با این حال، اشتباه است که اجازه بدهیم وضعیت ناامیدکننده نیمه دوم عمر حرفهای او (سالینجر در نیمه دوم عمر خود یک داستان کوتاه بلند به نام «هپ ورث 16، 1924» نوشت که آدم وقتی آن را میخواند احساس میکند که سالینجر اجازه داد درد ناشی از نقد خصمانه، لبهخود انتقادی را که هر نویسنده خوبی باید از آن برخوردار باشد، کند بکند و پس از آن هم مدت 45 سال در بیشه زارهای «نیو همپشایر» مثل یک معتکف در عزلت زندگی کرد) موفقیتهای نیمه اول عمرش را تحت الشعاع خود قرار بدهد.
مجموعه آثار برجسته او بسیار کم حجم ولی کلاسیک است. صدای او در ادبیات داستانی آمریکا پس از نسل نویسندگانی چون همینگوی و فیتزجرالد و فاکنر، به احتمال قوی نخستین صدایی بود که واقعا اصیل بود. البته هیچچیز در ادبیات، بهطور مطلق اصیل نیست و آقای سالینجر هم پیشقراولهایی برای خود داشته که یکی از آنها همینگوی بوده و دیگری، مارک تواین (که همینگوی میگفت تمام آثار ادبیات مدرن آمریکا در پی خلق شخصیت «هاکلبری فین» او بهوجود آمدهاند).
آقای سالینجر از این نویسندگان آموخت که با زبان ساده محاورهای و یک راوی جوان و ساده دل چه کارهایی میتوان انجام داد. ولی آقای سالینجر در رمان « ناتور دشت» درسهایی را که از این نویسندگان آموخته بود به شیوه نویی به کار برد تا یک نوع قهرمان جدید، یعنی همان «هولدن کالفیلد» را خلق کند؛ قهرمانی که صدای رواییاش حس همذات پنداری میلیونها خواننده را برانگیخته بود. روایت این رمان به سبکی است که روسها به آن «اسکاز» میگویند؛ کلمه جالبی که پژواک دو کلمه «جاز» و «اسکت» (مدفوع) در آن شنیده میشود؛ در چنین سبکی، از تکرار و حشو در صحبتهای معمولی برای ایجاد جلوهای از صداقت و اصالت و البته طنز، استفاده میشود.
تقریبا همه «ناتور دشت» را دوست دارند و بیشتر خوانندگان از نخستین مجموعه داستان کوتاه آقای سالینجر به نام «9 داستان» لذت میبرند. ولی آثار بعدی او، 4 داستان کوتاه بلند که به همراه هم در دو کتاب بعدی به نامهای «فرنی و زویی» و «تیر سقف را بالاتر ببرید، نجارها و سی مور: یک مقدمه»، منتشر شدند چندان خوشخوان نبودند و انتقادهای زیادی را موجب شدند که البته نتیجهاش پناه بردن نویسنده آزرده به انزوا و تنهایی بود.
این واکنش آقای سالینجر به همان اندازه که نتیجه برخورد منفی منتقدان بود، نتیجه تکبر و نخوت خود او هم بود. این کتابهای آقای سالینجر مفاهیم سنتی داستان و شیوههای سنتی کتابخوانی را با همان شدتی به چالش میکشیدند که کتابهایی که سالها بعد با عنوان «پسامدرنیستی» از آنها یاد میشد، به چالش میکشیدند و خیلی از منتقدان این قضیه را متوجه نمیشدند. داستان دور و دراز خانواده «گلاس» به لحاظ سبکی نقطه مقابل «ناتور» است (بسیار ادبی، پر از مجازهای بلاغی، ترفندهای روایی و جملات معترضه برای خواننده) ولی در عین اینکه نقطه مقابل هم هستند بینشان تداوم و پیوستگی وجود دارد.
داستانهای گلاس حال و هوایی بسیار ادبی دارند ولی همیشه یک جور لحن محاورهای و خودمانی، این فضا را متعادل میکند. بیشتر این داستانها را «بادی» که نویسنده خانواده است، تعریف میکند. او در آغاز داستان «زویی» میگوید: چیزی که الان میخواهم به شما ارائه کنم در واقع به هیچ وجه داستان کوتاه نیست، بلکه یک جور نوار ویدئوی خانگی از جنس نثر است.
نزدیکترین معادل برای داستان خانواده گلاس در ادبیات قدیمی تر، شاید ضدرمان قرن هجدهمی «زندگی و عقاید تریسترام شندی» اثر «لاؤرنس استرن» باشد. در این رمان هم مثل داستانهای آقای سالینجر مشاهده بسیار دقیق و موشکافانه فعالیتهای اجتماعی در زندگی خانوادگی، بیاعتنایی به ساختار قدیمی و سنتی روایت داستان، شوخیهایی که میگویند راوی ِ تخیلی در واقع نماینده نویسنده واقعی است، تعادل ظریف بین احساسات و طنز، و نگاه طنز آمیز به نویسندگی و کتابخوانی، دیده میشود.
سی مور گلاس نخستین بار در مجموعه «9 داستان» ظاهر شد (در داستان «یک روز عالی برای موز- ماهی»). او یک کهنه سرباز روان پریش جنگ جهانی دوم است (درست مثل خود آقای سالینجر) که با همسر نسبتا تهی مغزش به تعطیلات میرود. پس از آنکه یک گفتوگوی بامزه بین او و یک دختر کوچولو در کنار ساحل رد و بدل میشود، در آخرین پاراگراف داستان خودش را با شلیک گلوله میکشد و خواننده را در بهت و حیرت فرو میبرد. داستانهای متأخر آقای سالینجر همگی یک جورهایی درباره تلاش خویشاوندانش برای کنار آمدن با خودکشی او هستند.
این تلاش آنها اغلب سمت و سویی مذهبی بهخود میگیرد و خانواده گلاس به شکل یک جور نخبه معنوی نشان داده میشود که به کمک اگزیستانسیالیسم مسیحی و عرفان شرقی و گزیدهای از نویسندگان بزرگ پانتئوننشین، با موجی ازمادی گرایی و نافرهیختگی و بیفرهنگی مبارزه میکنند.
این نخبه گرایی فرهنگی و معنوی برای خیلی از منتقدان ناخوشایند بود، ولی بهنظر من آنها به این واقعیت توجه نکردند که آقای سالینجر با خوانندگانش یک جورهایی دارد بازی میکند؛ بازیای که یادآور عقاید تریسترام شندی است. داستانهای او هر چه بیشتر حقایق را مطرح میکنند و شبه تاریخیتر میشوند (به یک ساختار ظاهرا تصادفی و داستانگونه گرایش دارند و بهعنوان «مدرک» با کلمات و سایر اسناد بازی مفصلی انجام میدهند)، از اعتبار محتوای آنها بیشتر کاسته میشود (دانشهای اعجاز گونه، بدنامیها، برداشتهای پیشگویانه، یادآوری تجسدهای گذشته، و ...). ولی چیزهایی که از ما خواسته شد تا باورشان کنیم، چه بودند؟ واقعی بودن یا ممکن بودن آنها؟ از آنجایی که همه اینها داستان و تخیلاند، قطعا از ما خواسته شده که ممکن بودنشان را باور کنیم. اگر بگوییم قرار بوده واقعی بودن آنها را باور کنیم، در واقع نصف لذت خواندن کتابهای آقای سالینجر را از دست دادهایم.
دیوید لاج
نیویورک تایمز- 30 ژانویه 2010