تاریخ انتشار: ۱ آذر ۱۳۸۸ - ۱۳:۰۴

یادمان حلیمه عزیز‌آبادی، شهیده حج خونین سال 66

سال 66 بود.  بسیاری از مردم مشتاقانه عازم سفر حج شدند، حجی که مسیر طوافش برای خیلی‌ها به بهشت ختم می‌شد. قرار بود در یک روز مشخص زائران خانه خدا رنگی دیگر به حج ببخشند و برای برائت از مشرکین، در خیابان‌های مکه بانگ مرگ بر آمریکا سر دهند، همان حجی که به حج خونین مشهور شد و جان ده‌ها نفر از هم‌وطنانمان را گرفت، از جمله یکی از اهالی منطقه ما.

حلیمه عزیزآبادی، یکی از شیرزنانی بود که آن روز و در مکه، از صفا و مروه یکسره به بهشت پرواز کرد. همسرش، علی فراهانی شورایار محله لشگر درباره آن روزها می‌گوید: «سال 66 بود، تا پیش از آن من دو بار دیگر به حج رفته بودم‌. آن سال قرار بود همسر و خواهرم به زیارت خانه خدا مشرف شوند.

مدت کوتاهی تا اعزام حجاج باقی مانده بود که خواهرم بیمار شد و تصمیم گرفت مرا به جای خودش به مکه بفرستد. نمی‌دانید چقدر همسرم خوشحال شد وقتی فهمید قرار است به زیارت خانه خدا برویم.»

آنها به اتفاق هم راهی سرزمین وحی می‌شوند تا مناسک را انجام دهند: «یک شب در مکه آقایی به محل اقامت ما آمد و ما را برای شرکت در راهپیمایی برائت از مشرکین دعوت کرد‌. ما هم از زمان انقلاب به طور فعال در راهپیمایی‌های ضداستکباری شرکت می‌کردیم، به همین دلیل پذیرفتیم در تظاهرات مکه هم حضور داشته باشیم.» 

او پس از این همه سال و با سنی که دارد، آن روزها را خوب به خاطر دارد.همه چیز را با جزئیات تعریف می‌کند: «روز بعد هنگامی که از همسرم پرسیدم در راهپیمایی شرکت می‌کند یا نه گفت: «من در همه راهپیمایی‌ها شرکت کرده‌ام، این بار هم می‌آیم.» من خودم آن سال جزو انتظامات بودم، به همین دلیل جدا از همسرم به راهپیمایی رفتم، تا به همراه جمع دیگری از حجاج مراقب نظم جمعیت باشیم، همسرم هم به همراه دخترعمه‌اش در راهپیمایی شرکت کرد.

کمی که از آغاز مراسم گذشت، متوجه شدیم از طرف مسجدی سر و صدا می‌آید و جمعیت به هم ریخته است، کمی که دقت کردم متوجه شدم از بالای مسجد، آجر، شیشه و هرچه می‌توانند بر سر مردم می‌ریزند و عده‌ای هم با آب جوش، باتوم و گاز اشک‌آور به جمعیت حمله کرده‌اند.

حتی یک نفر مسلسل آورده بود تا با آ ن مردم را هدف قرار دهد که البته ایرانی‌ها مسلسل را از او گرفتند. وقتی شلوغ شد‌، حجاج وحشت‌زده هر کدام به سمتی می‌رفتند، مردم مکه درهای خانه‌هایشان را بستند و حتی به ما آب هم نمی‌دادند. جلو پای من هم یک گاز اشک‌آور افتاد که بر اثر آن مدتی نتوانستم جایی را ببینم،

با این حال همراه عده‌ای دیگر فرار کردیم، سعی می‌کردیم مسن‌تر‌ها و زن‌ها را نجات بدهیم، تقریباً 14 کیلومتر پیاده‌روی کردیم تا بتوانیم به جای امنی برسیم.» می‌گویند خانه خدا حریم امنی برای همه مردم است، اما آن روز برای حاجیان بی‌دفاعی که در خیابان به آرامی راهپیمایی می‌کردند، شکل دیگری داشت.

میزبان مهربان نبود و همین نامهربانی باعث شد حاج‌علی فراهانی از همسرش دور بیفتد و از او بی‌خبر بماند: «در تمام این مدت از همسرم بی‌خبر بودم. وقتی رسیدیم هتل متوجه شدم او نیست، 24 ساعت طول کشید تا فهمیدم حین درگیری‌ها به شهادت رسیده است، چون اتیکتی هم که نام حجاج بر روی آن نوشته می‌شد از روی لباسش کنده شده بود و به همین دلیل نتوانسته بودند راحت او را شناسایی کنند.

البته من خودم توانستم پیکرش را بشناسم، شهدا را به ساختمانی متعلق به هلال احمر برده بودند، من از راننده آنجا و آقایی به نام دکتر احمدی خواهش کردم تا اجازه بدهند برای شناسایی همسرم داخل بروم، تعداد شهدا خیلی زیاد بود. همسرم هم بر اثر ضربه یک شی سنگین به سرش فوت کرده بود، برای همین وقتی برای چندمین بار نگاهش کردم توانستم او را بشناسم.» ب

غض می‌کند و ادامه می‌دهد: «از دو خانم دیگری که به همراه همسرم در تظاهرات بودند، یکی در ابتدای درگیری به خانه خدا پناه می‌برد و یک نفر دیگر به همراه اعضای یک کاروان ایرانی دیگر شب را به صبح رسانده بود.

دخترعمه همسرم می‌گفت: «وقتی در تظاهرات ضربه باتوم را پشت گردنم حس کردم، از ترس به مسجدالحرام گریختم و نفهمیدم برای حلیمه‌خانم چه اتفاقی افتاد. با این حال وقتی خودم برای شناسایی رفتم، متوجه شدم چیزی به سرش خورده و به شهادت رسیده است.»

وقتی از او می‌خواهم بیشتر از همسرش صحبت کند، خیره می‌شود به زمین، خوب فکر می‌کند و می‌گوید: «روزی که قرار بود عازم سفر حج شویم همسرم هرچه طلا داشت درآورد و به دختر بزرگم داد. 5 فرزند داشتیم، چهار دختر و یک پسر که دو دخترم آن موقع ازدواج کرده بودند.

حاج خانم پیش دو دختر بزرگم وصیت کرد و گفت که شاید برنگردد، نکته جالب اینکه به دخترم می‌گفت: «دلم می‌خواهد اگر من از این سفر زنده برنگشتم، مرا در قطعه شهدا دفن کنید، آنجا خیلی شلوغ و پررفت و آمد است.» وصیت دیگری که به دخترم کرد، نگهداری و مراقبت از دو خواهر کوچکشان بود که آن روزها بیشتر از 12­13 سال نداشتند.

می‌گفت مواظب این دو باشید، اگر من برنگشتم‌، موقع ازدواج برایشان مادری کنید.» با گفتن این حرف‌ها به یاد سال‌ها زندگی با همسرش می‌افتد، زنی مهربان و زحمتکش که همه دوستش داشتند: «ما زندگی ساده و بی‌آلایشی داشتیم. با هم در زندگی همکاری داشتیم و با بچه‌ها هم خیلی خوب بود و آنها به او خیلی وابسته بودند، آن دو دخترم که ازدواج کرده بودند همیشه جمعه‌ها به خانه ما می‌آمدند و صفا می‌کردیم.

هنگام شهادت، همسرم 50 سال داشت اما شرکت در فعالیت‌های انقلابی تنها به سال 66 خلاصه نمی‌شود، قبل از انقلاب هم در همه راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد و زمان جنگ هم در فعالیت‌های پشت جبهه، مثل جمع‌آوری مایحتاج و دوختن لباس برای رزمندگان خیلی فعال بود.»

مادر برای فرزندان از هر چیزی باارزش‌تر است اما چه تلخ است وقتی بچه‌ها چشم‌انتظار سوغاتی مکه‌اند، خبر شهادت مادر را به آنان داد: «پس از بازگشت به ایران، به همراه عده‌ای دیگر از حجاج ما را به بیت حضرت امام¨ره© بردند، قبلاً رادیو خبر شهادت تعدادی از حاجیان در مکه را داده بود، اما از آنجا با منزل ما تماس گرفتند و رئیس آن زمان بانک سپه همین محله، به بچه‌ها خبر شهادت مادرشان را داد، چون من با آنها حرف نزدم.

باور نمی‌کردند من زنده باشم‌. می‌گفتند، پدرمان هم شهید شده و نمی‌خواهید به ما بگویید، در حالی که من چون حالم اصلاً خوب نبود نتوانستم با آنها صحبت کنم.» کمی فکر می‌کند و آخرین جمله‌اش را می‌گوید: «حلیمه‌خانم آن سال واقعاً حاجی شد، خدا کند آن دنیا مرا فراموش نکند.»

همشهری محله - 8