به طوری که شاید بتوان در این میان مفهوم محافظه کاری رایج در جامعه خودمان را با آنچه که در سایر فرهنگها رواج دارد، به شکلی پیوند داد.
1 - وقتی سخن از محافظه کاری به میان میآید، هرکس برداشتی خاص را به عنوان مفهوم این عبارت ارائه میکند. به ویژه در این برشِ خاص جغرافیایی و تاریخی که ما در آن قرار داریم، یعنی در ایران واپسین دهههای قرن چهاردهم خورشیدی، بیش از پیش با آشفتگی مفاهیم جامعه شناختی و فلسفی روبرو هستیم، و مفهوم محافظه کاری بی تردید یکی از قربانیان اصلی این وضعیت آشوبزده است.
امروزه در سنت معمول جامعهشناسی دنیا، مفهوم محافظه کار برای نامیدن گروهی از نظریه پردازان و سیاستمداران به کار گرفته میشود که به برخی از پیش داشتهای فلسفی و راهبردهای پایه عصر روشنگری وفادار مانده اند، و از بازار آزاد، لیبرالیسم سیاسی، و سیاستهای بازار رقابتی هواداری میکنند.
در آمریکا، این واژه با مخالفان آزادی سقط جنین و قانونی شدن همجنس بازی پیوند دارد. این درحالی است که تا پنجاه سال پیش، در بسیاری از متون علوم اجتماعی این واژه را برای مخالفان لیبرالها و کسانی که هوادار بازگشت به نظام سلطنتی بودند یا افزایش اختیارات کلیسا را طلب میکردند، به کار میبردند. چنانکه جنگ داخلی اسپانیا را نبرد میان محافظهکاران هوادار فرانکو و دشمنان لیبرال شان میدانستند.
در ایران، عبارت محافظهکاری تا مدتها برای نامیدن کسانی که هوادار سیاستهای دولتی بودند به کار گرفته میشد و امروزه با مفهومی تقریبا واژگونه آنچه در سایر کشورها رواج دارد این تداعی خویش را حفظ کرده است. محافظهکاران امروز در ایران کسانی هستند که هوادار نظم مستقرند، و با لیبرالیسم سیاسی، بازار آزاد و اقتصاد رقابتی مخالفت میکنند.
در عین حال این محافظه کاران ممکن است هوادار صدور انقلاب، برنامه های نیمه سوسیالیستی اقتصادی، و مدافع ترویج قوانین دینی در جامعه هم باشند، که این مفاهیم به طور خاص در کشورهای توسعه یافته معمولا با مفهوم محافظهکاری متعارض دانسته میشوند. به ویژه صدور انقلاب که رنگ و بویی کاملا ضد محافظه کارانه دارد.
به هر صورت، در حال حاضر این آشفتگی معنایی در افق فکری اندیشمندان ایرانی وجود دارد. محافظه کاری و انقلابی گری نیز، همچون مفهوم چپ و راست که در جامعه ما واژگونه شده است، کاربردی ویژه و وابسته به موقعیت یافته است. به همین دلیل هم بدفهمی و تفسیر نادرست از متون کلاسیک و اخبارِ روز در مورد این مفهوم بسیار به چشم میخورد.
2 - شاید بتوان نخستین نظریه پرداز محافظهکاری سیاسی را افلاطون دانست. افلاطون بنا بر دیدگاه فلسفی خویش، به جهانی دوگانه معتقد بود. او جفت متضاد معنایی مینو/ گیتی را که مفهومی اساطیری و دینی داشت از ایرانیان گرفت، و آن را با تفسیری فلسفی و سیاسی بازتعریف کرد.
به این ترتیب دوقطبی مشهورِ افلاطونی پدیدار شد. افلاطون جهان را به دو قطب محسوس و معقول، یا -زمینی مثالی تقسیم کرد، و اولی را δοξα(یعنی گمان) و دومی را ιδεοσ(یعنی مثالی و مینویی) نامید. بر خلاف ایرانیان که مینو و گیتی، و آسمان و زمین را در تعادل با هم تصور میکردند و عناصر گیتیانه را مانند عناصر مینویی مقدس میدانستند، افلاطون تعارضی اخلاقی و حتی هستی شناختی را به این دو مفهوم تحمیل کرد.
به این شکل که ایده یا مثال را امری واقعی، راستین، و استعلایی دانست، که سایهای موهوم و دروغین از آن در ذهن آدمیان پدیدار میشود و این همان دوکسا یا گمان یا امور محسوس است. افلاطون به این ترتیب، شکلی از دوگانه انگاری را بنیان نهاد که بعدها شالوده دین مسیح شد و زیربنای الاهیات کاتولیک را بر ساخت.
اگر بخواهیم تحلیلی روانکاوانه از دستگاه فلسفی افلاطون ارائه دهیم، باید او را دچار نوعی جنبش هراسی (Dynophobia) بدانیم. این که افلاطون چرا و چگونه تا این پایه از حرکت و تغییر و دگرگونی بیزار شده بود و جهانی عاری از حرکت و منجمد را میطلبید، با نگاهی به زندگی اش روشنتر میشود. افلاطون از نسل اشراف آتن بود و نسب خود را به شاهان باستانی منطقه آتیک میرساند. این دودمان و آن شاهان در نزدیکی زمان تولد افلاطون، به دلیل دگرگونیهای اجتماعی منقرض شده بودند.
به این ترتیب نظامی اجتماعی که افلاطون در آن اشرافزاده و حتی شاهزاده تلقی میشد، در نزدیکی زمان تولد او از میان رفته بود، هرچند بازتاب و خاطره اش در ذهن مردمان باقی بود.
در زمانی که افلاطون کودک و نوجوان بود، دو نفر از داییهایش با بقایای اشرافِ قدیمی دست به یکی کردند و با اسپارتیان که دشمن آتنیان بودند ساختند و کودتایی کردند و برای مدتی بر آتن مسلط شدند، و این دورهای است که در تاریخ آتن با نام عصر سی تن جبار شهرت دارد. اما خیلی زود انقلابی دیگر برخاست و ایشان را از قدرت خلع کرد و خود و هوادارانشان را به مجازات رساند.
بعد از آن هم جنگهای پلوپونسوس پیش آمد که ارمغانش برای تمام یونانیان قحطی و طاعون و مرگ و میر و فقر بود. به این ترتیب افلاطون در عصری زندگی میکرد که انقلابهای اجتماعی در یونان به وقوع میپیوست، که از سویی او و خاندانش را از قدرت و عزت محروم میساخت، و از سوی دیگر به بدبختی عمومی یونانیان منتهی میشد.
طبیعی بود که افلاطون در این شرایط از تغییرو دگرگونی بهراسد و آرزوی روزگار خوشِ از دست رفته را داشته باشد، که در آن چیزی تغییر نمیکرد و همه چیز یکسان و همگون باقی میماند. دستگاه جهان بینی افلاطون، دستگاه جنبش هراس است.
از دید او نژادهای انسانی با گذر زمان و دگرگون شدن و در هم آمیختن رو به تباهی میروند و از نسل زرین به سیمین و مفرغین و آهنین فرو کاسته میشوند. ارواح مردگان بعد از مرگ به بدن جاندارانی تازه در میآیند و در این میان سیری از تباهی را تجربه میکنند. چنان که از دید او روح جاری در بدن جانوران پست به آدمیانی تعلق داشت که در گذشته میزیستند. به همین ترتیب تاریخ جهان نیز رو به سوی ویرانی و نابودی داشت.
از این رو آرمانشهر افلاطون جایی بود که هیچ تغییری بدان راه نداشت. افلاطون با صرف تخیل و خلاقیت فراوان، جهانی را بر ساخت که تغییر در آن مجاز نباشد. این به قیمت بردگی بخش عمده جمعیت آرمانشهر، تبعید هنرمندان و شعرا از آنجا، و محروم شدن کودکان از بازی کردن، جامعه عمل به خود میپوشید، و افلاطون چنان از تغییر هراس داشت که حاضر بود چنین بهایی را بپردازد.
به این ترتیب، افلاطون نخستین کسی بود که جفت متضاد معنایی حرکت و ثبات را با مفاهیمی اخلاقی مانند خوبی و بدی، یا پیشرفت و تباهی مترادف گرفت، و این دو قطب را به مرتبه مرکزی معنایی برای دستگاه اخلاقی و هستی شناختی خویش برکشید.
3 - دیدگاه افلاطون در این مورد، تا پایان عصر نوزایی همچنان حجت بود. ارسطو که سخنانش برای مدت هزار سال اصل موضوعه فلسفی نیمه غربی اوراسیا تلقی میشد، تحتتأثیر افلاطون معتقد بود افلاک به دو بخشِ زیر فلک ماه –یعنی زمین- و فلک فوق قمری –یعنی آسمانها- تقسیم میشوند که تغییر تنها در اولی راه داشت و دومی از آن مصون بود. در جهان افلاک بالای ماه، تنها قواعد ریاضی بود که حکمرانی میکرد و اشکال همه کامل بودند، و از این رو بود که شکل ستارگان و ماه و خورشید کروی –یعنی کاملترین شکل از دید فیثاغورثیان- بود. فلک زیر ماه –یعنی زمین و هر آنچه در آن است، شکلی کژدیسه و تصویری تار از امور سماوی را نمایش میداد، چرا که تغییر و فساد در آن راه داشت.
این تصویر آرمانی از جهانی مصون از دگرگونی، به ویژه در ایران عصر ساسانی نمود یافت؛ در آن زمان که جنبشی انقلابی و تغییرگرا که مزدک به راه انداخته بود و هوادار آمیختگی طبقات و جنبش در جایگیری اجتماعی افراد و روابط اقتصادیشان بود، توسط انوشیروان دادگر سرکوب شد.
پادشاهی بادرایت که همچنان به آرمانی افلاطونی پایبند بود و چنان که از ماجرای پیشنهاد کفشگری ثروتمند و پیشنهادش برای پرداخت هزینه جنگ ایران و روم به شرط ارتقای فرزندش به طبقهای دیگر برمیآید، حاضر نبود حتی به قیمت جبران کسری بودجه کشورش، اجازه دهد تغییری در سنت طبقاتی ایرانیان بروز کند. چرا که مانند هندوان، کاستها را نظمی بنیادین میدانست و تغییر یافتنشان را مایه تباهی و انحطاط میدانست.
در قرون وسطا متفکران مسیحی بر اساس دیدگاه افلاطون و ارسطو و خاطرهای که از نظم طبقاتی جامعه آریایی کهن داشتند، جهان بینی خود را تنظیم نمودند. از دیدگاه متألهان مسیحی ملکوت آسمانها جایی بود که تغییر در آن راه نداشت.
سنتآگوستین نیز زمانی که کتاب مشهور خود را نوشت و آن را به نام آخرین شاه ساسانی (یزدگرد) شهرِ خدا نامید، محیط آرمانشهر خویش را از دگرگونی مصون دانست. به این ترتیب در کل قرون وسطا این ثبات و پایداری و ایستایی بود که ستوده میشد، و تغییر و حرکت، هم ارزِ تباهی و فساد و مرگ در نظر گرفته میشد.
تنها در قرن پانزدهم و با فرا رسیدن عصر نوزایی بود که این تصور دگرگون شد. بروز طاعونی که در جهان تغییر ناپذیر و ایستای اروپاییان قرون سیزده و چهارده، از هر چهار تن یک نفر را قربانی کرد، کشف قاره آمریکا و درک این که ماجراجویی و دل به دریا زدن و تجربه انقلابی اجتماعی همچون آنچه که اسپانیا تجربهاش کرد، همواره هم زیانمند نیست، و ترجمه متون خاوری که نگرش خوش بینانه مردم شرق را در مورد آینده و دگرگونی تاریخ بیان میکرد، همه و همه در این دگردیسی موثر بودند.
به این ترتیب بود که در قرون پانزده و شانزده میلادی، در زبانهای اروپایی تحولی مهم در محتوای معنایی واژگان مربوط به تغییر و دگرگونی ظاهر شد. پویایی و دینامیسم دیگر با مفهومی مثبت به کارگرفته میشد. نیوتون که حرکت اجسام را بررسی کرده بود و قواعد حاکم بر جنبش آن را دریافته بود، قهرمان فکری عصر شد، و امور امروزی، تازه، نوپدید، و مدرن از بار معنایی مثبتی برخوردار شدند.
کم کم اندیشمندان اروپایی قول ابنخلدون را در مورد این که جوامع پویا موفقتر از جوامع ایستا هستند پذیرفتند، و شخصیت پویا، جامعه پویا، و علوم مختلفی که پویایی چیزهای گوناگون را بررسی میکردند، ستایش شدند.
فرا رسیدن نوزایی و دگردیسی سرمشق ذهنی قرون وسطایی در اروپا، بارها و بارها در قالبهای متفاوت تفسیر شده است. نوزایی را با عزل نظر از خدا و توجه به انسان، با رها کردن تقدس متون عهد قدیم و توجه به تقدس قواعد ریاضی، و با طرد نگاه اسکولاستیک و روی آوردن به تجربه گرایی تفسیر کرده اند.
اما یکی از چیزهایی که دراین میان مورد غفلت واقع شده است، نقش بسیار مهمی است که مفهوم حرکت ایفا کرد. نوزایی را شاید بتوان عصری دانست که اندیشه اروپاییان از شر جنبش هراسی ناخودآگاه و کهن فرهنگشان رها شد. جنبش هراسیای که از افلاطون سرچشمه گرفته بود، در قالب آرای ارسطو پخته و معقول شده بود، و توسط نهادی مانند کلیسا تبلیغ شده، و در قالب نظامهای سیاسی مانند دستگاه پادشاهی تثبیت شده بود.
4 - در غرب، نوزایی با دو جریان موازی تفسیرگر دگرگونی و ثبات روبرو شد. از یک سو، دیدگاهی علمی وجود داشت که میکوشید در زمینهای تجربی و در حد امکان ریاضی گونه، تغییر در طبیعت را صورتبندی کند و ماهیت آن را دریابد. از سوی دیگر، سیاستمداران و اندیشمندانی اجتماعی بودند که با اتکا به کتاب مقدس و متون اثرگذارِ دیگر، در پی تبیین و تفهیم دگرگونی اجتماعی بودند و آن را توصیه یا نفی میکردند.
شاخه نخست، به ویژه در قالب علم زمینشناسی به خوبی تبلور یافت. در قرن هجدهم که به گمان من اوج فعالیت فکری برای صورتبندی پویایی و حرکت است، دو نگرش رقیب در مورد تاریخ زمین پدید آمد: نگرشی که به همسانانگاری (Universalism) شهرت یافت و به ویژه توسط زمینشناس انگلیسی جیمزهاتِن تبلیغ میشد، و رویکردی که فاجعه انگاری (Catastrophism) نام داشت و مدافع اصلی اش بارونکوویه فرانسوی بود.
دیدگاه نخست به تغییراتی تدریجی، آرام، و پیوسته در پوسته زمین معتقد بود، و نگرش دوم تحولاتی ناگهانی و انقلابی را در زمین نشان میداد. رویکرد نخست به پایداری صفات جانوران در طول زمان تاکید میکرد و نگرش دوم میکوشید تا توفان نوح –یعنی رخدادی انقلابی- را با نمایش سنگواره موجوداتی که منقرض شده بودند تایید کند.
این دو نگرش، تا حدودی نمایشگر رویکرد عمومی دو جامعه انگیسی و فرانسوی در مورد مفهوم تغییر هم بود. چرا که انگلیسیان از ابتدا به دگرگونیهای تدریجی، آرام، و مسالمت آمیز در عرصه سیاست باور داشتند، در حالی که فرانسویان با پشتوانه فرهنگ کاتولیکی خود، به افراط و تفریط سیاسی گرایش داشتند. از سویی هواداران نظام سلطنتی و حق الاهی حکومت شاه در آنجا فراوان بودند، و از سوی دیگر نخستین انقلابیون و سوسیالیستها نیز از همانجا برخاستند.
در اواسط قرن نوزدهم، برداشتهای دوگانه یاد شده به رخدادهایی تکاندهنده منتهی شده بود. فرانسویان که در زمینهای از فاجعه انگاری کوویه، و فیزیک تحولگرای دکارتی میزیستند، انقلاب کبیر خود را به سرانجام رسانده بودند، و بعد از آن نیز تا اواسط قرن بیستم و حوادث سال 1968 پاریس، زنجیرهای از رخدادهای انقلابی را از سر گذراندند.
از کشتار اشراف در 1789، تا تجدید نظام امپراتوری توسط ناپلئون، و درگیر شدن فرانسه در جنگ، و بازگشت بوربونها، و کنار زده شدنشان توسط ناپلئون سوم. اما مردم انگلستان، گذشته از انقلاب کرامول که به گذشتههای دور تعلق داشت، به سرمشق «هاتن» و«نیوتن» پایبند ماندند. جهان برای ایشان از زنجیرهای پیوسته از رخدادهای جزئی و کوچک تشکیل میشد، که به بازسازی تدریجی جامعه، و بهبود ملایم و زمانگیر اوضاع منتهی میشد.
به این ترتیب، در اواخر قرن نوزدهم، سرمشقهایی نظری ظهور کردند که حرکت و دگرگونی را به یک اندازه میستودند، اما ظهور و شدت آن را متفاوت میدانستند. در یک سو کسانی وجود داشتند که مانند نیوتون وهاتن به تدریجی بودن تغییرات، و ذاتی بودن این کندی حرکت باور داشتند. اینان گفتار مشهور ارسطو را شعار خود ساخته بودند که «طبیعت جهش نمیکند ».
از اینرو در عرصه علوم اجتماعی نیز به تحولاتی انقلابی و ناگهانی باور نداشتند و آن را زیانمند و بیمارگونه تلقی میکردند. در این زمینه بود که برای نخستین بار مفهوم بازار آزاد صورتبندی شد و آدام اسمیت «ثروت ملل» را نوشت و شکلی از برنامه ریزی اجتماعی تدوین شد که در نهایت انقلاب صنعتی را به ثمر رساند و انگلستان را به یک امپراتوری جهانی تبدیل کرد.
در برابر این دیدگاه، متفکران انقلابی و تندرویی قرار داشتند که به امکان دگرگون کردن سریعِ شرایط باور داشتند و معتقد بودند میتوان در زمانی کوتاه تحولات اجتماعی بزرگی را پدید آورد. این برداشت، بر تصوری متفاوت از طبیعت مبتنی بود. تصوری که طبیعت را امری گسسته، پراکنده، و جهش مدار میپنداشت. این برداشتی بود که جنبش رمانتیستها و انقلابیون پرشور و سودایی فراوانی از میانش ظهور کردند.
به این ترتیب روندهای اجتماعی حاکم بر غرب و منشهای زاده شده در قرون هجدهم و نوزدهم را میتوان مشتق از دو نگاه متفاوت به مفهوم حرکت دانست. نگرشی انقلابی، هوادار دگرگونیهای سریع و فراگیر، و دیدگاهی که به تغییراتی کند و پیوسته و آرام و همیشگی باور داشت.
5 - در اواسط قرن نوزدهم، دو اثر سترگ نوشته شدند که اوج صورتبندی دو رویکرد یاد شده محسوب میشوند. این دو اثر بدون این که در آن هنگام به نظر برسد، پادنهاد یکدیگر بودند.
در انگلستان محافظه کار و آرام و معتقد به رویکرد نخست، داروین کتاب «بنیاد گونهها» را نوشت و در 1853 آن را به زیور چاپ آراست.
کتابی که به حق اثری همتای مبانی ریاضیات نیوتون دانسته شده است، و به ویژه در سنت فکری مشترکی در باب حرکت نگاشته میشد. داروین پویایی حاکم بر جهان زنده را براساس رویکردی محافظهکارانه صورتبندی کرده بود.
او مفهوم جهش – که خود به خود به تغییراتی ناگهانی و فراگیر دلالت میکند و پیش از آن هم در آثار طبیعی دانان فرانسوی به همین معنا به کار میرفت- را به سطح عناصری ذرهبینی و غیرقابل مشاهده – البته در آن زمان- فرو کاست. به این ترتیب با وجود پذیرش مفهوم جهش، آن را در زمینهای از حرکتهای آرام و پیوسته و تدریجی – که تحتتأثیر انتخاب طبیعی رخ میدادند- هضم کرد.
کتاب داروین و نگاه تکاملی وی تا یک و نیم قرن بعد بی چون و چرا بر برداشتهای طبیعی و زیست شناختی از جهان زنده حاکم بود و سرمشقی کلان را ساخت که به تدریج تمام علوم تجربی را در خود جای داد و امروز هم زیربنای تمام دیدگاههای علم تجربی را بر میسازد. هرچند از دهه 1980.م به بعد تجدید نظرهایی انقلابیگرایانه در آن انجام پذیرفته است.
دومین متن، توسط مارکس نگاشته شد. بخش مهمی از کتاب مارکس، یعنی «سرمایه»، به سنت رمانتیستی آلمانی- فرانسوی تعلق داشت. هرچند تردیدی در این نیست که مارکس از اثر سترگ داروین نیز به قدر کافی متاثر بوده است. خودِ مارکس، نیمه اول فعالیت فکری اش را همچون رمانتیستی انقلابی سپری کرد. او به سنتی تعلق داشت که با برادران شلگل در آلمان، ساختی فلسفی به خود گرفته بود و در آثار ادبی نویسندگانی مانند دوما و هوگو به اوجی فرهنگی دست یافته بود.
در زمان جوانی داروین، بیانهای سیاسی اصلی این جنبش، دو شکلِ اصلی داشت که عبارت بودند از آنارشیسم، و سوسیالیسم که هردوی آنها به تغییراتی ناگهانی و بنیادین در زمانی کوتاه باور داشتند و هردو نیز در فرانسه پایگاه اصلی خود را یافته بودند.
مارکس، درست مانند داروین، برداشتی تکاملی را برای تفسیر پویایی جهان برگزید. اما دو تفاوت عمده با وی داشت؛ نخست آن که عرصه مشاهده اش بر جامعه و جهان انسانی متمرکز بود، و طبیعت زنده و به تاریخ طبیعی تنها همچون زمینه ظهور جامعه توجه میکرد. دیگر آن که به جای برداشت همسان انگارانه داروینی، به شکلی از فاجعه انگاری دلبسته بود. مارکس نیز مانند داروین داستان تکامل نظامی پویا و ارگانیک را روایت میکرد. اما آن را انباشته از گسستها، گذارها، و مقاطع بحرانی کوچک و بزرگ میدید.
نوشته شدن سرمایه و بنیاد گونهها در ربع سوم قرن نوزدهم، دیالکتیک نگریستن به مفهوم حرکت و تغییر را در اروپا به اوج خود رساند. از آن به بعد، برای مدت صد و پنجاه سال نگرش مارکس بر بخش عمده نظریات علوم انسانی، و دیدگاه داروین بر بخش عمده مدلهای علمی در مورد طبیعت چیره شد.
تلاشهایی که برای آشتی این دو دیدگاه انجام میگرفت، معمولا با نادیده انگاشتن تفاوت نگاه بنیادی این دو در مورد مفهوم حرکت همراه بود. از اینرو استالین نسخهای ساده لوحانه از مارکسیسم را با تکامل داروینی ترکیب کرد، که شترگاوپلنگی ابتر بود.
چرا که از سویی برای توجیه شرایط نابسامان شوروی در نیمه نخست قرن بیستم، محافظهکاری داروین را وامگیری کرده بود، و از سوی دیگر برای حفظ آرمان صدور انقلاب، پارههایی از برداشتهای رادیکال مارکس در مورد دگرگونی را نیز برگرفته بود، و این عارضهای بود که پس از آن در بسیاری از نظامهای سیاسی مشابه تکرار شد.
زمانی که ایدئولوژیهای بزرگِ برخاسته از این چهارچوبهای نظری در میانه قرن بیستم زمینه فکری لازم برای تسویه حساب قدرتهای اروپایی با هم را فراهم آوردند و جهانی دو قطبی برای چهل سال بر گیتی حاکم شد، چنین مینمود که شاگردان داروین و مارکس در برابر هم صف آرایی کرده باشند.
در سویی غرب قرار داشت، با بازار آزادی که با ترفندهایی تکاملی و از مجرای جهشهای خرد و پیوسته و ناملموس تعادل اجتماعی را برقرار میکرد، و از سوی دیگر شرقی سر بر داشته بود که به جهشهای بزرگ و کلان باور داشت و کتاب مقدسش سرمایه بود و مدام از انقلاب فرهنگی، جهش بزرگ رو به جلو، و در نهایت از سوسیالیسم واقعا موجود دم میزد.
دهه شگفت انگیزِ هشتاد، با تحولات سیاسی نامنتظرهای که در آن رخ داد، پیش درآمدی بود بر دگردیسی این تصویر سادهبینانه از آرایش نیروهای سیاسی. به تدریج در اواخر قرن بیستم بر مبنای تجربه بلوک شرق آشکار شد که تمام دولتهای مقتدر بر اساس قواعدی محافظه کارانه، و مبتنی بر روندهایی تکاملی و خودزاینده رفتار میکنند، و در زیر پوسته انقلابی ترین کشورها نیز ساز و کارهایی مشابه چهره پنهان کرده است. از سوی دیگر تجربه غرب نشان داد که نظام تکاملی مبتنی بر بازار آزاد چندان هم پایدار و متعادل نیست و گسستها، انقلابها، و بحرانهای اقتصادی با بسامدی بالا در آن بروز میکند.
به این ترتیب بود که محافظه کاری و تندروی، چپ و راست، و انقلاب و ضدانقلاب به مفهوم امروزینش رواج یافت. دوگانههایی معنایی که بر همدلی یا هراس از تغییر، باور به مداخله در دگرگونیهای کلان، یا تلاش برای پرهیز از آن، و قمار کردن بر سر آیندهای نامنتظره یا احتیاط در این مورد استوار شدهاند.
در جهان امروزین که شاخههای انبوه دوگانه باستانی افلاطون، یعنی جهان آرمانی ثابت و گیتی رو به تباه متغیر، بالیده و رشد کردهاند، سخن گفتن در مورد معنای دقیق مفهوم محافظه کاری بسیار دشوار است. چرا که شاخههای متفاوتی از دیدگاههای محافظه کارانه در ترکیب با نامنتظرهترین منشها و باورهای گاه متعارض با خویش، اندیشههای دو یا چند رگهای بارور و تأثیرگذار را به بار آورده اند. از این رو شاید پرسش اصلی و ارزشمندتر، نه تعریفِ دقیق محافظه کاری، که کنکاش در مورد دلایلِ بالیدن این شاخههای گوناگون، و شناخت ماهیت هریک از آنها باشد.
این که چطور نسخههای جدید دفاع یا حمله به تغییر، و ستایش یا نکوهش وضعیت ثابت و تغییرناپذیر، در قالب نظریههای گوناگون سیاسی صورتبندی شده اند، و این که چگونه این باورها و پندارها در زمینهای از سرمشقهای نظری انگلیسی یا فرانسوی، داروینی یا مارکسی، و محافظه کارانه یا انقلابی روایت شده اند، پرسشی است که به ویژه در جامعه امروزین ما اهمیت دارد.
جامعهای که مفاهیمی از این دست بیتوجه به خاستگاه تاریخی و زمینه نظری شان به سادگی به کار گرفته میشوند، هواداران و مخالفانی برای خود پیدا میکنند، محور سازماندهی گروههای سیاسی میشوند، و در نهایت دستمایه تصمیم گیریهایی قرار میگیرند، که به دلیل تعارض و ابهام اولیه و بنیادین موجود در مفهوم سازیها، به پیامدهای نافرجام و ناخوشایند میانجامند.