(1)
آب روشن شد و عکس قمر افتاد در آب
ماه میخواست که مهتاب کند دریا را
تشنه میخواست ببیند لب او را دریا
پس ننوشید که سیراب کند دریا را
کوفه شد علقمه، شقالقمری دیگر دید
ماه افتاد که محراب کند دریا را
تا خجالت بکشد سرخ شود چهره آب
زخم میخورد که خوناب کند دریا را
ناگهان موج برآمد که رسید اقیانوس
تا در آغوش خودش خواب کند دریا را
آب، مهریه گل بود والّا خورشید
در توان داشت که مرداب کند دریا را
روی دست تو ندیده است کسی دریا دل
چون خدا خواست که نایاب کند دریا را
(2)
برای شاهد کودکسال کربلا
محمدابن علی
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را تمام فاصله را
هزار بار بمیرم برات، میخواهم
دوباره زنده کنم خاطرات قافله را
تو انتهای غمی از کجا شروع کنم
خودت بگو بنویسم کدام مرحله را
چقدر خاطره تلخ مانده درذهنت
زنیزهدار که سر برده بود حوصله را
چه کودکی بزرگی است این که دستانت
گرفته بود به بازی گلوی سلسله را
میان سلسله مردانه در مسیر خطر
گذاشتی به دل درد داغ یک گله را
چقدر گریه نکردید با سه ساله چقدر
به روی خویشنیاوردهاید آبله را
دلیل قافله میبرد پا به پای خودش
نگاه تشنه آن کاروان یکدله را
هنوز یک به یک آری به یاد میآری
تمام زخم زبانهای شهر هلهله را
مرا ببخش که مجبور میشوم در شعر
بیاورم کلماتی شبیه حرمله را
بگو صبور بلا در منا چه حالی داشت
که در تلاطم خون دید قلب قافله را
(3)
اگرچه مثل محرم نمیشوم هرگز
جدا ز حلقه ماتم نمیشوم هرگز
مرا ببخش مرا چون که خوب میدانم
که توبه کردم و آدم نمیشوم هرگز
اسیر جاذبه حسن یوسف یاسم
که محو در گل مریم نمیشوم هرگز
گناهکارم و اما بدون اذن شما
نصیب خشم جهنم نمیشوم هرگز
نمی فرات بیاور چرا که من قانع
به سلسبیل و به زمزم نمیشوم هرگز
قسم به قلب سپیدت سیاهپوش کسی
به جز شهید محرم نمیشوم هرگز
به جان عشق قسم غیر چارده معصوم
به پای هیچکسی خم نمیشوم هرگز
(4)
چشمان خیس علقمه امواج رود بود
آن روز رود شاهد کشف و شهود بود
آن روز سرخ، علقمه محراب کوفه شد
در دست ابنملجم میدان عمود بود
از شوق سجده صالح دین از فراز اسب
برخاک سبز کربوبلا در سجود بود
شکر خدا که راه تماشا گرفت خون
آخر هنوز صورت مادر کبود بود...
(5)
گفتوگویی با مادرم
همین که دست قلم در دوات میلرزد
به یاد مهر تو چشم فرات میلرزد
نهفته راز «اذا زلزلت» به چشمانت
اگر اشاره کنی کائنات میلرزد
«هزار نکتهی باریکتر ز مو اینجاست»
بدون عشق تو بیشک صراط میلرزد
مگر که خار به چشمان خضر خود دیدی
که در نگاه تو آب حیات میلرزد
تو را به کوثر و تطهیر و نور گریه مکن
که آیه آیه تن محکمات میلرزد
کنون نهاده علی سر، به روی شانهی در
و روی گونهی او خاطرات میلرزد
غزل تمام نشد، چند کوچه بالاتر
میان مشک سواری فرات میلرزد
سپس سوار میافتد، تو میرسی از راه
که روضهخوان شوی اما صدات میلرزد
وعصر جمعه کنار ضریح روی لبم
به جای شعر دعای سمات میلرزد...
بحر طویل
یک: یادم آمد شب بیچتر و کلاهی که به بارانی مرطوب خیابان زدم آهسته و گفتم چه هوایی است خدایی من و آغوش رهایی سپس آنقدر دویدم طرف فاصله تا از نفس افتاد نگاهم به نگاهی، دلم آرام شد آنگونه که هر قطره باران غزلی بود نوازشگر احساس که میگفت فلانی! چه بخواهی چه نخواهی به سفر میروی امشب چمدانت پر باران شده پیراهنی از ابر بهتن کن و بیا! پس سفر آغاز شد و نوبت پرواز شد و راه نفس باز شد و قافیهها از قفس حنجره آزاد و رها در منِ شاعر منِ بیتابتر از مرغ مهاجر به کجا میروم اقلیم به اقلیم خدا همسفرم بود و جهان زیر پرم بود سراسر که سر راه به ناگاه مرا تیشه فرهاد صدا زد: نفسی صبر کن ای مرد مسافر قسمات میدهم ای دوست سلام من دلخسته مجنونشده را نیز به شیرین غزلهای خداوند به معشوق دو عالم برسان. باز دلم شور زد آخر به کجا میروی ای دل که چنین مست و رها میروی ای دل مگر امشب به تماشای خدا میروی ای دل نکند باز به آن وادی... مشغول همین فکر و خیالات پر از لذت و پرجاذبه بودم که مشام دل من پر شد از آن عطر غریبی که نوشتند کمی قبل اذان سحر جمعه پراکنده در آن دشت خداییست.
دو: چشم واکردم و خود را وسط صحن و سرا، عرش خدا، کربوبلا، مست و رها در دل آیینه جدا از غم دیرینه ولی دست به سینه یله دیدم من سر تا به قدم محو حرم بال ملک دور و برم یکسره مبهوت به لاهوت رسیدم چه بگویم که چه دیدم که دل از خویش بریدم به خدا رفت قرارم نه به توصیف چنین منظرهای واژه ندارم سپس آهسته نشستم و نوشتم (فقطای اشک امانم بده تا سجده شکری بگزارم )که به ناگاه نسیم سحری از سر گلدسته باران و اذان آمد و یکگوشه از آن پرده در شور عراقی و حجازی به هم آمیخته را پس زد و چشم دلم افتاد به اعجاز خداوند به ششگوشه معشوق خدایا تو بگو این منم آیا که سراپا شدهام محو تمنا و تماشا فقط این را بنویسید رسیده است لب تشنه به دریا دلم آزاد شد از همهمه دور از همه مدهوش غم و غصه فراموش در آغوش ضریح پسر فاطمه آرام سرانجام گرفتم.