تاریخ انتشار: ۲۹ دی ۱۳۸۹ - ۱۹:۲۱

برف سنگینی آمده اما درست یک قدم مانده به موج‌های کف‌آلود دریا این بار آدم‌برفی را از شن‌های کنار ساحل درست کردند.

دکمه‌های صدفی‌اش خیلی بهش می‌آمد. قرار گذاشتند عمر قهر‌ کردن‌هاشون به اندازه عمر این آدمک‌شنی باشد. موج‌ها یکی بعد از دیگری به آدمک‌شنی می‌زد که مرد متوجه شد حلقه ازدواجش نیست. زن دوید سرند را از ویلا بردارد تا شن‌ها را سرند و حلقه گمشده را پیدا کنند. صدای سرخوردن خودرو با صدای جیغ زن، گوش مرد را پر کرد. به سمت جاده دوید. نگاهش را از رد لاستیک‌ها که به موازات ردی از خون کشیده شده بود به سمت چشم‌های راننده‌ که حالا داشت فرار می‌کرد، دوخت.

پشت در اتاق اورژانس بیمارستان صدای ممتدی از دستگاه شنیده شد و مرد با خشم روی آینه کوچکی که در دست داشت و شماره پلاک خودرو را با انگشت روی آن نوشته بود «ها» کرد. اعداد یکی‌یکی ظاهر می‌شدند. چهار سال از آن ماجرا می‌گذرد. مشتری سرش را بالا می‌دهد تا مرد زیر چانه‌اش را هم اصلاح کند. چشم‌ در چشم که می‌شوند انگار زمان از حرکت می‌ایستد. مشتری می‌گوید برای آشتی کردن با همسرم و اینکه برایش طلا بخرم نیاز به پول داشتم. خودرویی را که سرقت کرده بودم لاستیک یخ‌شکن نداشت و من هم در حالت عادی نبودم. دست مرد می‌لزرد. پنبه الکلی را برمی‌دارد و روی خطی که به گلوی مشتری افتاده می‌فشارد.

خوب بودن، شرط لازم

هروقت صحبت از فلسفه می‌شد یاد جملات قلمبه سلمبه‌ای می‌افتاد که همیشه یک علامت سؤال بزرگ روی سرش باقی می‌گذاشت. گوینده رادیو به نقل از یک کتاب فلسفی گفت:« خوب بودن شرط لازم است اما کافی نیست». با همان علامت سؤال بالای سرش بلند شد و رفت پنجره را باز کرد تا هوای تازه به داخل اتاق بیاید. اما لبه پنجره به قدری فضله پرنده بود که زود آن را بست. همسایه‌ مهربان طبقه بالا عادت دارد به پرنده‌ها غذا بدهد. پرنده‌ها هم روی لبه پنجره بالا جمع می‌شوند و لبه تراس طبقه پایین و حتی حیاط مجتمع را حسابی کثیف می‌کنند. دوباره یاد جمله گوینده افتاد و متوجه شد خوب بودن شرط لازم است اما کافی نیست و باید برای غذا دادن به پرنده‌ها فکر دیگری کنند. ایده غذا دادن به پرنده‌ها در جای دیگری را به همسایه بالایی ارائه کرد و او نیز پذیرفت.

زانودرد

هر یکشنبه می‌آمد و مادر را از خانه برمی‌داشت و می‌برد برای فیزیوتراپی. این یکشنبه هم طبق معمول سلانه سلانه از پله‌های خانه پایین آمدند تا سوار ماشین شوند. با وجود هوای برفی، ترافیک روانی را پشت‌سر گذاشتند تا به مطب برسند. این‌بار دست مادرش را به دست‌ نگار داد تا خودش دنبال جای پارک بگردد. دلش خوش بود که پیرزن مجبور نیست کلی راه را پیاده برود. وقتی برگشت نگار بازهم غرغرکنان گفت:«این همه پله را هم باید پیاده برویم، باز آسانسور خراب است».

در‌های آسانسور را که باز کرد، اتاقک آن نیم‌متری با زمین راه‌پله فاصله داشت و هیچ تابلوی هشدار دهنده‌ای هم روی آن دیده نمی‌شد. پیرزن را کول کرد تا به ‌مطب دکتر برسند. مادربزرگ در حالی که بارها از آنها معذرت‌خواهی می‌کرد، ‌گفت «خُب، عیب نداره، عوضش این دفعه دیگه کمتر توی مطب منتظر می‌مونیم، هردفعه گفتن ساعت 5بیاید، پنج‌شون شده 6، شش‌شون شد هفت». حالا 2ماهی از آن ماجرا می‌گذرد و هر ‌یکشنبه باز هم مادر را به پیش دکتر فیزیوتراپ می‌برد. این دفعه آخر، زانوهای خودش را هم به دکتر نشان داد.

پل‌ محله

چند روز پیش به پل‌های چوبی اشاره کردیم که در برخی مناطق شهرستان‌ها به قول معروف یه تخته‌شان کم است و گاهی رهگذران را زمینگیر می‌کنند. اما مشاهدات از سطح شهر نشان می‌دهد که پل‌های فلزی هم از این قاعده مستثنی نیستند. البته به جای اینکه یه تخته‌شان کم باشد یکی از ردیف‌هاشان از جا کنده شده و به راحتی ممکن است پای کسی داخل آنها گیر کند؛ اتفاقی که برای کودکان بیش از دیگران روی می‌دهد. بسیاری از پل‌هایی که خود ساکنان محل می‌سازند نیز می‌تواند خالی از این مشکلات نباشد. به هر حال به محض مشاهده چنین مشکلاتی می‌توانید مراتب را با شماره 137‌در میان بگذارید.