فرشته بازیگوش
فرشته کوچولو، روی لبه ماه نشست و پاهایش را توی هوا تاب داد. البته مراقب بود دمپاییهای ابریاش از پایش نیفتند. حوصلهاش سررفته بود. این را از تمام کارهایی که میکرد، میشد فهمید. مثلاً با موهایش بازی میکرد، آه میکشید، هرازگاهی آواز میخواند، اما زود ساکت میشد و... امشب نوبت او بود که مراقب دور و اطراف باشد. اما انگار هیچ خبری نبود. روی زمین را نگاه کرد. شهرها و روستاها در امن و امان بود. به تکتک دریاهای زمین نگاه کرد. با این امید که دوستش پری دریایی را در یکی از دریاها ببیند و با او حرف بزند. اما پری دریایی نبود. ناگهان چشمش به مرد ماهیگیری افتاد که در دل تاریکی شب، قلاب ماهیگیریاش را در دست گرفته بود تا ماهی بگیرد. اما خوابش برده بود. فرشته کوچولو بالهایش را از هم باز کرد و تا نزدیکی مرد ماهیگیر پایین آمد. زیر لب زمزمه کرد: «زود برش میگردونم.»
و به آرامی طوری که چرت مرد ماهیگیر پاره نشود، قلاب ماهیگیریاش را از دستش بیرون کشید و با عجله بال زد و دوباره روی لبه ماه نشست. قلاب ماهیگیری را آنقدر پایین برد تا به زمین رسید. یکی از ستارهها را برداشت و آن را توی دامن دختری گذاشت که گلسرش را گم کرده بود و آنقدر گریه کرده بود تا خوابش برده بود.
تصویرگری : فریبا دیندار ، تهران
یکی از ماهیهای کوچک رودخانه را برداشت و توی تنگ آب خالی پیرزن انداخت که از تنهایی ناراحت بود و آخر سر چون از دیر صبح شدن خسته شده بود، قلاب ماهیگیریاش را پشت کوه انداخت و با سختی خورشید را از پشت آن بیرون کشید.
صبح شد. پیش از آن که مرد ماهیگیر از خواب بیدار شود، فرشته کوچولو قلاب را دوباره در دستانش گذاشته بود...
مهجبین شیراوندی، خبرنگار افتخاری از اسلامشهر
تخیل
آنچه داستان را برجسته کرده، تخیل زیبای آن است. فرشته با نوع نشستنش بر لبه ماه و تکان دادن پاهایش، یادآور بچهای بازیگوش است که حوصلهاش سر رفته. اوج داستان آنجاست که فرشته سراغ ماهیگیر میرود و قلابش را میگیرد. قشنگترین لحظه هم هنگامی است که نوک قلاب را به خورشید میاندازد و آن را از پشت کوه بیرون میکشد. با طلوع خورشید فرشته هم میرود و انگار همه اینها را ماهیگیر در خواب دیده است.
چترهای باز
از پنجره کوچک آپارتمان بیرون را نگاه میکرد. انگار منتظر بود بیرون باران ببارد. از کنار پنجره تکان نمیخورد.گاهی روی انگشتان پایش بلند میشد تا بهتر بیرون را ببیند، اما تنها
رفت و آمد چترهای باز را میدید. چندین قطره باران برای سلام کردن به دخترک به شیشه خوردند. خندید، اما خندهاش در میان انتظار گم شد. دائم با خود میگفت: «دیر کرده، دیر کرده، چرا نمیآید.» نگران شد. اینبار پنجره را باز کرد و امیدوارانه او را صدا کرد و گفت: «کجایی رنگینکمان!»
محسن بدری از کنگاور
دندان درد
بالش را با دندانهایم گاز میگیرم تا صدای نالهام را کسی نشنود.
بابا با نگرانی از لای در نگاهم میکند.
- اگر تابستون میرفتی دکتر، الان وضعت این نبود!
همین که میگوید دکتر، یاد نرگس میافتم: «خاله رفتی دتکر! خوب شدی؟»
چهقدر شیرین میگوید و من دوباره ازش میپرسم: «کجا؟!» و دوباره میگوید: «دتکر دیگه!»
دوباره گرفت. چهقدر هم بد میگیرد. دیگر نمیتوانم تحمل کنم. بالش را میاندازم کنار و میروم طرف آشپزخانه تا برای بار دهم نمک قرقره کنم. تا چند ثانیه دردش آرام میشود، ولی دوباره آش همان آش و کاسه همان کاسه!
تصویرگری: شادان تقی زاده ، خبرنگار افتخاری، تهران
مامان میآید دنبالم تو آشپزخانه.
- اینجوری که تو داری درد میکشی، حتماً پوسیدگی رسیده به عصب! فردا صبح به زور هم که شده میبرمت دندونپزشکی.
از فکر کردن به دستهای دندانپزشک و آن صدای جوشکاری دندانپزشکی و بوی سوختگی دندان، حالم بد میشود. میخواهم گریه کنم. نمیدانم گریهام از درد دندان است یا صدای جوشکاری. میروم طرف یخچال و کیسه قرصها را پیدا میکنم. کپسول مسکن را با آب میبلعم. صدای اعتراض مامان را میشنوم: «چرا همین جوری قرص خوردی؟! معده درد میگیری!»
میروم تو اتاق. چشمهایم میسوزد. دلم میخواهد بخوابم. تا سرم را میگذارم روی بالش، ترکشها شروع میشود! بالش را میاندازم کنار. مچاله روی فرش ولو میشوم. سرم را با زمین همسایه میکنم. پرزهای فرش لپم را نیشگون میگیرند!
چشمهایم را روی هم میگذارم. آتشبس اعلام میشود! آخیش! بالاخره عصبهایم با میکروبها آشتی کردند! چشمهایم سنگین میشود و همان جوری خوابم میبرد!
صبح با گردن درد از خواب بیدار میشوم و صبحانه نخورده، تا کسی از خواب بیدار نشده از خانه میزنم بیرون. اصلاً به روی خودم نمیآورم که دیشب چه مصیبتی کشیدم. فعلاً که آتشبس اعلام شده. یاد جملهای در فیلم درباره الی... میافتم: «کدام بهتر است؟ یک تلخی بیپایان یا یک پایان تلخ؟!»
سیده زهرا جمالی، خبرنگار جوان از تهران
تنها در خیابان
هر روز در راه بازگشت به خانه از کنار یکی از خیابانهای پر تردد شهر میگذشتم و با تعجب میدیدم مردی نابینا در کنار خیابان ایستاده است.
روزی به او گفتم: «آقا چرا اینجا میایستید؟ ممکن است اتومبیلی با شما برخورد کند.» او گفت: «من تنها زندگی میکنم، هر روز اینجا میایستم، شاید کسی مرا به آن طرف خیابان ببرد تا بتوانم چند دقیقهای با او حرف بزنم و درددل کنم.»
یسنا ارشاد از کرج
جور دیگر دیدن
این کتاب با نثری زیبا و دوستداشتنی داستانی شاعرانه و عاطفی است که دوم شخص آن را روایت میکند.
راوی داستان در صفحههای کتاب با تو مخاطب درد دل میکند و لابهلای این حرفها میتوانیم زندگی، خاطرات و تلخی و شیرینیهای روزهایش را حس کنیم.
«اگر مادر بگذارد، بله. من یکشنبهها را خیلی دوست دارم. توی یک صندلی فرو میرفتیم، شیشهها را کمی پایین میکشیدیم و دست نوازش باد بر گونههایمان کشیده میشد...»
بعضی داستانها با یک شعر تزیین میشود:
«من که از درون دیوارهای مشبک، شب را دیدهام
و من که روح را چون بلور بر سنگهای ستم کوبیدهام
من که به فرسایش واژهها خو کردهام...»
نثر داستان شاعرانه و لطیف و پر از آرایههایی است که انتظار داریم آنها را در شعر ببینیم:
«ما میخندیم به شش ستاره که از بالای آسمان روی شانههای یک مرد افتاده بود و برق میزد.»
«بار دیگر شهری که دوست میداشتم» کتابی است که به انسان فرصت میدهد در این دنیای پر از کلیشه جور دیگری ببیند و احساسات شاعرانه وجودش تازه شود.
این کتاب را نادر ابراهیمی نوشته است و انتشارات روزبهان آن را در سال 1386 در هفدهمین چاپ به بازار کتاب عرضه کرده است.
فاضله مسگری، خبرنگار افتخاری از کرج