ترجمه - زهرا صابری: تنها چند روز بعد از آنکه آکادمی نوبل نام برنده سال2009 خود را در رشته ادبیات اعلام کرد، حرف و حدیث‌ها درباره خانم هرتا مولر، نویسنده رومانیایی‌تبار ساکن برلین در رسانه‌های جهان آغاز شد

از جمله اینکه، سرویس امنیتی رومانی، گذشته سیاسی این نویسنده را زیر سؤال برده و وی را متهم به روان‌پریشی کرد. هرتا مولر که چند سالی است کتاب «سرزمین گوجه‌های سبز» با ترجمه غلامحسین میرزاصالح، افتخار آشنایی با خوانندگان ایرانی را نیز نصیب وی کرده، موفق به دریافت جایزه نوبل ادبیات 2009 شده است. به انگیزه اعطای این جایزه، ترجمه گفت‌وگوی زیر را - که اولریش گراینر، خبرنگار نشریه آلمانی زبان دی سایت در همان هفته‌های نخست اعطای جایزه نوبل به این نویسنده، با وی انجام داده است- با هم می‌خوانیم.

  • در کتاب جدیدتان «نفس زدن» برای «اسکار پاستیور» نویسنده آلمانی- رومانیایی که چند سال پیش از دنیا رفت، یک یادبود خلق کرده‌اید.

بله. اما افسوس و صد افسوس که وی تا‌کنون دست‌کم 7 کفن پوسانده و این یادبود را نمی‌بیند. البته ممکن است بعضی‌ها پیش خود بگویند این نویسنده اکنون در اتاق ابری خود نشسته و چهارچشمی به این یادبود زل زده است اما به‌نظر من این فقط یک جور تسلی خاطر است و من به‌شخصه اعتقادی به این خزعبلات ندارم.

  •  بعضی وقت‌ها آدم امیدوار است که گذشته می‌تواند از بین برود. به‌نظر شما می‌تواند؟

 گذشته هیچ احدی از بین نمی‌رود بلکه تا قیام قیامت باقی می‌ماند؛ تفاوتی هم ندارد که در چه شرایطی زندگی کرده باشد، چون اساسا همیشه چیزی برای زهره ترک شدن وجود دارد؛ مثلا وقتی روابط انسان با دیگران از هم می‌پاشد و یا وقتی از یک مرض لاعلاج رنج می‌برد. مسئله اینجاست که انسان با چیزهایی که باقی می‌ماند تغییر می‌کند و این تازه زمانی رخ می‌دهد که انسان با شرایط غیرعادی سرو کار پیدا می‌کند؛ آن هم شرایطی که بیشتر به ضرر انسان است تا به نفع او؛ نمونه‌‌اش خود من، که 15 سال آزگار است تحت تعقیب هستم، بنابراین طبیعی است که گاهی از ترس کشته‌شدن، بند دلم پاره شود. البته گاهی آدم به شکل عجیب و غریبی به اوضاع و احوال خود عادت می‌کند، به‌طوری‌که، شرایط ترسناک رفته‌رفته تبدیل به شرایط عادی وحشتناک می‌شود و انسان با مهار ترس‌هایش، کم‌کم به صرافت می‌افتد که «چیزی» به چنگ بیاورد.

این حرکت گاهی به نتیجه می‌رسد؛ اگرچه، خواهی نخواهی، آدم به چیز دیگری رسیده است و انسان کنار خود می‌ایستد؛ کاری که من هم تمام این سال‌ها مجبور به یاد گرفتن آن بوده‌ام؛ اینکه کنار خودم بایستم. درست همانطور که اکنون هم که بحث این جایزه پیش آمده، کنار خودم ایستاده‌ام. من به شکل بسیار عملی مبتلا به اسکیزوفرنی هستم.

  •  حرف و حدیث‌های زیادی پشت سر کتاب‌تان است.

 از من ایراد می‌گیرند چرا همیشه درباره گذشته می‌نویسم. خیلی‌ها مرا مورد استنطاق قرارمی‌دهند که بالاخره کی درباره آلمان و زمان حال خواهم نوشت. گاهی از شنیدن این حرف‌ها شاخ در می‌آورم. چطور وقتی نویسندگانی مثل پریمو لوی(نویسنده و شیمیدان ایتالیایی/ 1919-1987) یا جورج سمپرام(نویسنده اسپانیایی/ متولد 1923) به جنایت نازی‌ها می‌پردازند، همین خیلی‌ها بدون آنکه خم به ابرو بیاورند، خود را به کوچه علی چپ می‌زنند اما به ما که رسید، آسمان تپید!

  • وقتی شما رومانی را ترک کردید، از سوی سازمان امنیت و اطلاعات آلمان به‌عنوان همکار سرویس امنیت رومانی قلمداد شدید.

 سرویس امنیت رومانی یک مجموعه منفور است که وقتی بخواهد کسی را تخریب کند، او را همکار خود جا می‌زند. سازمان امنیت رومانی با من هم همین کار را کرد؛ چون من کسی نبودم که به این آسانی‌ها زیر بار جاسوسی بروم. سازمان امنیت آلمان هم، نه گذاشت و نه برداشت و حرف آنها را باور کرد. قبل از آنکه به آلمان بیایم هموطنانم یکباره تغییر ماهیت دادند و برایم کاغذ نوشتند که دیگر جای من آنجا نیست و باید هرچه زودتر زحمت را کم کنم. کم‌کم دستگاه لاف و گزاف روزنامه‌های کشورم نیز به کار افتاد و تا جایی که می‌توانستند عناوین آبدار و القاب تابداری نظیر جاسوس، به دم من چسباندند و آبرو و اعتبار مرا به باد دادند. حتی کار به جایی رسید که برخی ادعا کردند من کتاب اولم موسوم به «زمین‌های پست» را به سفارش سازمان امنیت رومانی نوشته‌ام.

رفته‌رفته آلمان هم این‌طور احساس کرد که نکند واقعا من جاسوسم! با این حساب من باید به آنها توضیح می‌دادم که با چه افرادی در این سازمان احیانا سروسرّی داشته‌ام. هرچه گفتم آنها با من کار داشته‌اند، نه من با آنها و میان این دو تفاوت از زمین تا آسمان است، به خرجشان نرفت که نرفت. مسئول آنجا که طبیعت عقرب داشت و بی‌جهت از نیش زدن خوشش می‌آمد، نعره بر آورد که اینجا من تعیین می‌کنم تفاوتی وجود دارد یا نه، چون برای این کار پول می‌گیرم. از حرف‌های این جناب میرغضب خاطرم چنان مکدر و ملول شد که چیزی نمانده بود همان جا زار‌زار گریه کنم. پس جلدی چادر چاقچور  کرده و درصدد ترک رومانی برآمدم.

آلاخون والاخون مانده بودم که کجا بروم. زمانی هم که عاقبت سر خر را کج کرده و به برلین آمدم، چشمتان روز بد نبیند؛ هنوز از راه نرسیده، سروکله حمایت‌های قانونی پیدا شد و بنای اصرار گذاشتند که جان من در خطر است و آنها می‌خواهند برای حفاظت از من، برایم مأمور بگذارند. تازه اینکه چیزی نیست؛ گفتند من باید برای خودم یک تپانچه مشقی هم بخرم، از احدی هم هدیه نپذیرم و پا به خانه غریبه‌ها هم نگذارم.

  • شما اصلا کتاب‌های غیرداستانی ننوشته‌اید و آثارتان غالبا تخیلی و شاعرانه است. برای شما سازگاری ادبی به چه معناست؟

اینطور نبوده که من یک روز از خواب بیدار شده و تصمیم به نوشتن بگیرم؛ من این کار را شروع کردم چون راه دیگری برای کمک به احوال غم‌افزای خود نداشتم؛ چون آزار و اذیت‌ها علیه من روزبه‌روز غیرقابل تحمل‌تر می‌شد. البته تا وقتی پدرم زنده بود کسی جرأت نداشت بگوید بالای چشمم ابروست اما به مجرد آنکه پدرم عمرش را به شما داد، دیگر نمی‌دانستم به چه کسی باید تکیه کنم و من اصلا چه کسی هستم و از آنجا که با حکومت رومانی آبم در یک جوی نمی‌رفت، همقطارانم نیز کم‌کم دورم را خط کشیدند و من تک و تنها ماندم؛ آن‌قدر که در هفت آسمان یک ستاره هم نداشتم.

این وضعیت برایم دردناک بود، پس شروع به نوشتن کردم؛ درباره روستای زادگاهم؛ درباره کشاورزانی که از 300 سال پیش در آنجا زندگی می‌کردند و همیشه هم همان‌جا می‌ماندند و فقط برای حوادثی نظیر جنگ‌های جهانی از روستا بیرون می‌رفتند. دست آخر هم هر کس از مهلکه کارزار زنده بیرون می‌جست، همانند آهنربا دوباره به روستا باز می‌گشت.

  • کتاب‌های شما تفاوت‌های زیادی با هم دارند. در واقع هریک از آثار شما دارای مشخصه زبانی خاص و ملودی متفاوتی است. چگونه این اتفاق می‌افتد؟

یک وقت خیال نکنید عمدی در کار باشد؛ نه. اساسا وقتی من وارد موضوع یک کتاب می‌شوم، خود آن موضوع مدیریت کتاب را در دست می‌گیرد و راه و ریتم خود را می‌یابد.

  • پس شما فقط باید زبان را پیدا کنید؟

زبان به‌خودی خود وجود ندارد، یا بهتر بگویم زبان در ادبیات به همان‌گونه‌ای وجود دارد که در زندگی روزمره. آنچه ما تجربه می‌کنیم در زبان تجربه نمی‌شود؛ بلکه در جاها، روزها و با انسان‌های خاص تجربه می‌شود و من همه اینها را باید در زبان باز کنم. البته این یک کار تصنعی است، درست همانند پانتومیم یک رخداد؛ بنابراین من فقط می‌توانم تلاش کنم آن ‌را به‌گونه‌ای انجام دهم که نزدیک به واقعیت باشد.

  • در کتاب نفس زدن دیده می‌شود که زندگی اسکار پاستیور با ترتیب زمانی روایت نمی‌شود؛ یعنی تبعید او از رومانی، زندگی او در اردوگاه کار شوروی و بازگشت او به وطن.

من نمی‌خواهم این 5 سال را کنار هم بچینم. من می‌خواهم یک «زخم» را نشان دهم؛ پس مجبورم اوضاع و احوالی را به تصویر بکشم که این جراحت را به‌وجود آورده است. برای این کار باید زندگی روزمره در اردوگاه را نشان می‌دادم؛ زندگی‌ای که همواره از نو تکرار می‌شود و در این میان سال به سال بر وخامت آن افزوده می‌شود. اسکار نمی‌دانست که آیا عاقبت جان سالم از این اردوگاه به درخواهد برد یا خیر.

  • یک جمله امیدبخش در این کتاب وجود دارد؛ جمله مادربزرگ؛ «من می‌دانم که تو بازمی‌گردی!»

اسکار هم به من گفته بود که همین یک جمله او را زنده نگه داشته بود.

  • شما حالت عصبی دارید؟

اعصاب من خراب است. روزگار غدار با من خوب تا نکرد. گاهی فکر می‌کنم فاقد وجدان و احساس هستم.

  • تا به حال فکر کرده‌اید با این همه پول که برنده شده‌اید (یک میلیون یورو) چه‌کار می‌خواهید بکنید؟

نه. من تابه‌حال این همه پول یکجا ندیده‌ام. من صورتم را به ضرب سیلی سرخ نگه می‌دارم و الا «هر دم ‌آید غمی از نو به مبارک‌بادم».