تاریخ انتشار: ۲۱ دی ۱۳۸۹ - ۱۷:۳۰

- به هر زحمتی بود، در سرمای زیر صفر، خودش را به شهر رساند.

مادرش گفته بود که در هیچ شرایطی به شهر نرود؛ اگر هم ضرورتی پیش آمد، شبانه راه بیفتد و سریع هم برگردد اما کم تجربگی و سن کمش، پندهای مادر را از یادش برده بود.

- سرانجام، به خاطر چند تکه نان خشک و چند تا میوه پلاسیده، به شهر آمد و بعد از تحمل تمسخر، فحش و حتی انگِ بیماریِ هاری از سوی آدم ها، در گوشه ساختمان نیمه کاره‌ای تیر خورد.

- در آخرین لحظه و پیش از افتادن، تصویری مبهم از کوه های بلند و سرسبز محل زندگی‌اش، از جلوی چشمان تَرش عبور کرد و پند‌های خرس مادر، در گوشش طنین انداز شد...

محمد رضا باقرپور