تاریخ انتشار: ۱۹ دی ۱۳۸۹ - ۲۰:۰۱

جشن فارغ التحصیلی خسرو پر شده بود از سروصدا و بگو و بخند همکلاسی‌هاش. وسط جشن بود که زنگ خانه به صدا در آمد و یکی از دوستان خسرو در را باز کرد.

در آستانه در پیر مردی نحیف و سیه‌چرده ظاهر شد. تا چشم خسرو به پیر مرد افتاد دادزد: مگه نگفتم بعد از مهمونی بیا؟ و در را محکم به‌هم زد و در جواب سؤال دوستان متعجبش که می‌پرسیدند « اون کی بود»، گفت: نظافتچی ساختمان!

پیرمرد در حالی‌که از پله پایین می‌رفت و بغض گلویش را می‌فشرد در دل به نمک‌نشناسی پسری که با پول کارگری او فارغ‌التحصیل شده بود فکر می‌کرد.

محمد‌رضا یوسفی