از خرید شیرینی و شکلات عید نوروز برمیگشتم. آن را نزدیک بانک، از ماهیفروش کنار پارکینگ ساختمان پلاسکو خریدم که تمام سال ماهیهای مخصوص آکواریوم میفروخت و لاکپشتهای کوچک و بزرگ و انواع خرچنگ و لوازم آکواریوم و غذای ماهی داشت.
وقتی اولین بار لاکپشتم را دیدم، بین بقیه لاکپشتها داخل یک سبد پلاستیکی کز کرده بود و مرا نگاه میکرد. دور چشمهای ریز و قرمز رنگش یک حلقه قهوهای رنگ خودنمایی میکرد و بیحس و حالی خاصی در نگاهش موج میزد. اینکه من او را بخرم یا نه، اصلا نمیتوانست برایش اهمیتی داشته باشد. فقط نگاهم میکرد، سرد و بیاحساس. همان موقع هم نمیدانستم چرا میخواهم او را بخرم.
آن روزها هم پنجاه تومان پول زیادی نبود، اما با صدتومان میشد یک بزرگترش را خرید و با دویست تومان خیلی بزرگترش را که به اندازه دو تا کف دست باشد. قیمتها را که پرسیدم، فروشنده گفت، حاضر است سه تایش را صد تومان بدهد.
نمیدانم چرا این حرف را زد، من هیچ اصراری نداشتم که ارزانتر بخرم. فقط میخواستم، به بهانه قیمت کردن بقیه، لاکپشت خودم را بیشتر برانداز کنم. اما فروشنده، به خیال خودش، مرا به وسوسه خرید انداخت و وقتی تردید مرا دید گفت که میشود آنها را توی حیاط خانه رها کرد تا در باغچه بازی کنند.
اما من اصلا حیاط نداشتم و در یک آپارتمان هفتاد و دو متری در خیابان شادمان زندگی میکردم. اگرچه آن موقع اصلا به فکر محل زندگی لاکپشت یا چیز دیگری نبودم. در واقع دیگر انتخابم را کرده بودم.
بعدها که کتابهای کاستاندا را راجع به دونخوان و تعلیماتش و کتابهای پال توییچی را خواندم، فهمیدم در واقع لاکپشت مرا انتخاب کرده بود نه من او را. شاید هم همزمان همدیگر را انتخاب کرده بودیم. به هر حال، آن موقع هنوز آن کتابها را نخوانده بودم و به خودآگاهی مرحله چندم نرسیده بودم.
لاکپشت را پسندیده بودم و فقط او را میخواستم و با اینکه با صدتومان میشد سهتایش را خرید، سهتایش را هم نمیخواستم. نمیدانستم با سهتا لاکپشت چه کار میشد کرد. ولی خوب یکی بهتر بود. اگر به درد هم نمیخورد، باز بهتر بود یکی بخرم تا سهتا. به گمانم حتما پنجاه تومان میارزید یا شاید فکر میکردم پنجاه تومان ارزش چند ساعت تفریح و سرگرمی بچههایم را داشته باشد.
از دیدنش چه کیفی میکردند. از خرید خودم حسابی خوشحال و سرحال بودم. به محل کارم برگشتم. بستههای شیرینی و شکلات را روی میز گذاشتم و خیلی بلند گفتم: «من حالا یک چیزی از کیفم درمیآورم که شما از دیدن آن تعجب خواهید کرد، ولی خواهش میکنم نترسید و داد نزنید چون اصلا ترسناک نیست.»
آن روزها با فریده هماتاق بودم که عادت داشت هر کاری میکردم توی ذوقم بزند. بعد فورا لاکپشت را با افتخار به پشت، روی میزم گذاشتم. لاکپشت روی شیشه میز دست و پایی زد. کمکش کردم و او خودش را برگرداند و روی میز شروع کرد به راه رفتن.
پنجههای کوچک و ناخنهای درازش را روی شیشه میکشید و هر چند قدمی که میرفت برمیگشت و با دقت اطراف را نگاه میکرد. نگاهش هنوز یادم هست، بیپناه و تنها بود. شاید هم دنبال نگاه من میگشت.
فریده گفت: «چه اسباببازی مزخرفی، چه بد رنگ، چه کج سلیقه.»
لاکپشتم را برداشتم و دست و پایش را تکان دادم و گفتم:«اسباببازی نیست، زنده است.»
با نفرت نگاهی به آن انداخت و گفت:«هیچ آدم عاقلی برای خرید این آشغال پول نمیدهد.»
گفتم: «برای بچههایم خریدهام.»
گفت: «بدتر.»
اما من لاکپشت را روی زمین گذاشته بودم و چون علاقهای به راه رفتن نداشت، مجبور بودم با پا هلش بدهم. دوست داشتم راه رفتنش را نگاه کنم. از اتاقهای دیگر، همکاران برای دیدنش میآمدند و هر کس متلکی میگفت و میرفت.
حرف آخر را مستخدم اداره زد. گفت: «توی ده ما همه جا پر از این لاکپشتهاست. توی کوه، دشت، رودخانه. ولی هیچ کس آنها را نمیبرد خانه چون ادرارشان سمیست و باعث زگیل زدن بچهها میشود.»
بعد هم خیلی غصه خورد که چرا تا به حال به فکرش نرسیده بود آنها را بیاورد و بفروشد.
همه دلخوشیام به بچهها بود، ولی در خانه هم نه بچهها و نه پدرشان علاقهای به لاکپشت نشان ندادند. به خاطر قیافه زشت و ظاهر کریهش، همه با چندش نگاهش میکردند؛ انگار خودش خواسته بود زشت باشد.
جایش در حمام بود. یک تشت قرمز پلاستیکی پر از آب برایش گذاشته بودم تا آبتنی کند. روزهای اول برایش برگکاهو و سبزی میریختم، ولی هیچ چیز نمیخورد و توی تشت آب هم نمیرفت. نه آب میخورد، نه غذا.
معمولا هم میرفت پشت در حمام پنهان میشد. موقع حمام کردن، محض احتیاط، آب تشت را خالی میکردم و لاکپشت را توی تشت میگذاشتم تا راه نیفتد. بعد همگی به نوبت حمام میکردیم و لاکپشت دوست داشت حمام کردن ما را تماشا کند.
بعضی وقتها که آب و صابون رویش میپاشید، کله بیقوارهاش را توی لاکش فرو میبرد و همان جا میماند تا حمام کردن ما تمام شود. بعد تشت را باز پر از آب میکردم و لاکپشت را داخل حمام میگذاشتم.
اما هیچ وقت شناکردنش را ندیدم. اوایل که توی تشت پر از آب میانداختمش، دست و پایی تکان میداد و خودش را به مردن میزد، طوری که انگار دارد خفه میشود و من مجبور میشدم بیاورمش بیرون و قربان صدقهاش بروم.
اما او نه آب و غذا میخورد و نه به کار بازی بچهها میآمد. اصلا به هیچ دردی نمیخورد، فقط بلد بود با آن چشمهای بیاحساسش مرا نگاه کند. قبل از آن همیشه ترجیح میدادم در خانه یک گاو داشته باشم.
صفا و صمیمیت نگاه گاو را هیچ حیوانی ندارد. هیچ چیز با چشمهای درشت و معصوم و نگاه عمیق و با ابهت یک گاو قابل مقایسه نیست. همان طور که در جادههای مه گرفته شمال، در آن نمنم باران، با ماشین پیش میروید و در عالم خودتان سیر میکنید، ناگهان یک توده سیاه یا سفید و یا قهوهای خالدار وسط جاده جلو ماشین سبز میشود. بوق میزنید، چراغ میزنید ولی هیچ عکسالعملی نیست. نگاهش میکنید.
دو چشم سیاه و درشت به چشمهایتان دوخته شده و همان طور که آرام آرام نشخوار میکند، شما را در صمیمیت نگاه خود غرق میکند. راه رفتن با وقار و دم تکان دادن با تأنی گاو را مقایسه کنید با حرکتهای شتابآلود و عصبی سگها یا لاقیدی گوسفندها و سربههوایی بزها و گربهها و شلختگی مرغ و خروسها یا موذیگری بعضی حیوانات دیگر.
همیشه آرزویم نگهداری از یک گاو، و اگر نشد حتی یک گوساله بود تا هر وقت دلم تنگ میشود به چشمهایش نگاه کنم. نه نگاه عمیق و نه نشخوار کردن گاو و گوساله با لاکپشت قابل مقایسه نیست ولی خوب همین چشمهای ریز و قرمز و مات هم بهتر از هیچ است.
اگر چه لاکپشت من هم خیلی زود فراموش شد. روزها که خانه نبودم. شبها هم که خسته و کوفته مشغول پختن غذا و شستن ظرفها و لباسها و اتوکاری. به فکر او نبودم. نه غذایی و نه آب و جارویی، از آن طرف هم هیچ عکسالعملی نبود. هنوز پشت در حمام پنهان میشد و کاهلانه به حمام کردن ما چشم میدوخت. شوهرم هر بار قبل از حمام فریاد میزد: «این کثافت را بنداز دور.»
اما من نمیتوانستم او را بیرون بیندازم، مگر اینکه جای خوبی برایش تدارک میدیدم. نمیشد همین طور به امان خدا رهایش کرد، بیکس، تنها، زشت. بیآنکه کسی او را دوست داشته باشد. هیچ وقت نمیشد چیزی را رها کرد. همیشه همه چیز با من بود، روی کول من. هر چقدر هم زشت و کریه، باید جای بهتری برایش پیدا میشد. جایی خوب و خوش همچون بهشت. جایی که زشت بودن، زشت نباشد و تنهایی به معنای بیکسی نباشد. جایی که ادرار فقط ادرار باشد نه سمی و زگیلزا.
همان روزها بود که موشکباران تهران شروع شد. با صدای هر آژیر، فیوز برق را درمیآوردم و گاز را میبستم و با شوهرم و بچهها زیر میز ناهارخوری میرفتیم و همانجا میماندیم. چراغ قوه، شیشه آب و رادیو باتریدار همراهمان بود. آنقدر آنجا میماندیم تا آژیر سفید را میکشیدند.
اولین بار بعد از آژیر سفید، او را در اتاق پذیرایی دیدم. لم داده بود روی مبل بالای اتاق کنار پنجره و بیرون را نگاه میکرد. نمیدانم چطور از حمام به راهرو و از آنجا به هال و بعد به اتاق پذیرایی و بعد هم روی مبل رفته بود.
او را بلند کردم و به حمام بردم و باز تبدیل شد به همان لاکپشت بیآزار و خاموش. ولی هر بار که من و بچهها با شنیدن صدای آژیر دوان دوان پناه میگرفتیم، لاکپشت هم میرفت روی مبل بالای اتاق مینشست.
یک بار خیلی دعوایش کردم. از آمدنش به اتاق و آن ماجرای ادرار سمی لاکپشتها و زگیل زدن بچهها نگران بودم. وقتی سرش داد کشیدم، اول به دقت گوش کرد و بعد سرش را توی لاکش فرو برد و تا مدتها همان طور ماند ولی دست از این کار برنداشت.
یک روز بعداز ظهر که میخواستم تنگ ماهیهای قرمز عید را بشویم، ماهیها را داخل تشت پر از آب حمام ریختم. چند لحظه بعد که برگشتم هیچ کدامشان نبودند، فقط چند پولک خیلی ریز رنگی روی آب میدرخشید و لاکپشت من بیحرکت پشت در حمام ایستاده بود.
وقتی از او پرسیدم ماهیها کجا هستند،خیلی سریع سرش را توی لاکش فرو برد و دیگر در نیاورد. چطور دلش آمده بود سه تا ماهی کوچک را بخورد؟ بعدها حلزونها را دوستی از شمال برایم آورد.
درشت و یک دست و یک رنگ بودند. حدود بیست تا میشدند. هر یک با بدن نرم و لزج و چسبناک در پوسته محکمی خانه کرده بودند و گهگاه سرهایشان را با آن شاخکهای نرم و دراز گوشتی بیرون میآوردند و به چپ و راست تکان میدادند.
حلزونها را توی تشت قرمز رنگ ریخته بودم و بچهها از دیدن دست و پا زدن آنها در آب و حرکت موج مانندشان برای بیرون آمدن از آب لذت میبردند. آنها هم ساکن حمام شدند. اما دو سه روز بعد که در حمام را باز کردم هیچ اثری از حلزونها یا حتی لاکشان نبود.
لاکپشت من پشت در حمام ایستاده و نگاهش را به سقف دوخته بود. یک خط قهوهای از روی دیوار به طرف سقف میرفت و آن بالا به یک حلزون چسبیده به سقف میرسید.
با جارو آخرین حلزون را هم از سقف کندم و داخل تشت انداختم. از همان روزها سوسیس و کالباس و گوشت چرخ کرده خوردن لاکپشت من شروع شد و خیلی زود به یک لاکپشت دویست تومانی تبدیل شد؛ به اندازه دو تا کف دست.
موشک باران تمام شده بود ولی او گهگاه مخصوصا جمعهها، خودش به اتاق میآمد و روی مبل کنار پنجره مینشست و بعد از چند ساعت از روی مبل میجهید و به طرف حمام میرفت. گاهی که عجله داشت و تند تند میرفت یک پایم را روی لاک بزرگش میگذاشتم و او مرا لیلیکنان دنبال خود میکشید و میبرد.
حالا نمیخواهم از همه چیز بگویم و از آن روزی که برایش یک لاکپشت کوچک پنجاه تومانی دیگر خریدم تا تنها نباشد ولی یک هفته بعد لاکپشت کوچک را مرده یافتم. دستها و پاها و سرش از لاک بیرون مانده و خشک شده بود. حتی چشمهایش هم باز بود ولی مردمکش خشک شده بود. وقتی تکانش دادم، دیدم که مرده.
نمیدانم چرا این یکی طاقت نیاورد و مُرد. لاکپشت من هنوز جایش پشت در حمام بود ولی موقع حمام کردن از تشت پلاستیکی بیرون میپرید و راه میافتاد و داد و فریاد بچهها از ترس به هوا میرفت. دیگر مجبور شده بودم موقع حمام کردن او را بگذارم روی مبل خودش، کنار پنجره و غذا خوردنش هم دیگر دردسری شده بود؛ یا فراموش میشد یا غذای گوشتی کم میآمد ولی او به بودن یا نبودن غذا و کم و زیاد آن هم اهمیتی نمیداد.
در این مدت، او را بارها به جشنهای مهدکودک برده بودم و بچههای مهد او را میشناختند. بعدها که بچههایم مدرسه رفتند و توانستیم خانهمان را عوض کنیم، به یک آپارتمان بزرگتر در مجتمعی در شهرآرا رفتیم که حمامش بدون پنجره و نورگیر بود و فقط یک هواکش کوچک داشت و دیگر نمیشد او را به خانه جدید برد.
چطور میتوانست در یک تاریکخانه بیهوا زندگی کند؟ فکر کردم بهترین جا برایش حیاط بزرگ و پر درخت مهد کودک بانک در بهارستان است که میتوانستم گاهی سرراهم به دیدنش بروم و او را ببینم. آنجا خیلی بهتر از باغچه عموی شوهرم در کرج بود که شوهرم اصرار داشت لاکپشت را به آنجا ببرد.
به خانم عسگرخانی، سرپرست مهدکودک تلفن زدم و با او صحبت کردم. قبول کرد که لاکپشت را توی حیاط بیندازد. این بهترین کار بود و من یک روز برفی زیبا لاکپشتم را توی چند کیسه نایلون پیچیدم و بعد از معطلی در ترافیک صبحگاهی به مهدکودک بردم.
حسابی دیرم شده بود. زنگ زدم و کیسه را به دربان مهد سپردم تا به خانم عسگرخانی بدهد. گفتم که لاکپشتم قرار است از آن به بعد آنجا زندگی کند. لاکپشتم را میشناخت و من از اینکه میدیدم لاکپشتم میتواند از آن به بعد زندگی جدیدش را در حیاط بزرگ مهد کودک شروع کند و از آن حمام کوچک خلاص شود، احساس شعف میکردم.
این بهترین کاری بود که میتوانستم در حقش انجام بدهم. اما چند روز بعد که برای دیدنش به مهد کودک رفتم، اثری از او در میان بوتهها و زیر درختهای حیاط نبود. خانم عسگرخانی هم اظهار بیاطلاعی میکرد.
با دربان حرف زدم و او با خنده گفت که آن روز برفی خانم عسگرخانی اصلا نیامده بود و او هم، از ترس ادرار سمی لاکپشت و زگیل زدن بچهها، لاکپشت را بیرون برده و در استخر میدان بهارستان رها کرده است. باورم نمیشد در آن سرمای زمستان لاکپشت مرا در استخر انداخته باشد. به میدان رفتم.
آب استخر را یک لایه یخ پوشانده بود و از لاکپشت هم خبری نبود. بچههای مدرسهای آن اطراف بازی میکردند. سراغ لاکپشت را گرفتم. خبری نداشتند. نمیدانم چطور چنین بلایی سرش آمده بود. از حمام گرم خانه به استخر سرد میدان بهارستان.
اما ته دلم میدانستم که میتواند از خودش مواظبت کند. حالا گهگاه به میدان بهارستان میروم و به تماشا میایستم. کبوترها برای دانه خوردن میآیند و گنجشکها برای آب خوردن و بچهها برای بازی کردن و لاکپشت من آنجاست. در گوشهای لای بوتههای گل پنهان شده و با آن چشمهای ریز و بیحس و حالش مرا نگاه میکند.