تاریخ انتشار: ۱۷ مرداد ۱۳۸۸ - ۲۰:۱۷

علی مولوی: جاتون خالی، الان که باهاتون صحبت می‌کنم، بیست و هفت جلد کتاب قطور دستمه و دارم از یازده‌تا پله پایین می‌آم و ...

... ضمناً به دلیل ارتفاع کتاب‌ها جایی رو هم نمی‌بینم و دارم از حس لامسه کف پاهام برای
پایین اومدن استفاده می‌کنم. تازه این وسط موبایلم هم داره بندری می‌زنه و می‌لرزه! ببخشید یه چند لحظه صبر کنین...

چند لحظه بعد

آخیش! راحت شدم! داشتم زیر بار این کتاب‌ها می‌مردم.

بنده: «الو... کیه؟!»

صدای پشت خط: «آی‌کیو! مگه زنگ خونه است؟ کیه چیه؟ منم دیگه... اسی!»

بنده: «ببخشید داش اسی! بد موقع مزاحم شدی خب! حالا چی کارم داشتی؟»

اسی: «یه‌کمی توی چند تا مسئله ریاضی گیر کردم. چند تا معادله دارم که حل نمی‌شه. هستی مغازه بیام پیشت؟»

بنده: «آره دااشم! بیا... من که همه تابستون کتاب‌فروشی‌ام. بیا با هم حلش کنیم.»

چند دقیقه بعد

اسی اومده، با چند تا مسئله سخت که توی کلاس‌های فوق‌ برنامه‌اش بهشون داده بودن. من امسال فقط کتاب‌فروشی کار می‌کنم. آخه من درسم خوب بوده. احتیاجی به این کلاس‌ها نداشتم. اما عجیبه. این مسئله رو قبلاً دیدم. یعنی حتی پارسال حلش کردم، اما الان نمی‌تونم حل کنم. الان یه ربعه که دارم تک‌تک موهام رو می‌کَنم، اما این مسئله حل نمی‌شه. با این‌که تازه نزدیک نصف تابستون تموم شده، اما انگار من همه‌چی یادم رفته. نمی‌دونم چی شده، اما انگار همه اطلاعاتم رو بعد امتحان گذاشتم توی سالن امتحانات و اومدم بیرون. الان اصلاً یادم نمی‌آد باید چی کار کنم تا این معادله حل بشه.

پس آقای رفیعی، ناظم مدرسه‌مون بی‌خود نبود که هی به من اصرار می‌کرد که توی این کلاس‌ها شرکت کنم که درس‌ها یادم نره.

بی‌خود نیست که از قدیم و ندیم می‌گن:

«بسی رنج بُردی در این سال پیش
عجب از یادت رفت همه درس خویش!»

برچسب‌ها