درخ حالا که امکان مالیاش را داشت میخواست خانه، حیاط و درخت وسط آنرا به هر قیمتی شده دوباره به دست آورد تا نوههایش نیز روی همان درخت تاب ببندند و کمکم قد بکشند. این طرف ماجرا اما جوان دلالی که چند سال پیش خانه را در یک معامله نهچندان منصفانه از چنگ پیرمرد 73ساله در آورده بود به بهانه نور گیر نبودن خانه، پودر رختشویی و انواع مواد شیمیایی را پای درختان جلوی منزل میریخت تا آنها خشک شوند و بتواند قطعشان کند.
به این بسنده نکرد و برای جا دادن 2 خودرو در حیاط منزل باغچه حیاط را هم خراب و درخت کهنسال را نیز قطع کرد. چند روز بعد چکهای برگشتی یکی یکی زنگهای خطر را برایش بهصدا در آوردند. خانه به قول معروف کلنگی و خریدار دست به نقدی نداشت که چکهایش را با فروش آن پاس کند. سرانجام خریداری برای خانهاش پیدا شد که برای قیمت بالاتر از معمول آن نیز مشکلی نداشت.
جوان به هر طلبکاری که زنگ میزد به پشتگرمی این معامله پرسود، کلی جواب سربالا بارشان میکرد. عصر، پیرمرد یا همان خریدار دستبه نقد که آمد، ابتدا با تاسف نگاهش را از روی درختان قطع شده باغچه دم در برداشت و بعد زنگ خانه را فشرد. جوان بعد از باز کردن در مشغول چربزبانی شد. پیرمرد از همانجا نگاهی به جایِ خالی درخت کهنسالی انداخت که انگار به جایش 2 خودرو روییده بود. پیرمرد از همانجا عذرخواهی کرد و برگشت. جوان هنوز هاج و واج بود که سروکله ماموران شهرداری برای جریمه خشکاندن درختها پیدا شد.
دهنکجی به وجدان
تمام پولتوجیبی این ماهش را داخل گیمنت کنار دبیرستان خرج کرده بود. حالا برای خرید بازی رایانهای که بتواند داخل خانه آنرا بازی کند 5هزار تومان لازم داشت. به بهانه رفتن به کارواش، سوئیچ و 5هزار تومان پول را از پدر گرفت. جلوی در منزل به جای استفاده از 2 سطل آب، شیر را باز کرد و تا میتوانست با فشار آب داغ و کف، بدنه خودرو را تمیز کرد. با دهنکجی به وجدانش در مورد یخزدن آبهای هدررفته روی آسفالت کوچه و گلآلود شدن برفها راهی خانه شد. نیمساعت نگذشت که پدر با چهرهای عبوس 5 هزار تومان را پس گرفت. یخ و برفهای گلآلود و خودروهای عبوری کار دستش داده بودند.
بخار روی شیشه
ترافیک مثل هر شب سنگین بود و بهسختی خودرو گیرشان آمد. دختربچه کنار پنجره نشست و در حالی که داشت بند کفشش را میبست به مادرش گفت « اگه برم کلاس ژیمناستیک دیگه برای امتحان دیکته فردا وقت ندارمها، گفته باشم». مادرش لبخندی زد و گفت«اگه ارزش وقت را میدونستی که کفش بنددار انتخاب نمیکردی». دختر بچه را روی پایش نشاند. انگار دیکته شب به وی میگفت؛ «بنویس کبوتر، بنویس ستارگان. خوب حواست را جمع کن که ستارگان را بدون «ه»ی تنها بنویسی». راننده شیشه را تا انتها پایینداد و سر مقصد نهایی مسافر کنار خیابان با وی چانه میزد. همین کافی بود تا بخار از روی شیشهها محو شود. دختر بچه با دیدن شیشه بدونبخار ماتش برد. مادر گفت « عیب نداره خودت به شیشه، ها کن تا کلماتی را که نوشتی مرور کنیم».
صندوق نامهها
خانم سالخورده طبقه چهارم سالهاست منتظر نامهای از پسرش است. با وجود اینکه ساختمان آسانسور ندارد هر روز 42 پله را پایین رفته و با چهرهای گرفته باز میگردد. غیر از آن همیشه پشت پنجره نشسته و کوچه را تماشا میکند. اوایل فکر میکردیم برای هواخوری میرود داخل حیاط و چون سردش میشود زود برمیگردد، اما این اواخر متوجه شدیم که فقط به صندوق نامهها سر میزند.
چند روز پیش همسایهها از وی خواستند در خانه بماند و اجازه دهد آنها وظیفه چک کردن صندوق نامهها را به عهده گیرند اما قبول نکرد و گفت هربار کسی چیزی داخل صندوق میاندازد دلش طاقت نمیآورد و باید برود نگاهی بیندازد. از آن روز به بعد اهالی ساختمان از انداختن تبلیغ و آگهیهای مختلف به صندوق نامهها بیشتر از پیش شاکی هستند.