- حالا او دیگه بزرگ شده و هنوزم همون عروسک را پیش خودش نگهداشته.
- یک روز وقتی صدای خنده عروسکی را در حین بازی دخترش میشنوه و میبینه خنده از سوی عروسکیه که چندین سال با او و گریه هاش، دوران کودکی را سپری کرده، خیلی تعجب می کنه.
- این اولین باری بود که عروسکش میخندید! وقتی بررسی میکنه و دلیلشو میپرسه، میبینه دخترش، صفحه کوچیک گرامافونو که در پشت عروسک تعبیه شده بوده، برگردونده و اون طرفشو گذاشته.
- مادر افسوس میخوره به اینکه چرا وقتی کوچیک بوده، متوجه نشده عروسکش می تونسته خنده هم بکنه.
- اون به یاد دوران کودکی و همبازیاش آه می کشه؛ روشو می کنه به عروسک و با حسرت و ناراحتی بهش می گه: الآن خنده تو به چه درد من میخوره؟!
محمدرضا باقرپور