عمو و زنعمو سفرهای زیادی رفته بودند. سفرهایی جالب که پر از داستانهای
به یادماندنی بود. از عمو خواستم تا یکی دیگر از داستانهای جالبش را برایم تعریف کند. عمو میشل به زن عمو نگاه کرد و لبخند زد. زن عمو خندید و عمو میشل هم شروع کرد:
هلن از پیشم رفته بود. باد در امتداد ساحل زوزه کشان میوزید. پیاده به سمت شمال میرفتم که کشاورزی سوارم کرد. وقتی رسیدیم، هوا حسابی تاریک شده بود. کشاورز گفت: «اگر یک وقت اتاق خالی خواستی، پسر عمو «خاویر» توی مسافرخانهاش اتاق های خوبی دارد.»
جواب دادم: «چه خوب!» واقعاً نمیدانستم کجا میخواهم بمانم. وارد شهر کوچکی شدیم و جلوی یک ساختمان بزرگ سفید ایستادیم. ساختمان درست مقابل کوه آتشفشان سیاه «مالپیس» بود که در دل شب مثل چراغ میدرخشید. تمام اهل خانواده «سانچز» بیرون آمدند تا به ما خوشامد بگویند. آنها چنان با من چاق سلامتی کردند که انگار سالهاست مرا میشناسند. مسافرخانه هنوز کاملاً دایر نشده بود، اما خاویر اصرار کرد تا از اتاق اضافیای که داشتند استفاده کنم. شب همه دور میز نشسته بودیم و مشغول خوردن گوشت و سوپ سبزیجات بودیم. خاویر تکتک افراد خانواده را به من معرفی کرد. «ایزابل» همسرش بود، «مگدالنا» مادرش و «ماریا» بزرگترین فرزندش. اسم پسرها هم «فیلیپه» و «جوز» بود. وقتی سرم را به نشانه سلام برایشان تکان دادم، لبخندی زدند و به کاسههای سوپشان اشاره کردند.
آنها گفتند: «پوچرو کاناریو!» وقتی سعی کردم کلمات آنها را تکرار کنم، زیر زیرکی شروع کردند به خندیدن تا اینکه مادر به آنها گفت هیس! ساکت! و بعد به طرف من برگشت و گفت: «پردونا.» دستم را بالا بردم و لبخندی زدم و گفتم: «همه چیز خوب است.» میخواستم بگویم که چهقدر مهرباناند، اما نتوانستم. یادم افتاد در طول سفر به خاطر اینکه زبان خوب نمیدانستم هلن چهقدر ازم دلخور شده بود. به خودم اشاره کردم و گفتم «میشل.»
خاویر خندید و گفت: «میگوئل!» بعد به طرف ماریا برگشت و چیزهایی به اسپانیایی گفت، و او هم صورتش سرخ شد. ماریا حدود شانزده سال داشت. برای همین طبیعی بود که خیلی خجالتی باشد. ماریا گفت: «پدرم از شما عذر میخواهد که نمیتواند انگلیسی صحبت کند، و از من خواست تا از طرفشان به شما خوشامد بگویم.»
گفتم: «پس شما انگلیسی میدانید.»
سرش را به علامت تأیید تکان داد و پدرش دوباره چیزی به او گفت. ماریا گفت: «پدرم میپرسند چه چیزی شما را به «لانز اروت» کشاند؟»
گفتم: «داستانش طولانی است.»
ماریا خندید و گفت: «خوب، چه بهتر، ما هم که تلویزیون نداریم.» لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به گفتن اینکه من و همسرم هلن، دو ماه است که به خاطر کارهای فرهنگی از کانادا به اروپا آمده ایم و بعد از شش هفته که از این گالری به آن گالری و از این موزه به آن موزه رفتیم، حسابی خسته شده ایم، هر چند همه چیز باستانی و جالب بود. نقاشیها، مجسمهها، ساختمانها؛ حتی روی تختخوابی خوابیدیم که قدیمیتر از کشور کانادا بود، اما خوب، سفر سخت است و حسابی آدم را خسته و کج خلق میکند. هوا هم با ما راه نیامد. خیلی زود شستمان خبردار شد که چرا بلیتهای هواپیما توی ماههای ژوئن و فوریه اینقدر ارزاناند. توی استکهلم و برلین برف میبارید و بقیه جاها هم باران. وقتی برای چهارمین روز توی ونیز از خواب بیدار شدیم، دیدیم دارد از آسمان سیل میبارد. من و هلن تصمیم گرفتیم جروبحثمان را تمام کنیم! آخر هلن خیلی خسته شده بود، اصلاً سردماغ نبود. میخواست هر چه زودتر برگردد اما به اصرار من رفتیم به جزایر قناری.
همانطور که قولش را به هلن داده بودم دمای هوا حدوداً بیست درجه بود و باران هم نمیبارید و «پلایا بلانکا» هم از عکسش قشنگتر بود. اما توی بروشوری که داشتیم از باد چیزی ننوشته بود. باد از شرق به شدت میوزید و توی ساحل طوفان شن به پا کرده بود و همینطور که توی ساحل راه میرفتیم دانههای شن مثل نیش توی پامان فرو میرفت. هلن داد میزد: «وای! چهقدر وحشتناک!» و یک دفعه به طرف دیگری کشیده شد و جلو چشمم توی شنها ناپدید شد. بدبختی پشت بدبختی! با هزار جان کندن از طوفان، سالم جستیم. اما از آن روز به بعد، هر چه میگفتم و هر کاری میکردم هلن ازم دلخور میشد. روز بعد یک درشکه گرفتیم و رفتیم پارک ملی «تیمان فایا». دور تا دورمان دیوارهایی از گدازههای سیاه آتشفشانی با برآمدگیهای تیز قد علم کرده بود. انگار که روی کره ماه باشیم، خشک و خالی، برهوت! پیش خودم فکر کردم چهقدر عجیب و باور نکردنی! اما عقیدهام را برای خودم نگهداشتم و چیزی به هلن نگفتم! میدانستم اگر بگویم، او چیز دیگری میگوید!
خلاصه، در امتداد زمین برهوت و دودزده راه میرفتیم و هلن همچنان با من سر سنگین بود. عصبی شده بود و صبر و تحملش هم تمام شده بود، یکهو بدون گفتن کلمهای گذاشت و رفت. وقتی ازم قهر کرد، دنیا روی سرم خراب شد و بعد آمدم اینجا. همین!...
اشک توی چشمهام حلقه زده بود. شاید اگر تنها بودم هقهق میزدم زیر گریه. وقتی داستانم تمام شد، متوجه شدم توی چشمهای ماریا اشک نشسته و خاویر هم ناراحت به نظر میرسد. او از ماریا خواست تا توضیح بدهد که من چه گفتم و وقتی او حرفهایم را ترجمه کرد، خاویر چنان نگاه بد و معنیداری بهم کرد که داشتم از خجالت آب میشدم.
مثل اینکه زیادی وراجی کرده بودم. اگر هلن آنجا بود، حتماً دوباره از دستم دلخور میشد.
ماریا و پدرش مدتی با هم حرف زدند و من هم که از حرف هایشان سر در نمیآوردم، ساکت شدم تا اینکه ماریا به طرف من برگشت و گفت: «پدرم میگوید اگر بخواهید، فردا شما را به یک سفر کوتاه میبرد و خیلی خوب میشود که قبول کنید. میخواهد شما را به «گوانچ» ببرد، یک محل باستانی؛ جایی که به زبان شما میگویند آخر دنیا.»
خاویر هنوز به من خیره بود. لبخندی بهش تحویل دادم. اما قلبم داشت میآمد توی دهنم. انگار قرار بود یک چیز عجیب و غریب اتفاق بیفتد. خسته و عصبی بودم. بالاخره با فکر اینکه فردا صبح زود بزنم به چاک، رفتم توی رختخواب.
صبح، ماریا سر میز صبحانه نبود و وقتی به خاویر گفتم که میخواهم بروم، انگار چیزی نفهمید. داشتم سوار چارچرخه خاویر میشدم که سر و کلة ماریا پیدا شد. به طرفم دوید و سرش را از پنجره کرد تو و گفت: «مگر قرارمان یادتان رفته؟ چی شده؟ پدرم کاری را میکند که فکر میکند درست است.»
تا آمدم حرفی بزنم، خاویر پرید توی ماشین.
توی سکوت کامل، دشتهای کاکتوس را پشت سر گذاشتیم. خورشید مستقیم توی چشم هایمان میتابید. مدتی بعد علامتی توی جاده دیدم. ما به طرف «کواوا دلوس وردس» میرفتیم. اسمش یادم آمد. توی کتاب راهنما دیده بودم. گدازههای آتشفشانی رودخانهای درست کرده بودند که کنارههایش سرد و سخت شده بود اما وسطش همچنان مواد مذاب جریان داشت. این گدازهها غارهایی زیرزمینی به وجود آورده بودند که هفت کیلومتر طول داشت. توی کتاب نوشته بود که آنجا چراغ دارد اما وقتی رسیدیم، خاویر بهم یک مشعل داد و هر دو به اعماق تاریک و سرد راهروهای زیرزمینی قدم گذاشتیم. گدازهها خارقالعاده بودند، زرد، خاکستری، نارنجی و قرمز با اشکالی بینظیر!
جایی که رودخانه مذاب به سنگ برخورد کرده بود، ستونهای مارپیچ با انحناهایی عجیب بهوجود آورده بود که زیبایی اش در حد ساختمانها و مجسمههایی بود که من و هلن دیده بودیم. از پلههای سنگی بالا رفتیم و از تالاری درخشان عبور کردیم و داخل تونلی باریک، در اعماق زمین خزیدیم. هر چهقدر جلوتر میرفتیم، بیشتر احساس ناراحتی میکردم. با همه زیبایی غار، اصرار خاویر مرا میترساند. پرسیدم: «کجا داریم میرویم؟»
خاویر به طرفم برگشت و لبخندی زد و گفت: «کئو لیندا!» و به راهش ادامه داد. چارهای نداشتم جز این که دنبالش بروم. در امتداد راهرو باریکی به راهمان ادامه دادیم و به تالار بزرگی رسیدیم. خاویر ایستاد، برگشت و بازوهای مرا گرفت و گفت: «میگوئل.» من میلرزیدم و قادر به جواب دادن نبودم. «میگوئل، برای تو و هلن متأسفم.»
آهان! پس میتوانست کمی انگلیسی صحبت کند و حتماً دیشب بیشتر قسمتهای داستانی را که تعریف کرده بودم فهمیده بود!
خاویر ادامه داد: «تو ناراحتی. فکر میکنی اینجا، درست مثل زندگی تو میماند. آخر خط! آخر دنیا!»
بعد، برگشت و مشعل را بالای سرش گرفت. یکدفعه خودم را وسط چنان منظره خارقالعادهای دیدم که پیش از این نظیرش را ندیده بودم! درست بالای سرم داخل غار مثل کلیسای جامعی بود که به سبک گوتیک ساخته شده بود. درست چند سانتیمتری پایین پای من زمین دهن باز کرده بود. با دقت قدمی جلو گذاشتم و همان موقع بود که خود را غرق در دنیایی بیانتها حس کردم. ناگهان دستهایی را روی شانهام حس کردم.
دستهای خاویر بود که مرا هل داد. همین که افتادم، جیغ کشیدم و چشمهایم را بستم.
لحظهای نگذشت که صدای چلپ آب را شنیدم. حالا صاف ایستاده بودم و پاهایم خیس شده بود. کجا بودم؟ توی برکهای کم عمق! پس این دنیای بیانتها واقعی نبود، و فقط انعکاسی بود از سقف غار، توی آب برکه!خاویر لبخندی زد و پایین آمد تا کمکم کند بیایم بیرون و گفت: «دنیا هنوز به آخر نرسیده دوست من.»
هیچوقت فکرش را نمیکردم یک دختر شانزده ساله به همراه پدرش مرا دوباره به زندگی امیدوار کنند.