تازه از مدرسه رسیدهام. میروم توی آشپزخانه تا چیزی برای خوردن پیدا کنم. زنگ میزنند. آیفون را برمیدارم. صدایی که از گوشی میآید، میگوید: «پست سفارشی است. باید امضا کنید.»
داد میزنم: «بابا پستچی آمده. بسته برایمان رسیده است. باید امضا کنید.»
بابا توی اتاق خودش است. حال و حوصله کسی را هم ندارد. یا خواب است یا دارو مصرف میکند. داد می زند: «هیچ کس برای من بستهای نمیفرستد. کسی مرا آدم حساب نمیکند. ببین شاید مادرت سفارش چیزی داده است. با این جادوگریهایی که میکند و هی چیز میز سفارش میدهد.»
میروم سمت اتاق مامان. اتاق او بالای چهار پله چوبی است. پایین پلهها میایستم. داد میزنم: «مامان...» داد میزند: «شنیدم. توی تمرکز بودم و به همش زدی. نه، من هم چیزی سفارش ندادهام. کار، کار خود مردیکه مفنگی است.»
میگویم: «این دفعه حاضر میشوی کی را انرژی درمانی کنی؟»
داد میزند: «به تو و آن مردیکه اصلا ً مربوط نیست...»
دو بار پشت سر هم زنگ می زنند. گوشی آیفون را برمیدارم. پستچی میگوید: «خانم اگر قرار باشد برای همه این قدر معطل شوم که نمیشود. بجنبید. هوا سرد است. یک کاری بکنید.»
می گویم: «خودم بیایم پایین؟»
می گوید: «مگر بزرگتر نداری؟»
می گویم: «من بزرگتر خودم هستم.»
می گوید: «بیا، انعام ما یادت نرود.»
از کیفم پول برمیدارم و میروم بیرون. آسانسور خراب است. پلهها را دو تا یکی میکنم. خانم همسایه مرا میبیند، میگوید: «وقتی مدیر ساختمان حال نداشته باشد از جایش تکان بخورد، وضعمان همین است دیگر.»
میدانم بابا را میگوید. هشت طبقه را آمدهام پایین. پستچی میگوید: «بفرمایید.» روی پاکت را میخوانم. نامه از طرف انجمن عکاسان است. پستچی میگوید: «خانم انعام ما کو؟» پول را به او میدهم و میروم بالا.بسته را نگاه میکنم. نامه از «خانه عکاسان» است. دلم هری میریزد پایین. میروم پشت در اتاق مامان. میگویم: «مامان...» میگوید: «بنال...» میروم پشت در اتاق بابا. میگویم: «بابا...» میگوید: «گفتم که مال من نیست. مزاحم نشو!»
هال تاریک را روشن می کنم. پاکت را میگیرم زیر چراغ مهتابی. تویش یک کارت دعوت است. پس به احتمال زیاد جزو مهمانها هستم. برنده نشدهام. نامه را باز میکنم. آنچه را که میخوانم باور نمیکنم. الناز داورپناه نفر دوم... پیش خودم زمزمه میکنم نفر دوم... بلند میگویم: «نفر دوم...» دلم میخواهد داد بزنم. در کابینتها را باز میکنم و میگویم: «نفر دوم...» باید جشن بگیرم. اما چه جوری؟ توی کیفم پول دارم. زنگ میزنم به پیتزا هراند. فروشنده که گوشی را برمیدارد ارمنی است. میگوید: «آللو...» میخواهم بگویم شما با الناز داور پناه، نفر دوم مسابقه عکاسی کشوری صحبت میکنید. میگویم: «جشن گرفتهام، آخر میدانید...»
میگوید: «بابا جان، چند تا پیتزا میخواهی؟»
میگویم: «یکی ...» میگوید: «چه جشنی است که یک پیتزا می خواهی؟» میگویم: «آخر...» میگوید: «خب نوشابه، سالاد، سیب زمینی سرخ شده، سس اضافی...؟»
میگویم: «نه، آخر پولم به این...» میگوید: «نشانیتان را دارم. آقای داور پناه دیگر... شماره اشتراک دارید.» و گوشی را میگذارد. دلم میخواهد کاری بکنم اما نمیدانم چه کاری؟ من، الناز داور پناه، نفر دوم مسابقه کشوری شدهام. اما به کی بگویم؟ برای خودم چای درست میکنم. از فریزر شیرینی میگذارم بیرون. یخ زده است. باید صبر کنم یخش باز شود.
خوب است زنگ بزنم به الهام. اما نباید خبر را مستقیم به او بدهم. نمیخواهم فکر کند خودم را میگیرم. گوشی را برمیدارد. صدایش خفه است. معلوم است گریه کرده. میگویم: «شما با یک عکاس تراز اول حرف میزنی... ببینم میتوانی روز مسابقه با من بیایی که تنها نباشم. خیلی میترسم.»
میگوید: «برو بابا حال داری.» خداحافظی میکند و گوشی را میگذارد. الان دلم میخواهد یک نفر بود که به او خبر را میدادم. اما به کی؟ اگر به خاله و عمه هم زنگ بزنم، همهشان یا از مامان شکایت دارند یا از بابا.
زنگ میزنند. میدانم پیتزایی است. در را باز میکنم. پول را برمیدارم و از پلهها میدوم پایین. پلهها را دوست دارم. تحمل حبس شدن توی آسانسور سالم، حتی برای چند ثانیه را ندارم. خانم و آقای ده میانی هستند. یعنی خاله ناهید و عمو ده میانی. اینها همسایههای قبل از برج نشینیمان هستند. وقتی که توی حیاطی کوچک زندگی میکردیم. میگویم: «بفرمایید بالا.» اما خودشان توی آسانسور هستند. من هم قبل از این که درِ آسانسور بسته شود، میپرم تو. میرسیم. در را باز میکنم. داد میزنم: «مامان، بابا...»
مامان داد میزند: «هان، دوباره چه مرگت شده؟» بابا داد میزند: «نخیر، انگار از آن روزهای معرکه است. نمیگذارند به کیفمان برسیم. بر خرمگس معرکه لعنت...»خانم و آقای ده میانی به من نگاه میکنند. چشمهای خانمش چهارتا شده و دهان آقای ده میانی باز مانده است.
داد میزنم: «مامان، بابا، خاله ناهید و عمو دهمیانی آمدهاند.»هر دویشان میپرند بیرون. مامان میگوید: «سلام، وا ناهیدجان، چه بی خبر...»بابا میگوید: «میگفتید گاوی، گوسفندی آماده میکردم.» عمو دهمیانی میگوید: «انگار واقعا ً بد موقع آمدهایم!»
بابا میگوید: «شما هر موقع که بیایید قدمتان روی چشم من است. چه الان و چه هر وقت دیگر.»
صدای بابا خیلی کند شده است. انگار سیدی خش دار تو دی وی دی گذاشتهایم.
مامان میگوید: «اتفاقاً امروز ناهار حاضری داشتیم. قرار بود پیتزا بخوریم. النازجان زنگ زدی برایمان پیتزا بیاورند مادر جان؟ دوباره زنگ بزن و بگو دو تا بیشتر بیاورد.»
خاله ناهید میگوید: «ما ناهار خوردهایم. سر راه آمدیم تا هم بگوییم امروز قرعهکشی شد و وامتان اولین نوبت افتاد و هم این که شما را دیده باشیم. راستش تلفن زدیم اما یا مشغول بود، یا کسی جواب نمی داد.»
دوباره زنگ میزنند. پیتزا را آوردهاند. میگویم بیاورد بالا. مامان میگوید: «تو را به خدا عاطفه، جوانهای حالا را باش. فقط به فکر خودشان هستند.»
بابا جعبه را میگیرد و یک برش برمیدارد و میگوید: «پس نوشابهاش کو؟»
مامان خودش را به او میرساند و یک برش برمیدارد.
خاله به من نگاه میکند و میگوید: «راستی نوبت تو هم دوم شد.» توی دلم میگویم: «کاش جلوی مامان و بابا نمیگفتی. آنها دیگر پولی به من نمیدهند.»خاله ده میانی میگوید: «راستش پول تو را من میگیرم تا برایت دوربین بخرم. اعتراض هم نکن. چون اصلا ً قبول نمیکنم.»دلم میخواهد داد بزنم: «دستتان درد نکند!»دهان بابا با دهان من و مامان باز مانده است. بابا میگوید: «اما صاحب پول خود اوست.»مامان میگوید: «شاید بخواهد استفاده دیگری از آن بکند!»
خاله ناهید میگوید: «دفعه پیش که دوربین ما را قرض گرفت. مطمئن هستم که الان هم دوربین نخریده است. او عکاس ماهری است. خیلی حیف است که دوربین نداشته باشد.»
بابا نگاهم میکند. دلم هری میریزد پایین. قلبم محکم میکوبد.
بعد از این که دوربین را به خاله ناهید پس دادم، یادم افتاد که حافظهاش را پاک نکردهام. حتی تعداد و سوژههای عکسها یادم مانده است. به خودم میگویم یادم باشد این دفعه حافظه دوربین قرضی را پاک کنم.
مامان نگاهم میکند. یک نفر توی دلم رخت میشوید. خاله ناهید میگوید: «من یک کار دیگر هم کردهام. به تمام آنهایی که قرعهکشی کردند اعلام کردم که جای شما و الناز جان را عوض کنند، چون دوربین باید هر چه سریعتر برای او آماده شود. میدانم که شما با این کار خوشحال میشوید.»
به خاله ناهید نگاه میکنم. عمو ده میانی هم مرا نگاه میکند. میگویم: «یک خبر خوب هم دارم. من توی مسابقه عکاسی نفر دوم شدهام. از من دعوت کردهاند که آخر ماه به جشنواره بروم. میخواهند جایزه بدهند.»
خاله ناهید بلند می شود. مرا می بوسد. میگوید: «خب، آقای ده میانی یک آشنای خوب دارد. با او صحبت هم کرده است تا بروی دوربین برداری.»
میگویم: «چه عالی!» و رو به مامان میگویم: «مامان، شما با من میآیید؟» میگوید: «کاش میتوانستم. آخر ماه خودم دوره استادی دارم.»به بابا نگاه میکنم. بابا میگوید: «من هم جلسه دارم.» دیگر کسی توی دلم رخت نمیشوید. قلبم هم آرام میگیرد. اصلاً دلم نمیخواهد آنها عکسهای برندهشدهام را ببینند. از میان آن همه عکسی که گرفتم فقط میتوانستم پنج عکس بفرستم. من هم اینها را انتخاب کردهام:
عکس اول: باباست که از توی آینه او را گرفتهام. توی عکس چرت میزند. چرتش هم آن قدر عمیق است که دهانش باز مانده است و تمام دندانهای جرم گرفتهاش پیداست.
عکس دوم: عکس مامان است. مدیتیشن کرده. در حالیکه گلدان روی میزش پر از گلهای پلاسیده است.
عکس سوم: عکس آشپزخانه است. روی اجاق گازمان عنکبوت تار تنیده است.
عکس چهارم: تهران دود آلود است.
عکس پنجم: بچهای با گل پلاسیده سر مزاری نشسته است.
کاش میدانستم کدام عکسم برگزیده شده است.
میگویم: «من که روز جشنواره را نمیگویم. امروز را میگویم که میخواهم بروم دوربین بخرم.» مامان میگوید: «من که حوصله ندارم.» بابا میگوید: «به همراهم زنگ زدهاند؛ من هم جلسه فوری دارم.»
خاله ناهید میگوید: «ما هم میخواستیم دوربین فیلمبرداری بخریم. خب امروز میخریم. اگر مامان و بابا اجازه میدهند، بیا با ما برویم. اما امروز حتماً بخر، چون اگر پول توی دست و بالت بماند، خرج میشود!»
مامان میگوید: «الناز دیگر دختر بزرگی است. میتواند درست تصمیم بگیرد.»بابا میگوید: «اصلاً ولخرج نیست. من که به او اعتماد دارم.»خاله ناهید میگوید: «ما که در خوب بودن الناز شک نداریم. اما زندگی است دیگر. هزار و یک جور خرج پیشبینی نشده دارد!»
بیرون میآییم. میدانم که الان مامان ادای خاله ناهید را درمیآورد و بابا به آنها بد و بیراه میگوید. دوربین را میخریم. کافه نادری همان نزدیکی است. میرویم تو. قدیمی است، اما خیلی باصفاست. عموده میانی چای و نسکافه سفارش میدهد و یک پیتزا برای من. میگوید: «میدانم که هنوز ناهار نخوردهای!»
من سبک شدهام. خاله میگوید: «روز جشنواره آماده باش، میآییم دنبالت. فقط نترس! نه از عکس گرفتن بترس و نه از گرفتن جایزه.»
میخندم. میگویم: «شما از کجا میدانی؟» او فقط میخندد. عمو ده میانی هم میخندد.