این مفهوم هم مثل بسیاری از مفاهیم نو و کهنه دیگر وقتی ترجمه شده و به ساحت فکر و فرهنگ این سرزمین وارد شده برای بازتعریف خودش در فضای فرهنگی ما با انواع و اقسام تفاسیر و بازخوانیها روبهرو شده است. ورود این دست مفاهیم در ایران معمولا با شتابزدگی همراه بود و در ادامه مناقشات مختلفی برانگیخته و درنهایت هم با سوءتفاهمهای رنگارنگ به حیات خود ادامه داده است. این خاصیت بیشتر مفاهیم ترجمهای است که وقتی از زیستبوم خود جدا میشوند در ساحتهای فکری دیگر، اغلب یا طرفداران پروپا قرصی مییابند که آنها را مقدس میشمارند یا منتقدانی جدی که از اساس با آنها مخالف هستند.
سینمای ملی در نقطه آغاز هیچگاه با تفاسیری پیچیده و گاه متناقض شبیه آنچه در ساحت فکری ما برایش اتفاق افتاده برخورد نکرده است. از نگاه «دیگران» سینمای ملی بیشتر به کشور تولیدکننده فیلم، زبان فیلم، نوع گویشها، طراحی صحنه و لباس و... مربوط است. نوعی مقاومت در برابر جهانی شدن که بعضی از منتقدان و اهالی سینما در نوارهای سلولوئید دنبال آن میگردند.
در ایران هم این مفهوم بیشتر با شاخصههایی که ما را با عنوان یک «ملت» در کنار هم جمع کرده است تعریف میشود. اما در این میان گروههای مختلف فکری تعریف خود را از این عناصر دارند و خیلی محتمل است که در پیدا کردن مصداقهای سینمای ملی با هم به توافق نرسند. آیا فیلمهایی که از گذشته و تاریخ صحبت میکنند لزوما متعلق به سینمای ملی هستند؟ وفاداری به واقعیتهای تاریخی تا چه میزان میتواند یک فیلم تاریخی را به سینمای ملی نزدیک کرده یا از آن دور کند؟ مثلا آیا مجموعه «سربداران» با درنظرگرفتن این نکته که ذهنیت کارگردان در مواردی با واقعیتهای تاریخی آن قیام تفاوت دارد همچنان میتواند جزو سینمای ملی محسوب شود؟
در مورد «هزاردستان» علیحاتمی هم میشود این سؤال را طرح کرد. اگر قرار است در سینمای ملی مفاخر قوامدهنده به هویت تاریخی این سرزمین روایت شوند چگونه میتوان میان ذهنیت کارگردان و واقعیتهای تاریخی ارتباطی پیدا کرد که یکی به نفع دیگری قربانی نشود و اگر فیلمی نتوانست به واقعیتها وفادار بماند چگونه خواهد توانست به تقویت هویت تاریخی مردمان این سرزمین کمک کند؟ درباره عناصر قومی و تصویر خردهفرهنگها و سنتهای زندگی ایرانی هم همین مسیر را میشود طی کرد. تصاویر کارتپستالی و ویترینی از سنتهای زندگی ایرانی نمیتواند روح زندگی ایرانی را برای مخاطب به تصویر بکشد و طبعا فیلم حتی اگر ظاهری مملو از نشانههای سنت در زندگی ایرانی داشته باشد نخواهد توانست کارکردهای این عناصر در زندگی ایرانی را نمایش دهد و باز نخواهد توانست مصداقی از سینمای ملی باشد.
سینمای ملی یا سینمای ایرانی وقتی شکل میگیرد که این عناصر بتوانند روح زندگی ایرانی را در قالب تصویر نمایش دهند و تصاویر احتمالا زیبای توریستی نمیتواند معیاری برای تعلق یک فیلم به سینمای ملی باشد. کیومرث پوراحمد جزو کسانی است که توانسته در «قصههای مجید» کارکردهای مختلف این عناصر را به تصویر بکشد و از میان در و پنجرههای قدیمی به روح زندگی ایرانی برسد؛ اتفاقی که برای بسیاری از فیلمهای دیگر نیفتاد؛ فیلمهایی پر از بتهجقهها، با رفتنها و قلیانهای ناصرالدین شاهی که هرگز از فضای توریستی و کارت پستالی خارج نشدند. نمایشدادن زندگی ایرانی پیچیدگیهایی دارد درست مثل پیچیدگیهای رفتاری ما ایرانیان. زندگی ایرانی سروشکلی مخصوص بهخودش دارد و سینمای ما تا امروز کمتر توانسته است به آن نزدیک شود. خیلی وقتها هم نزدیک شدن به زندگی ایرانی صورتی کاریکاتوری بهخودش گرفته و همین باعث شده تا مخاطب نتواند زندگی خود را روی پرده سینماها ببیند؛ مثلا فیلم خوشساخت «اینجا بدون من» وقتی سراغ جامعه کارگران ایرانی میرود نمیتواند زندگی آدمهای قصه را به وضعیت ایرانی آن نزدیک کند و اگر کسی نداند نمیتواند بفهمد که ماجرای فیلم در ایران اتفاق میافتد.
جماعت بزرگی از فیلمسازان هم اساسا ایران را مترادف تهران میدانند و تازه در نمایش آن هم موفقیت زیادی ندارند. فیلمهایی که بتوانند گستره جغرافیای ایران را با همه تنوعش نمایش دهند بسیار انگشت شمارند. تهرانزدگی هم یکی از آفاتی است که باعث میشود مصداقهای سینمای ملی یا ایرانی کمتر باشند. سینمای ما در مواجهه با دین هم راههای متفاوتی را پیموده است. اگرچه همه فیلمهای دینی متعلق به سینمای ملی ما نیست اما اگر فیلمی بخواهد به سینمای ملی یا ایرانی تعلق داشته باشد نمیتواند از کنار عنصر مذهب بهراحتی عبور کند؛ به طوری که دین با زندگی ایرانیان چنان عجین شده که هر بخش مهمی از زندگی آنان با این مقوله سروکار دارد. و باز در اینجا هم بسیاری از فیلمسازها نتوانستهاند به شناخت درستی از رفتارهای دینی ایرانیان برسند و این در فیلمهایشان به تصویری مات از واقعیت تبدیل شده است.
تصویر«عرفان» در سینمای ما معمولا با سوءتفاهم زیادی همراه بوده و باز این ذهنیت کارگردانها بوده که تصویری مبهم و درهمآمیخته از عرفان شرقی و هندی را جایگزین سلوک عرفانی ایرانیان کرده است. در این میان البته فیلمهای کسانی مثل مجیدی و میرکریمی تا حد زیادی به تلقی واقعی از دین در جامعه ایرانی نزدیک شده است و توانسته ساحت روحانی ایرانیها را درست تصویر کند. هرجا زندگی و تاریخ ایرانی در فیلمها شکل الصاقی به خود گرفته است فیلمها به شدت از ایرانی بودن دور شدهاند و در عوض به همان تصویر ویترینی و تزئینی نزدیک شدهاند. برای ساختن فیلم ایرانی باید مثل ایرانیها زندگی کرد و نگاه عمودی به این ماجرا تنها تصاویری مات و غیرواقعی از زندگی ایرانیان میآفریند که درنهایت به تقویت سینمای ملی منجر نمیشود.