تاریخ انتشار: ۸ شهریور ۱۳۸۸ - ۱۰:۰۹

دکتر سیدحبیب نبوی: انسان به لحاظ وجودی در هیچ حد از حدودی که اتفاقا خود نیز بر وجود خویش تنیده، متوقف نمی‌شود.

به همین خاطر، او همواره چشم بر افق‌های ناگشوده و بیکران دارد و بر منظری امید بسته که شاید از فراز آن بتواند کل هستی را نظاره‌گر باشد؛ اما خود وی می‌داند که بسا همین منظر، بر او چارچوبی خاص تدارک بیند و روح تعالی‌جوی وی را محصور سازد. از این نگاه، آدمی هنر را آفرید تا بیکرانگی وجودش را به تماشا بگذارد. هنر در یک معنا، امری هنجار‌شکن و در واقع فراهنجار است. در مطلبی که از پی می‌آید، نویسنده با چنین نگاهی به تحلیل ابعاد نامتناهی این روح سیری‌ناپذیر انسان می‌پردازد.

انسان پیوسته در صدد گریز از فعلیت موجود و در اندیشه ره‌جویی به عرصه فرازین و ناآشنای پسین است. این میل، آدمی را از غنودن و ایستایی در شرایط موجود باز می‌دارد و جنبش مدام به سوی عرصه نامعلوم را در وی باعث می‌گردد. معهودگریزی و عصیان علیه وضعیت موجود اساس جنبش و حرکت در طبیعت است. اگر هیچ نهاده و هدف مشخص و معلومی هم در مسیر جنبش آدمی تصور نمی‌شد باز انسان با تمام حرص و ولع، می‌کوشید. گویی هدف‌ها و نهاده‌ها همه بهانه‌اند تا انسان بجنبد و در این جنبش ناگهان به مقصود مرموز و نامعلومی نائل آید که از هدف پیشین عزیز‌تر و مطلوب‌تر است، به طوری که هدف پیشین با وجود این محصول فرعی و ناگهانی از اعتبار می‌افتد.

هنر و ادبیات و عرفان در واقع عصیان‌کردن علیه معهود و معیار و درخشش «درخلاف آمد عادت» است. درخشیدن در عرصه بدیع و خلاف عادت و فراهنجار، شگرد و افسون و خلاقیت و هنر است که گویی واژگان و پدیده‌های معمولی، منشأ نوی بداعت و طراوت و تازگی و مایه شگفتی و اعجاب‌اند. روحی به واژگان دمیده می‌شود که رسالت آنها را تغییر داده و تاثیر و موفقیت آنها را دیگرگونه می‌کند و روحانیت و معنویت، مانند هاله‌ای غالب و محیط بر پیرامون واژه حول نموده و معنی اعتباری آن را به عرصه معنا انتقال می‌بخشد.

هنرمند کسی است که از پدیده‌های موجود و معمول، با ابتکار و شگرد خود چیز تازه و بدیعی به منصه آورد که این آفرینش، ابتدا در درون ذات هنرمند شکل می‌گیرد و خلاف آمد عادت درونی جریان پیدا می‌کند و سپس در پدیده‌های خارجی تظاهر می‌نماید. این امر در تقریر و گفتار و نوشتار به شعر و اثر بدیع شهرت دارد. در شعر همان واژگان معروف دیالوگ و گفتمان معتاد استفاده می‌شود ولی ادیب و شاعر و هنرمند با چندین شیوه از آن واژگان و جمله مورد محاوره، آشنایی‌زدایی می‌کند.

در این شیوه فضای ناآشنا، به مثابه امر بدیع شگفت‌انگیزی می‌کند و هر نوع شگفت‌انگیزی از رکود و رخوت حیاتی جلوگیری می‌نماید، لذا زندگی به طور مداوم محتاج شگفتی‌هاست که در غرابت و ناآشنایی و حادثه‌های نوین این شگفتی‌ها در جریان است. شعر در قالب عروض و قافیه و ردیف، دیالوگ معهود و آشنا را غریب و نامعهود می‌کند. در آشنایی‌زدایی، دشواری و ناهنجاری و مشکل فهمیدن پیش می‌آید که لایه رویینه ذهن قادر به درک آن نیست لذا ذهن متنبه شده و به اعماق خود رجوع می‌کند که علاوه بر فهم کلام در اعماق خود هم  یافته‌های عجیب و شگفت‌انگیز دارد. شاعران ایرانی از قدیم بدون ادعای ابداع یک مکتب ادبی، به قافله‌سالاری خلاف عادت توجه کرده‌اند چرا که در خلاف آمد عادت به شعر روی آورده‌اند. حافظ شعر معروفی دارد:

در خلاف‌آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان‌کردم

عادت این است که آدمی از نظم و سامان و ساختار و شالوده به کام خود برسد اما پریشانی خلاف آن است که شاعر از آن کسب جمعیت نموده است. حافظ اشعار خود را به «نظم پریشان» تعبیر می‌کند که هم ترکیب «نظم» با «پریشان» خلاف معهود است و هم محتوای آن ناسازگار است که پارادوکس به حساب می‌آید.

گرچه صورتگران، وزن و قافیه و شاکله ظاهر کلام را شعر می‌پندارند  اما شعر بدون شوریدگی درون و به درشدگی از خویشتن و فراشد در عرصه فراهنجاری جریان پیدا نمی‌کند. افلاطون، شعر را شوریدگی درون می‌داند و قالب ساختاری و شالوده صوری آن را شعر نمی‌شناسد. سخن‌پروران در عرصه شعر از عرش می‌ستانند و بر فرش می‌فشانند چنانکه گفته است: شاعران نغمه‌سرای عرشند که از آتش فکرت پریشان شده و با سروش غیب درآمیخته‌اند.هنرمندان جملگی، صاحب سبک به خصوصی هستند که از ناآرامی درونشان گزارش می‌کند. لذا فراهنجاری درونی در قالب سبک یا عدول از هنجاری‌های عادی زبان تظاهر می‌کند که هر هنرمندی در این تظاهر شیوه منحصربه‌فردی دارد.

ساختار دستوری و شالوده نحوی زبان در عرصه معهود بسیار شایسته و پسندیده و رساست اما در بالندگی و ارتفاع  احساس و عواطف و مواجید ذوقی و بی‌خویشتنی، دیگر دستور زبان و هنجارهای عادی مانع فراشد و تجلی آن مواجید خواهد شد. لذا در این مرحله ساختارها می‌شکند و دستور منفعل می‌ماند. اگر قید ساختار در تقریر لازم پنداشته شود دیگر نقش ذوقی و عاطفی و هنری زبان عقیم می‌شود. با این توضیح می‌توان ادبیات را نوعی عصیان و ساختارشکنی و دستورستیزی نامید که ابتدا واژگان گفتاری به‌تدریج به معیار تبدیل شده و ملاک سنجش قرار می‌گیرد سپس از آن واژگان با جوشش و بالندگی و حس فردی آشنایی‌زدایی می‌شود.

واژگانی که کمتر متداول است، در اثر ندرت استعمال به‌تدریج چندان کمرنگ می‌شود که از صحنه گفتار بیرون می‌رود، پس از مدیدی به‌عنوان خلاف معیار در زبان نقش هنری ایفا می‌کند. انحراف از زبان معیار رجوع به نادره‌های گفتاری به‌منظور بیان احساس و تأثیرگذاری در مخاطب از اجله آثار هنری به‌حساب می‌آید.

برخی می‌پندارند که ادبیات سامان کلام و ساختار متن و سازمان گفتار است در حالی که ادبیات برخلاف پندار ایشان، سامان و ساختار را تخریب کرده و از معیار، متداول بیرون می‌جهد. چه نیک گفته است رومن یاکوبسن،  منتقد روسی که  «ادبیات، نمایشگر درهم‌ریختن سازمان‌یافته گفتار متداول است.» زبان معیار، همان زبان نوشتاری و گفتاری معمول اهل قلم است که به لفظ قلم شهرت دارد و تحصیل‌کردگان بدان می‌نویسند و سخن می‌گویند. جنبش‌های درونی و فراهنجاری شخص، گاهی چندان فخامت و عظمت پیدا می‌کند که تمام سازمان دستورزبان و گرامر را در هم می‌ریزد و فراتر از آن سخن می‌گوید.

هنر ایجاد غرابت به‌منظور افزایش مدت زمان ادراک حسی برای خواننده اثر هنری است که در این مقام هرقدر اثر، مشکل و دشوار باشد استعداد احساسی بیشتری را باعث خواهد شد. هر میزان فرایند درک حسی طولانی‌تر باشد زیبایی گسترده‌تر و جاودانه‌تر است. شعر حادثه‌ای شگفت‌انگیز است که این حادثه در نهایت غرابت و شگفت‌انگیزی هنر بزرگ به‌حساب می‌آید. مولوی عادت و معیار را روپوش حقیقت می‌داند.

انسان در عرصه حیات با سبب‌ها و وسیله‌ها چنان خو‌می‌گیرد که ماوراء این عرصه را از توجه خود دور می‌سازد لذا هرگاه در اثر یک حادثه یا هر امر دیگری از زندگی عادی و از روپوش سربرآورده، شگفت‌زده و حیران می‌شود. عرفان از نظر مولوی از معیار گریختن و هنجارشکستن است. او وضوی نماز را اراده و تطهیر از هنجار می‌داند که غسل‌کردن از عادت در مکتب وی ورود به مصحف حیرانی برین است.

آنگاه که شخص توفیق می‌یابد  تا فعالانه رخنه‌ای ایجاد کرده و از این جهان محدود به عالم قضا بجهد، می‌فهمد که جهان خودآگاه و عالم معتاد و معیاری که عموماً در محدوده آن مغرورند در برابر آن جهان اصلاً قابل ذکر و یادآوری نیست که حافظ پس از ورود به آن عرصه ناآشنا گفت:

جهان و هرچه در او هست هیچ در هیچ است
هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق

هرگاه موج‌‌های لایتناهی عالم قضا به‌تدریج و فراخور حوصله این زندگی و عالم معیار، وارد این جهان شود شاید ابتدا با شگفتی عامه روبه‌رو شود اما زود به هنجار عادت کرده و از اعجاب‌انگیزی فرومی‌ماند. ورود عجایب عالم ناآشنا (قضا) به زندگی معهود چندان در شکستن هنجار و غلبه بر آن توفیق می‌یابد که بشر از واردات و عوامل غیرمترقبه به «قضا» تعبیر می‌کند و آن را جزء هنجارهای خود درمی‌آورد.

اما عارف کسی است که خود قشر فرازین این زندگی و هستی را می‌شکند و فعالانه وارد عجایب عالم قضا می‌شود و هستی را با نگرشی شامل و کلی مورد بررسی قرار می‌دهد که در این نگرش شخصی خود در فضای لایتناهی قضا پراکنده و محو می‌شود و حیثیت کلی پیدا کرده و از جزئیت می‌رهد. چنین شخصی هرگاه سخن بگوید به نمایندگی از کل سخن می‌گوید و ادعای او به‌عنوان ادعای جزء در برابر کل نیست، بل سخن او با تمام جنبش عالم تناسب دارد.