ایمان جلیلی: عنوان «اولین نمایشگاه ملی اسباب‌بازی» این‌قدر وسوسه‌کننده هست که آدم را قلقلک بدهد تا یک سری به سالن حجاب بزند.

اما داخل این سالن کوچک خیلی شبیه تصورات شما نیست. اسم اسباب‌بازی که می‌آید، ملت یاد عروسک و ماشین کوکی و آدم آهنی می‌‌افتند، ولی توی هیچ‌‌کدام از غرفه‌های نمایشگاه خبری از این چیزها نیست.

می‌شد حدس زد که نمایشگاه ملی اسباب‌بازی، بیشتر جایی باشد برای سرگرم کردن بچه‌‌ها و درآوردن پدرِ پدر و مادرها!

سالن حجاب شلوغ است. از همین بیرون می‌‌شود معجون گرما و سر و صدا را حس کرد. روی راه پله‌ها پدر و مادرهای خسته نشسته‌اند و برای تمام کردن بازدید چند ساعته‌شان به بچه‌ها التماس می‌کنند.

و بچه‌ها که امروز حسابی حکومت کرده‌اند، همین‌جور به ردیف ایستاده‌اند و ناهار می‌خواهند: «پیتزا! پیتزا! پیتزا!»

تفریحات سالم از همین‌جلوی در شروع می‌‌شود: «نقاشی‌های عمو شهروز از بچه‌ها». همه دور عمو شهروز حلقه زده‌اند تا ببینند استاد از فسقلی جلوی رویش چه نقاشی‌ای می‌کشد.

پدر و مادر فسقلی روی دست آقای نقاش سرک می‌کشند، پچ‌پچ می‌کنند و با هم ذوق مرگ می‌شوند، و بقیة بچه‌هایی که آن‌جا به صف ایستاده‌اند، توی ابر بالای کله‌شان نقاشی شدن صورت تپل‌مپلشان را تصور می‌کنند.

این تازه اول ماجرا است. آقازاده‌ها حداقل دو سه تا راهروی دیگر جلوی رویشان دارند. از سمت راست که جلو بروی، اولین غرفه‌ای که جلب توجه می‌کند، جایی است که کتابچة عموپورنگ و امیرمحمد را می‌فروشد.

 

جلوی غرفه، یک مادر عصبانی ایستاده و با مدیر برنامه‌های عموپورنگ حرف می‌زند. حرف که نمی‌شود گفت، تقریبا دعوا می‌کند. مادر مهربان در جشن عیدفطر بچه‌هایش را برده میدان آزادی تا عمو را از نزدیک ببینند اما ازدحام جمعیت نگذاشته تا آن‌ها را به آرزویشان برساند. و حالا مادر، بدون بچه‌ها آمده نمایشگاه اسباب‌بازی و مدیر برنامه‌‌های عمو را یقه کرده که ما داریوش فرضیائی را بالاخره کی باید از نزدیک ببینیم.

شلوغی این راسته، همه‌اش مال همین غرفه است. دو سه تا غرفة بعدی هم مال مؤسسه‌های خیریة جورواجوری هستند که هر کدامشان یک جوری کمک‌ مالی جذب می‌کنند.

یکی بادکنک می‌فروشد و یکی بچه‌‌ها را گریم می‌کند. اصلا مثل این که پدر و مادرها دوست دارند بچه‌ها را یک ساعت بنشانند زیر دست گریمور تا بعد از یک عالمه رنگ‌مالی، اسپایدرمن و بت‌من و انواع و اقسام دیگر جک و جانورها از تویشان دربیاید. چون توی همین فضای کم، دو سه تا غرفه وجود دارد که کار گریم کودکان را انجام می‌دهند.

 

وقت خوب خوردن

مگر نمایشگاه بدون خوراکی می‌شود؟ نه که نمی‌شود! اصلا نگران نباشید، شرکت‌های سازنده مواد خوراکی همه‌جا هستند، حتی توی نمایشگاه اسباب‌بازی! و این‌جا شلوغ‌ترین بخش نمایشگاه است.

 مردم مشتاق، توی صف می‌ایستند و توی سر همدیگر می‌زنند تا زودتر به لیوان‌های نسکافه که تا نصفه پرشده برسند. اگر آن نشد، لیوان‌هایی که از برنج پر شده‌اند کمی آن‌طرف‌تر هستند. شرکت محترم، ابتکار زده و با چاشنی آب مرغ، برنج دم‌کرده و توی این لیوان‌ها به خورد مردم می‌دهد.

خیلی از بچه‌ها فکر می‌کنند توی لیوان‌ها بستنی است: «بابا من بستنی می‌خوام.» بچه توی بغل بابا غر می‌زند. پدر اما حوصلة توی صف ایستادن ندارد: «آن بستنی نیست دخترم! بگذار از مامانت بپرسم ببینم سن‌ات این‌قدر شده که بتوانی برنج بخوری یا نه.»

کمی آن‌طرف‌تر غرفه‌ای هست که توی آن کیک و کلوچه می‌فروشند، کنار دستش هم نمایندگی یک شرکت‌ تولیدکنندة شکلات ایتالیایی است. این غرفه‌ها اما چون «چیزهایشان» را می‌فروشند و همین‌طور مفت مفت نمی‌دهند دست مردم، مشتری چندانی ندارند.

وقتی بابا کوچک بود

توی این نمایشگاه جاهایی وجود دارد که پدر و مادرها را می‌برد به وقت‌هایی که کوچک بودند. موقعیت: یک میزگرد، هفت‌هشت تا صندلی، یک عالمه کاغذ و کاموا و بچه‌های قد و نیم‌قدی که دور میز کاردستی درست می‌کنند. آدم بدجوری یاد کلاس‌های آمادگی سال‌ها پیش‌اش می‌افتد.

بخش هیجان‌انگیز ماجرا: پدر و مادرها برای بچه‌ها کاغذ می‌بُرند، بچه‌ها کاغذ را چسب مالی می‌کنند و کامواها را می‌چسبانند رویش. ایده از بزرگترها، کار از این فسقلی‌ها و این همکاری لذتی دارد که همه، حتی آن‌هایی که تماشاچی‌اند می‌برند.

کاردستی که تمام می‌شود، باباها، بچه را بغل می‌کنند و مامان‌ها با موبایل ازشان عکس می‌گیرند. ای ول خانواده شاد!

نمایشگاه فقط مخصوص بچه‌ها نیست، این‌جا غرفه‌هایی هست که سر بزرگترها را هم گرم می‌کند. یک آقای اتو کشیده، جلوی یک غرفه ایستاده و همه را با یک سؤال به داخل دعوت می‌کند: «می‌دانید اوریگامی چیست؟» و شما با یک نگاه به دکور غرفه می‌توانید جواب بدهید.

اوریگامی همان درست کردن کاردستی با کاغذ است. روی میزهای این‌جا پر است از کاردستی‌های کاغذی. هر چیزی که فکر کنی با کاغذ ساخته‌‌اند. از بز و گوسفند و قوچ بگیر تا گل و خانه و گیدورا!

در غرفه روبه‌رو، باز هم پدر و مادرها و بچه‌ها دور یک میز نشسته‌اند و با بچه‌‌ها بازی می‌کنند. این بازی قرار است به بچه‌‌های زیر 7 سال خواندن و نوشتن یاد بدهد.

بابا با حوصله، کلمه «گل» را می‌دهد دست بچه و به او یاد می‌دهد که باید این کلمه را بگذارد زیر عکس گل،  اما بچه برای بار دهم گل را می‌گذارد زیر شیر آب!
نه! انگار باید تا 7 سالگی صبر کنند.

بچه‌های شاد، بزرگ‌های عصبانی

«تعداد بزرگ‌ها از بچه‌ها بیشتر است. انگار این‌ها آمده‌اند تفریح!» یک خانم عصبانی این را به دوست کنار دستی‌اش می‌گوید و سعی می‌‌کند به زور از بین جمعیتی که جلوی غرفة فروش وسایل نقاشی جمع شده‌اند، رد شود.

فروشنده‌ها ابتکار جالبی زده‌اند. جعبه‌های گواش را باز کرده‌اند و گذاشته‌اند جلوی بچه‌ها تا هر کاری که دلشان می‌خواهد بکنند و بچه‌ها هم قلم‌موها را تا دسته می‌زنند توی پاتیل گواش و می‌مالند روی کاغذ. نقاشی می‌کشند.

نقاشی‌هایی که همه با خورشید شروع می‌شوند. وقتی دست و بال بچه‌ها حسابی رنگی می‌شود. نیش پدر و مادرها تا بناگوش باز می‌شود. یکی از آن‌ها به همسرش نگاه می‌‌کند، بچه را نشان می‌دهد و می‌گوید: «آدم احساس خارج به‌اش دست می‌‌دهد!»

نقاشی‌ها هر کدام برای خودشان سبک دارند. یعنی نمی‌توانی بگویی که همه شبیه به‌هم‌هستند. تنها نقطة مشترک، همان خورشید است و اگر یک آدم اهل هنر این‌‌جا بود، بدون شک هزار و یک تفسیر از توی این کاغذهای خیس رنگی درمی‌آورد.

در مصرف انرژی صرفه‌جویی کنید!

یونیسف هم این‌جا غرفه دارد. کیف می‌فروشند و لیوان و محصولات جورواجور دیگر. البته این محصولات جورواجور، بیشتر توجه بزرگترها را جلب می‌کند تا بچه‌ها.

روبه‌روی یونیسف، یک محوطه درست کرده‌اند که تویش پر است از ماشین و موتورهای اسباب‌بازی. ماشین‌ها هیچ‌کدام موتور ندارند.

بنابراین والدین مهربان، جور انرژی برق را می‌کشند و بچه‌‌ها را هل می‌دهند و مصیبت وقتی است که موتورها خسته بشوند. از این‌جا به بعد نگاه ملتمسانة پدر و مادرها است و غرغر اعصاب خردکن بچه‌‌ها که: «هل بده! اونا ازمون جلو زدن.»

تمام شد

آخر این غائله، اگر کودک شما موجود منطقی و حرف‌گوش‌کنی نباشد، بدون شک دعوا است. اگر بچه زبان نفهم باشد، باید به زور او را از سالن بیرون برد، هر چقدر هم که کیسة توی دستش پر باشد از اسباب‌بازی و خمیربازی و پازل.

نمایشگاه تمام می‌شود. پدر و مادرها خسته‌اند و بچه‌ها همچنان پرانرژی. پدر و مادرها نفس نفس می‌زنند و بچه‌ها مشغول تعریف کردن اتفاقاتی هستند که آن تو برایشان افتاده. آدم به این موجودات شاد حسودی‌اش می‌شود. خوش به حالشان! زمان ما که از این چیزها نبود.