محمدرفیع ضیایی: نظافتچی گفت: «من درخت به این سر به هوایی ندیدم! آخه درخت حسابی که سرش رو نمی‌گیره بالا همین‌طور راست بره وسط خیابون!»

درخت گفت: «دست خودش نیست، شب که می‌شه خواب می‌بینه که تمام خویش و قوم‌‌‌هاش اون طرف خیابان هستن و دارن اونو صدا می‌زنن!»

نظافتچی برای چندمین بار گفت: «اون‌طرف، اون‌طرف، تو که بهتر از من اون بالا‌‌ها رو می‌بینی. نگاه کن تا چشم کار می‌کنه، آهنه و سیمان، درخت کجا بود؟!»

راستش آن شب هم تقریباً مثل شب‌‌های دیگر بود. فقط در میان آن همه لامپ‌‌های خیابان یک ماه مهتابی، رنگ‌ورو رفته‌ای هم ته آسمان بود، تازه کمی خیابان خلوت شده بود و درخت برای چندمین بار چشمش گرم می‌شد که ناگهان شنید آن طرف خیابان صد‌‌ها درخت دیگر دارند فریاد می‌زنند: بیا، بیا، بیا این‌جا!

و درخت با عجله در خواب به راه افتاد، بعد ناگهان یک ماشین به شدت ترمز کرد. بعد ماشین دومی، سومی و بالاخره پلیس آمد و خیابان پرجمعیت شد. نظافتچی می‌گفت شب نبود. دمدمه‌‌های صبح بود. او تازه به خیابان آمده بود و سر چهارراه داشت برگ‌‌های سمج را که از زیر جارو فرار می‌کردند جمع می‌کرد. ناگهان درخت چنار را دید که وسط خیابان ایستاده، با عجله خود را به جمعیت رساند.

پلیس می‌گفت: «حتی یک درخت چنار هم باید مواظب باشه و از محل خط کشی رد بشه.»

نظافتچی گفت: «آقا من این درخت را می‌شناسم. تا حالا پاش به کلانتری نرسیده. آزارش حتی به مورچه هم نمی‌رسه، ببینید...» بعد تکه‌ای از پوست درخت را کند و زیر آن را به جمعیت نشان داد: «می‌بینید پر حشره است. با همه مهربونه، دست و دلبازه، آن بالا را ببینید. آن گنجشک‌‌ها که در هوا معلق مانده‌اند شب همه روی همین درخت می‌خوابند.»

سر‌‌های جمعیت به طرف هوا برگشته بود و داشتند گنجشک‌‌های معلق در هوا را نگاه می‌کردند. درست آن‌جایی که قبلاً درخت چنار قرار داشت. ناگهان همه شروع کردند با هم صحبت کردن: 

- با ارّه نمی شه قطعش کرد...

- نه، تبر هم گردنش رو نمی‌زنه...

- یعنی چی؟ این درخت شماره داره. قطع کنید جریمه می‌کنند. جرم حساب می‌شه.

- اصلاً چرا درخت بیاد وسط خیابون...

- من فکر می‌کنم این خیابونه که آمده وسط درخت...

- ....

نظافتچی در میان آن همه صحبت، پا در میانی کرد وگفت: «من تعهد می‌کنم که اگه یک دفعه دیگه این درخت راه افتاد آمد توی خیابون، همه کره زمین را بدون مواجب جارو کنم!» بعد دست درخت را گرفت و به آرامی آن را برگرداند به پارک کوچک. درخت که تازه خواب از چشمش پریده بود با چند قدم محکم خودش را به وسط پارک کوچک رساند و راست ایستاد سرجاش!

نظافتچی گفت: «درخت به این سر به هوایی ندیدم، آخه درخت حسابی...!»

درخت گفت: «ولی تمام قوم و خویش‌‌های ما آن طرف خیابان بودند. من خودم دیدم آنها مرا صدا می‌زدند.»

نظافتچی انگشتان یک دستش را گذاشت روی چشمش و گفت: «به چشم! گفتم به چشم! حالا لازم نیست این‌قدر برگ بریزی و غصه بخوری، این‌طوری هم خودت را از بین می‌بری و هم کار من را زیاد می‌کنی. آن هم با این همه برگ‌‌های خشک بازیگوش. به چشم! من از فردا می‌روم آن‌طرف خیابان می‌پرسم ببینم اصلاً آن طرف قبلاً درخت بوده؟ نبوده؟ به چشم!»

درخت چند آه بلند کشید و چند برگ هم ریخت. راستش چیز عجیبی بود. صد‌‌ها گنجشک شب‌‌ها روی همین درخت که تنها درخت بزرگ آن خیابان بود به خواب می‌رفتند. دمدمه‌‌های صبح که هوا هنوز روشن نشده بود، درخت راه افتاده بود. گنجشک‌‌ها که هنوز خواب بودند همان‌طور معلق توی هوا مانده بودند. بعد که درخت برگشت هوا داشت روشن می‌شد، تازه گنجشک‌‌ها بیدار شده بودند و داشتند از ترس زهره ترک می‌شدند که حالا فرض کنیم درختی نباشه آنها چه‌طوری توی هوا بخوابند؟!

البته درخت بدون این که آنها را بیدار کند طوری سرجایش ایستاد که هر شاخه کوچک درخت زیر پای یک گنجشک جا گرفت، درست همان جایی که قبلاً بود.

فردای آن روز بود که نظافتچی جاروی بلندش را در تنه درخت چنار پنهان کرد و گفت: خوب من رفتم ببینم چه کار می‌کنم!

به آن‌طرف خیابان که رسید آن پیرمرد را دید. قبلاً هم بار‌‌ها او را دیده بود. آن‌قدر پیر شده بود که نمی‌دانست در عمرش چند بار کار عوض کرده، چون هر بار یک کار جدید برای خودش انتخاب می‌کرد.

- بله قبلاً نجار بودم، نه نه شاید هم فکر می‌کنم سبزی می‌کاشتم، یک مدتی هم توی کارخونه کار می‌کردم، نه نه، ولی یادمه معمار بودم، بله معمار که حتماً معمار بودم...

پیرمرد وقتی نظافتچی را دید گفت: «ببین آدم باید به درختش نصیحت کنه که همین طور راه نیفته بیاد وسط خیابون، حالا اگه داره از تشنگی می‌میره، می‌تونه به اورژانس زنگ بزنه یا تلفن کنه به پلیس صدو ده!»

نظافتچی گفت: «ببین پدربزرگ آن درخت برای خودش درخته، مال کسی که نیست. اندازه یک کف‌دست بیشتر زمین نداره، این حقشه! بعد هم پدربزرگ این درخت تا حالا پاش به کلانتری نرسیده، اصلاً اهل دعوا هم نیست. فقط شب خواب دیده که خویش و قوم‌‌هاش از این طرف خیابون صداش زدند. بعد هم راه افتاده که بیاد این طرف دیداری تازه کنه.»

پیرمرد گفت: «باز هم به این درخت، می‌بینی من چهار تا پسر دارم. یعنی یادم نیست. به نظرم چهار تا بودند. آنها نمی‌دانم کجا رفتند. شاید رفتند آن طرف خیابون. شاید هم یک جای دورتر، اما نمی‌خواهند با من دیداری تازه کنند. باز هم به این درخت، عجب درخت با معرفتی! بنازم به این معرفت. قبلاً این‌جا پر درخت بود.» پیرمرد چند بار عصایش را به زمین زد. «همین جا! ما که این‌جا نبودیم این‌جا درخت بود و بیابون. آن رودخانه که حالا پوشانده‌اند هم بود. راستش رودخانه خیلی بهتر از درخته، کسی را ندیدم که تا حالا یک رودخانه را با تبر زده باشه. زور هیچ‌کس به رودخانه نمی‌رسه. اما بیچاره درخت.»

- پدربزرگ این‌جا قبلاً درخت بوده ؟

- من بچه بودم، ما هم این‌جا نبودیم، ته آن خیابون یک فشاری آب بود. خونه ما سه خیابون آن طرف تر بود. این‌جا همه باغ بود و درخت.

نظافتچی انگشت‌‌های بزرگش را گذاشت روی لب‌‌هایش و گفت: «آهسته‌تر می‌شنوه، آن وقت همه برگ‌‌هاشو  همین امشب می‌ریزه و باز می‌زنه به سرش می‌آد وسط خیابون کار دست ما می‌ده. آهسته‌تر پدربزرگ! بعد درخت‌‌ها چی شدند؟»

«رفتند!» پیرمرد چند بار دست‌‌های بزرگش را از روی دسته عصا برداشت و در هوا چرخاند وگفت: «رفتند، نمی‌دانم کجا رفتند. پدربزرگ من می‌گفت، آدم شب می‌خوابه صبح که بیدار می‌شه می‌بینه نصف درختا رفته‌ان. ما می‌خندیدیم. می‌گفتیم پدربزرگ، درخت که پا نداره جایی بره. راستش ما نمی‌دونستیم پدربزرگ درست می‌گفت. همین دیشب بود که این درخت شما راه افتاده بود. راستی کجا می‌خواسته بره؟!»

- آروم تر پدربزرگ، یواش! می‌شنوه، باز شب کار دستمون می‌ده. می‌خواسته بره پیش خویش و قوم‌‌هاش!

- بله، یادم آمد. عجب درخت بامعرفتی. گفتم که من چهار تا، نمی‌دونم به نظرم چهار تا یا پنج تا پسر دارم. حالا چه فرقی می‌کنه، دو سه تا کمتر، دو سه تا بیشتر، عجب درخت با معرفتی...

- پدربزرگ پس این‌جا پر درخت بوده ؟

- ما اصلاً می‌ترسیدیم بیاییم این‌جا که پر درخت بود. گفتم که رودخانه خیلی از درخت بهتره. پدربزرگم می‌گفت، خدا بیامرزدش، یادم نیست به نظرم مرده، بله می‌گفت آدم شب می‌خوابه، صبح پا می‌شه می‌بینه درختا رفته‌ان. من البته می‌ترسیدم. شب سرم را می‌کردم زیر پتو. یک روز صبح ما با بچه‌‌ها آمدیم لب این رودخانه یک درخت دیدم به چه بزرگی. بیچاره در حال رفتن پایش به سنگ گیر کرده بود افتاده بود توی رودخانه. اما درخت سمجی بود. پدربزرگم و آن باغبان‌‌ها که این‌جا سبزی می‌کاشتند آمدند و با بیل مقداری خاک ریختند روی ریشه درخت. پدربزرگم به درخت گفت، یک درخت گنده که گریه نمی‌کنه، پاشو! پاشو! خودت را بتکان. سرش سبز سبز بود. ما بچه‌‌ها از روی تنه‌اش راه می‌رفتیم و بازی می‌کردیم. بعد یک شب که خوابیدیم صبح که بیدار شدیم، دیدیم آن درخت هم رفته. به جای آن، چند روز بعد یک پل آهنی ساختند که ما روش بازی می‌کردیم. البته مثل درخت که نمی‌شد. بعد یک شب خوابیدیم صبح که بیدار شدیم، دیدیم پدربزرگم هم رفته. پیرمرد چند بار دستش را از روی عصایش برداشت و در هوا چرخاند و گفت، می‌رفتند و می‌رفتند. خوب می‌بینی که دیگه جز اون درخت گنده، راستی ازش نپرسیدی چرا اون هنوز نرفته.»

نظافتچی این بار پنج انگشتش را همراه با دستکش بزرگش گذاشت روی لب‌‌هاش و گفت: «هیس پدربزرگ، هیس! باز کار دستمون می‌دی، گوشش حرف نداره! می‌شنوه، کجارو داره بره! وسط این همه سیم وتیر آهن وسیمان کجا می‌تونه بره.... و بعد خیلی آهسته پرسید، اون درختا که این‌جا بودن چنار بودن!؟» 

- کیا؟!

- درختا، اونا که شب‌‌ها می‌رفتن! چنار بودن ؟

- کاج بود، چنار بود، صنوبر بود، خیلی‌‌ها بودند، کنار رودخانه همین جا، بیشتر چنار بود.

***

نظافتچی آن روز کار نکرد و یک راست به خانه‌اش برگشت و تا شب سه قوری چای نوشید و همه قند‌‌هایی را که با چای می‌خورد با صدای بلند با دندان‌‌هایش آسیاب می‌کرد. چهار بار زنش به او گفت، مرد این چه طرز قند خوردنه، بچه‌‌ها یاد می‌گیرن و نظافتچی هیچ نگفت. فقط قند‌‌ها را با صدای بلند با دندانش آسیاب می‌کرد.

صبح روز بعد یعنی دمدمه‌‌های صبح که به طرف پارک کوچک می‌رفت، شاید صد‌‌ها بار آنچه را باید به درخت بگوید با خود تکرار کرده بود. اما وقتی به پارک رسید با عجله از چند پله بالا رفت و در وسط چمن‌‌هایی که از کمر درد کاملاً مرده بودند خشکش زد. همه درخت‌‌های آن پارک کوچک بیست متری رفته بودند. در وسط، یک گودال کنده شده بود و نشان می‌داد که چنار با زحمت ریشه‌‌هایش را از زمین بیرون کشیده، همه جا پر از شاخه و برگ بود. چون هنوز هوا کاملاً روشن نشده بود، صد‌‌ها  گنجشک وسط زمین و آسمان خیال می‌کردند روی شاخه‌‌ها خوابیده‌اند و چند آشیانه کلاغ هم در آسمان معلق مانده بود.

نظافتچی برای عابرانی که با عجله به سر کارشان می‌رفتند توضیح می‌داد: «درخت‌ها تا دیروز همین جا بودند. آنها شبانه رفتند، چون درخت‌های با معرفتی هستند و دلشان برای اقوامشان تنگ شده، اقوامی که در آن طرف رودخانه‌‌ها هستند یا جای دیگر.»

البته کسی فرصت نداشت اول صبح صحبت‌‌های او را گوش کند. اما نظافتچی آن‌قدر حرف زد تا دید آن پیرمرد در آن طرف خیابان چهارپایه پلاستیکی خود را گذاشت و روی آن نشست. پس با عجله خود را به پیرمرد رساند و گفت: «دیشب رفته!»

پیرمرد خندید گفت: «راستش من هنوز هم که هنوز است شب‌‌ها می‌ترسم. دیشب سرم را کرده بودم زیر پتو، نصفه‌‌های شب بود که باز دیدم صدا می‌آید، مثل آن موقع‌‌ها. خش! خش! خش! آروم چشمم رو باز کردم. باور نمی‌کنی درخت یک ماشین کرایه کرده بود به این هوا...» پیرمرد اندازه ماشین را با باز کردن یک دست و یک دست به اضافه عصا به نظافتچی نشان داد: «بعد دراز به دراز سوار آن ماشین شده بود و داشت می‌رفت. عجب درخت با معرفتی. حتماً دلش برای خویش و قوم‌‌هایش تنگ شده بود. نمی‌دانم یادم رفته گفتم یا نه. من نمی‌دانم چند تا پسر داشتم، یعنی دارم. چهار تا، پنج تا، حالا چه فرقی می‌کنه یکی کمتر یا زیادتر. بله عجب درخت با معرفتی! ماشین کرایه کرده بود و داشت می‌رفت.»

منبع: همشهری آنلاین