وقتی مامان برایش پفک نمیخرید و وقتی بابا او را به پارک نمیبرد، بیبی سنگ صبورش میشد. سرش را روی دامن او میگذاشت و گریه میکرد. بیبی هم او را دلداری میداد. ولی حالا که بیبی برای همیشه رفته بود، این مهتاب خانم بود که میتوانست جای خالی بیبی را پر کند و به درددلهای کودکانهاش گوش دهد.
دخترک با خود فکر میکرد چهقدر مهتاب خانم شبیه بیبی است، صورت گرد و سفیدش، پیراهن چیندارش، حتی موهای مواج و بلوطی رنگش او را به یاد بیبی میانداخت. مهتاب خانم را در بغل میگرفت و میبوسید. صورت گرد و سفید مهتابخانم خیسخیس شده بود. مهتاب خانم عجیب بوی بیبی را میداد.
انگار لپهای نازکش تاب اشکهای سنگین و شوری را که گلوله گلوله آنها را میسایید نداشتند. گاهی زبان میزد و کمی از اشکهایش را مزهمزه میکرد. از طعم شور اشکهایش خوشش میآمد. گویی فراموشش شده بود که برای چه گریه میکند و فقط به طعم شوری اشکهایش فکر میکرد. این دیگر نمکدان نبود که مادر از دستش بگیرد و نگذارد سرش را لیس بزند.
دوباره صورت گرد و سفید بیبی با آن چارقد فیروزهای رنگش و آن لبخند مهربان جلوی چشمان دخترک مجسم شد و روزی را بهخاطر آورد که با چشمهای گریان به خانه آمد، سرش را روی دامن بیبی گذاشت و زارزار گریست. بیبی موهایش را نوازش کرد، صورتش را بوسید و وقتی فهمید عروسک گرانقیمتی را که خواسته مامان نتوانسته برایش بخرد، فوراً دست به کار شد و یک عروسک پارچهای زیبا برایش درست کرد. از اضافه پارچه گلدار پیراهنش یک پیراهن چیندار زیبا دوخت. او حتی لباس پشمی بلوطی رنگی را که خیلی دوست داشت و یادگار پدربزرگ بود از توی صندوقچه بیرون آورد. دکمههایش را کند و برای عروسک چشم گذاشت. از کامواهایش که مواج شده بود برای عروسک موهای زیبایی درست کرد و بقیه را توی بدن عروسک فرو کرد. آنوقت لبهایش را با نخ قرمز زیبایی گلدوزی کرد و بعد یک گل ناز صورتی از توی بقچه بیرون آورد و روی لپهای عروسک کشید و عروسک را به دست دخترک داد و گفت:
« این هم مهتاب خانم!»
حالا دخترک مهتاب خانم را به یک دنیا اسباببازیهای گران قیمت ترجیح میدهد، چون مهتاب خانم بوی بیبی را میدهد.