در آستانه در پیر مردی نحیف و سیهچرده ظاهر شد. تا چشم خسرو به پیر مرد افتاد دادزد: مگه نگفتم بعد از مهمونی بیا؟ و در را محکم بههم زد و در جواب سؤال دوستان متعجبش که میپرسیدند « اون کی بود»، گفت: نظافتچی ساختمان!
پیرمرد در حالیکه از پله پایین میرفت و بغض گلویش را میفشرد در دل به نمکنشناسی پسری که با پول کارگری او فارغالتحصیل شده بود فکر میکرد.
محمدرضا یوسفی