مهدیه نظری: خواندن یادداشت‌های آدم‌هایی که کار بزرگی کرده‌اند هیچ‌وقت خالی از لطف نیست.

آشنایی با روحیات، دیدگاه‌ها و نکته‌سنجی‌های بزرگان به ما کمک می‌کند تا به سرچشمه‌های الهام آنها نزدیک‌تر شویم و گاهی هم سرمشق‌های خوبی بگیریم.
اخیراً کتاب «یادداشت‌های روزانه نیما یوشیج» به همت پسرش چاپ شده است* و حال و هوای جالبی دارد.

آن روحیه سرسخت نیما که دوستان نزدیکش همیشه اشاره می‌کردند، در این یادداشت‌ها کاملاً پیداست. همین سرسختی بود که باعث شد نیما در مقابل حمله‌هایی که به شعرش می‌شد ایستادگی کند و از میدان به در نرود. او به کارش ایمان داشت و مطمئن بود که روزی همه، ارزش شعرش را درک خواهند کرد. به همین دلیل رنج‌های فراوانی را که در راه هنرش به او و خانواده‌اش وارد شد، با صبوری تحمل کرد. گوشه‌ای از این رنج‌ها به علاوه نظر او در باره موضوع‌ها و آدم‌های مختلف در این کتاب منعکس شده است.

اما بیش از همۀ بخش‌های کتاب، برای من خاطرات پسر نیما از سفرهایش با پدر به یوش (زادگاه نیما) جذاب بود. نیما مرد کوهستان بود و عاشق طبیعت کوهستانی یوش. در این کتاب پسر نیما خاطرات آخرین سفر نیما به یوش را نوشته و خواننده از لابه‌لای این خاطرات درمی‌یابد که در پس آن چهرۀ سخت و روحیۀ لجباز و یک‌دنده، چه روح لطیف و آگاهی پنهان بوده است. او حس و حال نوجوانی پسرش را درک می‌کرد و خودش هم مانند او همان حس و حال نوجوانی را حفظ کرده بود. پابه‌پای پسرش تجربه‌های زندگی را از نو می‌آزمود و از این آموختن و آزمودن شاد و سرخوش می‌شد! به نظر من این راز بزرگ هر شاعر خوب است: روحیه نوجوانی را تا پایان زندگی حفظ کردن. و نیما حتی در لحظه مرگ خود با چنین روحیه‌ای به آرزوی غریبی چسبیده بود: او مرگ خود را دریافته بود و می‌خواست که در زادگاهش بمیرد («می‌خواهم در یوش بمانم، می‌خواهم در یوش بمیرم.»، ص 328) اما او را به تهران برگرداندند و تدفین او در یوش سی‌وچند سال دیرتر اتفاق افتاد!

پی‌نوشت:

*«یادداشت‌های روزانه نیما یوشیج»، به کوشش شراگیم یوشیج، انتشارات مروارید.