تاریخ انتشار: ۲۹ دی ۱۳۸۸ - ۱۰:۱۸

خانه استاد توی یک کوچه بن‌بست است؛ کوچه ترانه.چند ثانیه بعد از آن که زنگ به صدا در آمد، در باز شد برگ‌های خشک تاک، تک و توک روی موزاییک‌های حیاط آرمیده بودند.

 جوانی بیست وهفت هشت ساله در چوبی را باز کرد و به ما خوش آمد گفت او طاهر فتحی بود؛ همنشین و هم‌خانه پیرمرد. آن سوی2 اتاق تودرتو، پیش رویمان لبخند دلنشین استاد عبدالمحمد آیتی بود. وقتی وارد شدیم پوریا باصره هم آمد او همسایه جوان استاد است.

 ضبط صوت که روشن شد، استاد خندید و سپس با لحنی جدی گفت: «نمی‌خواهم مصاحبه کنم. آخر چندبار بگویم عبدالمحمد آیتی هستم متولد اردیبهشت 1305در شهرستان بروجرد؟» 

ما نیامده بودیم که دست خالی برگردیم. گفتیم همه چیز را درباره شما می‌دانیم. آمده‌ایم که چند دقیقه همنشین‌تان باشیم واز شما بیاموزیم.اما تواضع استاد بیشتر از اشتیاق ما بود با این همه گفت وگو در فضایی صمیمی ودوست داشتنی شکل گرفت...

  • برخی آثار شما را خوانده‌ام و با کار‌های شما ‌آشنا هستم اما حقیقتا نمی‌دانم از کی در این محله سکونت دارید.

 بیش از 30 سال وکمتر از 40 سال است که در این کوچه ساکنم. خیلی‌ها به بن بست ترانه آمده‌اند ورفته‌اند و عده‌ای هم دعوت حق را لبیک گفته‌اند. اما ما مثل ریگ‌های ته یک رود مانده‌ایم و هم چنان هستیم. 

  •  برعکس، ما فکر می‌کنیم که شما درختی تناورید با ریشه‌های قوی و پا برجا... و این درخت میوه‌هایش را با گشاده دستی به اهالی این محله داده است. با همسایه‌هایتان چه قدر ارتباط دارید؟

همسایه‌های قدیمی خیلی وقت است که دیگر نیستند. اما همسایه‌هایی مثل همین آقای باصره به من لطف دارند و گاهی می‌آیند و سر می‌زنند و حال و احوال می‌پرسند.

  •   چطور به این محله آمدید؟

 من در گرمسار دبیر بودم و سرگرم تدریس. مسئولان آموزش و پرورش وقت به من پیشنهاد سردبیری ماهنامه آموزش و پرورش را دادند.2 سال بود که در گرمسار تدریس می‌کردم و پیش از آن 10 سال در ساوه بودم. انتقال به تهران خیلی سخت بود اما پیشنهاد سر دبیری آن ماهنامه باعث شد به تکاپوی بیفتم که به تهران بیایم.

برادرم در همین خانه روبه می نشست. به خانه او آمدم و چند صباحی مهمان او بودم تا اینکه این خانه خالی شد ومن تصمیم گرفتم آن را اجاره کنم. صاحبخانه گفت اگر می‌توانی اینجا را بخر.

پرسیدم چند می‌فروشی و او گفت 70 هزار تومان. مقداری خودم داشتم و مقداری هم وام از بانک رفاه گرفتم و این خانه را خریدم و هزار تومان هم برای تلفن دادم. ما 4 نفر بودیم خودم و 3 فرزندم، 2 دختر و یک پسر یکی از دخترانم متأسفانه از دنیا رفت و 2 فرزند برایم باقی ماند. 

  •  احساس غربت نداشتید؟

کم کم عادت کردم. 2 دخترم در دبیرستان اسدی آب سردار درس می‌خواندند و پسرم هم وارد دبستان بابا‌طاهر شد. 

  • خودتان در کجا تدریس می‌کردید؟

من ادبیات فارسی و عربی را درس می‌دادم در دبیرستان‌های شبانه. مدرسه پسرانه ‌آذر و مدرسه اسدی.

  •   آیا با دوستان قدیمتان هم ارتباطی داشتید؟ دوستانی مثل دکتر سیدجعفر شهیدی و دکتر عبدالحسین زرین کوب که معلمتان هم بود.

با دکتر شهیدی بله چون آشنایی زیادی با او داشتم و با هم همشهری بودیم. دکتر زرین کوب هم در دبیرستان معلم ما بود و استادی فرزانه در سال‌های بعد. فرزانگی او شگفت‌آور است.

کسی به پای او نمی‌رسید و نخواهد... البته دنیا سترون نیست و ممکن است کسانی باشند که به پای چنین استادانی برسند. اعجوبه‌ای بود و به چند زبان مسلط بود. دکتر شهیدی هم در همین نارمک ساکن بود.

او دست خط اجتهادش را از آیت‌ا...خویی گرفته بود. او به آیت‌الله کاشانی گرایش داشت. من در مدرسه سپهسالار درس می‌خواندم و دانشجوی رشته منقول و معقول بودم و در آن مدرسه حجره‌ای داشتم. شهیدی هم گاهی پیش من می‌آمد و در آن حجره غذایی درست می‌کردیم و آبگوشتی می‌پختیم.

 تا این که او به دانشکده ادبیات رفت و مورد توجه استادش دکتر معین و سپس علامه دهخدا قرار گرفت. دهخدا هم ادامه گردآوری لغت‌نامه را بر عهده او گذاشت. 

  •   دکتر زرین کوب در کتاب «نقش برآب» به خاطره‌ای از شما اشاره می‌کند؛ وقتی که برای آمدن به تهران با یکدیگر همسفر شدید...

بله درست است. قدیم‌ها قطار‌ها چند درجه واگن داشتند. درجه چهارمش همان بود که معمولاً ما آن را برای سفر انتخاب می‌کردیم. چون صندلی نداشت قالیچه‌ای با خود می‌بردیم و پهنش می‌کردیم و تا خود مقصد با همسفران همنشین می‌شدیم.

در یکی از این سفرها زنده یاد زرین‌کوب هم با ما عازم تهران بود. در آن کوپه جوانی روستایی و پیرزنی روستایی همسفرمان بودند. جوان مدام سر به سر پیر زن می‌گذاشت. او با خودش شیشه‌ای روغن داشت و هی می‌گفت اگر این قطار از خط خارج شود یا به کوه بخورد آن وقت روغن من می‌ریزد و بیچاره می‌شوم.

پیرزن روستایی غر می‌زد که مگر روغن تو از جان ما عزیزتر است؟ و جوان می‌گفت این روغن از همه چیز برایم گرانبهاتر است. من و زنده یاد زرین‌کوب به این گفت وگوها گوش می‌کردیم و می‌خندیدیم. گاهی هم دکتر زرین کوب دم به دمِ پیر زن می‌داد و از او دفاع می‌کرد.  

  • تألیف و نگارش کتاب‌هایتان را در همین خانه و همین فضا انجام داده‌اید؟

 من همیشه در خانه کارهایم را انجام می‌دهم کم پیش می‌آید که برای نوشتن یا پژوهش به کتابخانه بروم. البته نمی‌خواهم خودم را با بزرگان مقایسه کنم. به قول مولانا کار نیکان را قیاس از خود مگیر... مرحوم سعید نفیسی همه کار‌هایش را ­که از نظر من همه شاهکار است­ روی کرسی نوشته است.

 او زیر کرسی می‌نشست و می‌نوشت. حتی یک روز گفته بود نمی‌شود تابستان هم کرسی بگذاریم و یخ زیرش بگذاریم؟ نمی‌گویم من هم مثل او هستم او در اوج بود.  من هم غالب کارهایم را در همین خانه نوشته‌ام و انجام داده‌ام. 

  •  با کرسی؟ 

 آن وقت که کرسی داشتیم بله. من کتاب باتلاق را اتفاقاً روی کرسی نوشتم. اما امروز میزی هست و صندلی‌ای.

  •   این فضا و محله چقدر روی شما تأثیر گذاشته است؟

همیشه اهل پیاده‌روی بودم تا وقتی که از پا افتادم و زانویم آرتروز گرفت. صبح‌ها می‌رفتم بوستان شکوفه و در آنجا پیاده‌روی می‌کردم. اصلاً پیاده به محل کارم می‌رفتم. محل کارم در چهارراه کالج بود.

  •   این روزها چه می‌کنید؟ تألیف تازه کتاب تازه...

اصولاً وقتی به خلق کتابی دست می‌زنم که نبود یا کمبودش را احساس کنم.این روزها غالباً کتاب می‌خوانم.کتاب تاریخ ادبیات استاد فروزانفر را دوباره خوانی می‌کنم ودچار شگفتی می‌شوم. وبرای تفرج خاطرم کتاب «اشک معشوق» دکتر مهدی حمیدی شیرازی را می‌خوانم.

  •    ظاهراً از خواندن شعر لذت فراوان می‌برید؟

  اصلاً کار من شعر است.خمسه نظامی را شرح وخلاصه کرده‌ام. کتاب شکوه قصیده را نوشته‌ام و شکوه سعدی در غزل را. 

  •   ترجمه قرآن را هم در همین خانه انجام داده‌اید؟

 بله. سابقاً میزم آن طرف اتاق بود و حالا این طرف میز است. 

  •  با مراکز فرهنگی منطقه ارتباطی دارید؟

نه متأسفانه. چون از پا افتاده‌ام و دیگر 83 سال از عمرم می‌گذرد. 

  •  اما ظاهراً به جوانان علاقه بسیاری دارید. چه پیشنهادی به آنها می‌دهید؟

 اصولاً اهل توصیه دادن و نصیحت کردن نیستم. من از جوانان می‌آموزم و اعتقاد دارم اینها باید به ما پیشنهاد بدهند و چیز یاد بدهند.  الان حدود 8­7 سال است که با آقای طاهر فتحی هم خانه‌ام.

جوانی برومند که اگر لحظه‌ای نباشد نمی‌توانم کاری از پیش ببرم او را مثل فرزندم دوست دارم و اگر شبی دیر به خانه بیاید، دلواپس و نگرانش می‌شوم. پسر و دخترم در ایران ساکن نیستند و همنشین و همدمم همین آقای فتحی است. 

  •   سرگرمی دیگری به جز کتاب خواندن دارید؟

 موسیقی ایرانی گوش می‌دهم. بنان و شجریان و همایون و... 

همشهری محله