم می‌میرد....»

بیشتر بخوانید:خواب‌ آرام روی دست‌دوزها | احیای حرفه سنتی توسط جوان محله تولیددارو

‌تشک‌های دوخته شده و آماده گوشه مغازه تلنبار شده‌اند و وزن گونی پر از پنبه روی صفحه ترازو، از وزنه ١٠ کیلویی آویخته به‌دسته آن چند گرمی کمتر است. درودیوار مغازه استیجاری اش از سال‌ها پیش رنگی به خود ندیده‌اند و بوی پشم‌های کهنه‌ای که تازه حلاجی شده‌اند فضای مغازه را پر کرده است. همه بند و بساط و وسایل مغازه بوی گذشته‌ها را می‌دهند و انگار اینجا از مدت‌ها پیش زمان متوقف شده است. از عمر چرخ خیاطی ژاپنی اوستا محمد هم لااقل ٢٠-٣٠ سالی گذشته و سر و شکل زمخت آن به تولیدات امروزی برند برادر «BROTHER»شباهت چندانی ندارد، ولی هنوز هم روبراه است و به چند خیز سوزن تیز و باریک آن بر روی پارچه متقال شیری رنگ، دوخت و دوز قاب زیر تشک انجام می‌شود. مخازن چوبی دستگاه حلاجی که به دیوار انتهای مغازه چسبیده‌اند، به کمدهای دیواری بی‌شباهت نیستند و منافذی که روی آنها تعبیه شده تا دهانه آهنی چرخ فاصله زیادی ندارند.


‌خاطرات دور

‌دکمه چرخ حلاجی را که می‌زند، پشم‌ها و پنبه‌های درهم تنیده و چسبیده به هم، آرام و هن هن‌کنان به تلی از پنبه‌ها و پشم‌های آسیاب شده تبدیل می‌شوند. گردوخاک لابه لای آنها هم فرو می‌ریزند و وقتی به داخل مخازن چوبی گوشه مغازه می‌ریزند، پاکیزه و خرد شده هستند. موتور چرخ خسته و کند می‌چرخد و با هر چرخش تسمه دور دینام، چرخ‌دنده‌های آن سکندری می‌خورند و ناله‌کنان دوباره به راه می‌افتند. بسیاری از همکاران اوستا محمد حلاجی پشم و پنبه‌ها را تمام‌وکمال به این دستگاه‌های آهنی نه‌چندان امروزی سپرده‌اند و کمان و مُشتک‌های قدیمی چندان به‌کارشان نمی‌آید، اما اوستا محمد می‌گوید: «این دستگاه‌ها فقط پشم و پنبه را آسیاب می‌کنند، ولی کمان هم پنبه را خورد و هم باز می‌کند.»


‌حلاجان نامی

وقتی پدر اوستا محمد پسر نوجوانش را از روستای مزید به طهران فرستاد تا مثل حلاجان و لحاف دوزان همولایتی اش اوستاکاری اسم و رسم‌دار شود، این شغل نان و آب داشت و در هر کوچه‌ای صدای کمان و مشتک‌های حلاجان به گوش می‌رسید. همان زمان‌ها هم با آن که اوستا یعقوب در میان حلاجان و ندافان تهران اسم و رسمی داشت، شاگرد زحمتکشش کاربلدتر و پاکیزه‌تر از او پنبه وشا می‌کرد و روی ملحفه لحاف کرسی‌های خانه نوعروسان گل و بته‌های زیبا و چشمنواز می‌دوخت.


‌لحاف‌های دست دوز

‌هنوز هم در میان تک و توک حلاجان پایتخت که از حرفه قدیمی خود دل نکنده‌اند، اوستا محمد نوری حرف اول را می‌زند و هم پشم و پنبه‌ای که حلاجی می‌کند پاکیزه است و هم وزن‌ تشک و لحاف‌هایی که درست می‌کند کم‌و زیاد ندارند. چشم‌های اوستا دیگر مثل گذشته سو ندارند و برایش آسان نیست که در مغازه تنگ و تاریکش ساعت‌ها روی پارچه‌های چیت و تترون سوزن بزند، ولی در تخمین وزن پنبه و پشم چشمش خطا نمی‌کند و توی تشک‌ها ۳ کیلو -بی کم‌و زیاد- پنبه می‌ریزد و لحاف‌ها را هم با ۶ کیلو پنبه پر می‌کند.

عکاس: امیر رستمی


‌وقت امتحان

‌اوستای حلاج به‌دستمزد ۸۰ هزار تومانی حلاجی پنبه‌ها و دوخت و دوز یک تشک و ۱۰۰ هزار تومان دستمزدی که بابت پنبه زنی و درست کردن هر لحاف می‌گیرد قناعت دارد، ولی این‌روزها شمار شهرنشینانی که لحاف و تشک پشم و پنبه دست دوز را به تشک‌های صنعتی و پتوهای پرزدار ساخت کارخانجات نام و نشان‌دار ترجیح می‌دهند هر روز کم‌و کمتر می‌شود، اما هنوز هم دل اوستا محمد نوری به این خوش است که رزق و روزی اندک خانواده اش حلال است و به عرق جبین او به‌دست آمده است. او تعریف می‌کند: «چند سال پیش که در حال تدارک جهیزیه دخترم بودم و دستم حسابی تنگ بود، زن و شوهری چند تشک را به مغازه‌ام آوردند که حلاجی کنم. لابه لای تشک‌های تازده یک نایلون پر از پول و دلار بود که آنها قصد داشتند همان روز آنها را به شمش طلا تبدیل کنند. وقتی به مشتریانم خبر دادم که پول‌ها را پیدا کردم باور نمی‌کردند که توی تشک‌ها جا گذاشته باشند.. با مژدگانی خوبی که مشتری‌ام به من داد، هزینه جهیزیه دخترم فراهم شد و پول حرام وارد زندگی‌ام نشد.»
اوستا محمد زمستان و پائیز که تک و توک مشتریانش هم سراغش را نمی‌گیرند، در روستای آبا و اجدادی اش به چوپانی مشغول است. او دلتنگ روزهایی است که حلاجان و لحاف دوزان بروبیایی داشتند و با حسرت می‌گوید: «با مرگ ما، شغل‌مان هم می‌میرد.»
دو فرزند حلاج باشی دختر هستند، اما او دوست ندارد نوه‌هایش پی کار و کسب رو به زوال پدربزرگ بروند.