علی اکبر قاضی‌زاده: روز پانزدهم مرداد ۱۳۲۸ به دنیا آمدم؛ گرچه در شناسنامه‌ام اول مرداد ثبت شده است. من در محلۀ سرآسیاب دولاب، کوچۀ بابایی و در شرق دور تهران، چشم به دنیا باز کردم.

سه برادر و چهار خواهر بودیم و پدرم در وزارت بهداری، کارمند بایگانی بود. در دبستان میثمی و سپس در دبستان قریب و بعد در دبیرستان دهخدا تحصیل کردم که این دبیرستان باز وسط زمین‌های خالی افتادۀ شرق شهر بود. زمین دار یا زمین‌خواری به نام محمد علی نیک عهد، برای آن که بقیۀ زمین‌های او قیمت پیدا کند، این مدرسه را ساخت و تا دو سال مدرسه به نام او بود.

در دبستان و دبیرستان، شاگرد برجسته‌ای نبودم. به شعر و ادبیات کمی گرایش داشتم. در دبیرستان، شعر می‌گفتم و داستان می‌خواندنم. دلم می‌خواست پزشک شوم که از سر دیپلمۀ دبیرستان دهخدا خیلی زیاد بود. خودم را هلاک کردم تا موفق شوم. آن زمان کنکور را در شش نوبت برگزار می‌کردند؛ هر نوبت، یک رشته. به امتحان شیمی نرسیدم. اگر آن امتحان را می‌دادم، امکان قبولی در پزشکی شهرستان‌ها بود. ناچار در رشته‌های غیر سراسری امتحان دادم و دو رشتۀ حسابداری و علوم ارتباطات پذیرفته شدم. فکر می‌کردم قرار است در کار تلفن و تلگراف و این جور حرفه‌ها کار کنم.

یک مشکل داشتم: تا دیپلم هم زیادی خانواده هزینه‌هایم را تحمل کرده بود. به هر جا که می‌شد برای کار رو زدم. حتی بعد از ظهرها که کلاس نداشتیم ساعتی در یک کارگاه صحافی مشغول شدم. مدتی هم در یک کلاس شبانه درس دادم. داریوش پیرنیا استاد درس مبانی ارتباطات اجتماعی ما بود. کنار تکلیفی که در کلاس داده بود، نوشت به من مراجعه کن. معلوم شد هفت، هشت نفری را از کلاس برای کار در یک ماهنامه دعوت کرده است. این، شروع کار روزنامه‌نگاری من بود؛ زمستان ۱۳۴۸ و در پایان ترم اول دانشکده.

بسیاری از سینماگران، نقاشان، هنرپیشگان، اهالی انواع هنرها و ... روزنامه نگاران مدعی هستند که از همان خیلی بچگی و حتی پیش از آن که زبان بگشایند یا تاتی تاتی کنند، آثاری از نبوغ در رشتۀ خود را به نمایش گذاشته‌اند. کاش من هم می‌توانستم چنین ادعایی را بکنم. راستش این که من غیر از پرداختن به این حرفه، چاره‌ای نداشتم. من از همان سال اول سه هزار و صد تومان پول ثبت نام دانشکده را از بانک وام گرفته بودم و باید هر ماه قسط می‌دادم. می‌خواهید معیاری از سنگین بودن این حق ثبت نام را به دست بدهم؟ در سال ۴۹ خانۀ سرآسیاب را به ۳۹ هزار تومان فروختیم! به پول سال ۹۱ باید سر به پنج یا شش میلیون تومان بزند. متصدی بانک نشانی خانه را بلد بود و روز پرداخت طلبکار می‌شد. باید درآمدی می‌داشتم و چه بهتر از رشتۀ تحصیلی خودم باشد.

مجله‌ای که در آن مشغول شدم، مربوط به انجمن‌های اولیا و مربیان با نام خلاصۀ " مام"، در قطع کوچک و چاپ حسابی در می‌آمد. چند نفری از آن گروه مشغول شدیم. حق تحریر برای هر صفحه ۵۰ تومان بود و من خودم را می‌کشتم تا صفحه‌های هر چه بیشتری را در مجله سهم خود کنم. در فروردین ۱۳۴۹ و در تعطیل عید نشستم و یک داستان اخلاقی و سوزناک با مضمون تربیتی نوشتم با نام "دونامه". این قصه بدون توضیح و مقدمه و پایان بندی، متن دو نامه (پدر به دختر و برعکس) بود و خیلی گل کرد. دو مجله دیگر، داستان را چاپ کردند. یادم نرود که بنویسم پیرنیا جای خود را در این فاصله به دکتر منوچهر معین افشار داد و من بخش اصلی نوشتن برای مطبوعات را از همین دکتر معین افشار آموختم که در این حرفه همه کاره بود و هر چه می‌دانست به من آموخت.

تصور من از این که با درآمد مام می‌شود جواب قسط های بانک را داد، خیلی زود باطل از کار درآمد. نخستین تجربه: روی درآمد حق التحریر حساب نکن! اگر گرفتی، چه بهتر. سال دوم که شروع شد، دکتر الهی را زیر فشار گذاشتم که نیاز به پول و کار دارم. او هم برداشت نامه‌ای به روانشاد دکتر مهدی سمسار که خویشاوندش هم بود، نوشت و من را معرفی کرد. نامه را به دست دکتر دادم. دست بالا سه ثانیه نگاهی به نامه انداخت و بعد دو سه پرسشی سرسری کرد. زیر لبی سوژه‌ای داد و مشغول شد. نه رو داشتم و نه می‌دانستم در بارۀ آن سوژه چیزی بپرسم. یک دسته کاغذ زدم زیر بغلم و راه افتادم. با ناشی گری و با کلی خجالت چند جا را دیدم و چند مصاحبه هم کردم و نشستم هفت، هشت صفحه، مرتب و منظم - به نظر خودم- سر هم کردم و با هزار جور ترس گذاشتم روی میز دکتر سمسار. نیم ساعتی طول کشید تا سردبیر کیهان وقت کند و نگاهی به شاهکار من بیندازد. انداخت: نه پسرجان! منظور را نگرفته‌ای. سه چهار پاراگراف را نگه داشت و بقیه را خط خطی کرد. زیر لبی دستورهای دیگری داد و برگشت که به گرفتاریش برسد.

شش یا هفت بار این بازنویسی تکرار شد. عاقبت دستور آخر را صادر کرد و صادق ثمودی عکاس را صدا زد تا همراه من بیاید و عکس بگیرد. این طوری بود که من وارد تحریریۀ کیهان شدم. تا چند ماه اجازۀ نشستن در تحریریۀ کوچک کیهان را نداشتم. اگر می‌نشستم، بی تعارف دستور می‌دادند بلند شوم: این رو ببر بده به آذری. یا: آقاپسر، اینا رو بذار رو میز آقای خیرخواه. گاهی حتی دستوری هم در کار نبود. یکی از اهل تحریریه، همان طور که گرم صحبت با کسی بود، پاره کاغذی را به طرف من تکان می‌داد و با چشم و ابرو، به جایی اشاره می‌کرد. خدا باید رحم می‌کرد اگر گیرنده را اشتباه می‌کردم. اگر می‌کردم نفیر ریشخند از همه جای تحریریه بلند می‌شد. کمی که گذشت، دستورها حرفه‌ای تر شد: یه زنگ بزن به اتاق اصناف، ببین ... یا: بدو برو میدون فوزیه ببین چی شده؛ می‌گن بار یه کامیون بلند بوده، خورده به بالای پل! یا: پاشو برو بیمارستان سینا بپرس ببین "کریم قلوه گاه" رو آوردن اونجا. بپرس ببین مرد یا زنده‌س! کریم قلوه گاه جاهل جوادیه بود که در یک دعوا شش نفر را ناکار کرده بود و تن پاره پاره‌اش را با سیزده ضربۀ کاری چاقو آورده بودند بیمارستان سینا. این مآموریت را می‌رفتم، ماجرا را روی کاغذ می‌آوردم و تحویل می‌دادم. یک روز آقای گله داری که قامتی خدنگ و لاغر داشت من را صدا کرد و گفت: پسر مگه تو مزد نمی‌خوای؟ آن زمان‌ها کارکنان مثل من در تحریریه باید بریدۀ کارهایشان را سر پانزده روز می‌بردند حسابداری تا دستمزد بگیرند. پوشۀ من خالی بود. چون کارها را تحویل همکاران ارشدتر داده بودم.

کیهان همکار تمام وقت می‌خواست؛ صبح تا شب. بخصوص در اول کار نمی‌شد توقع داشت رعایت من را بکنند. امتحان ترم سوم از راه می‌رسید و من هم غیبت زیادی داشتم و هم درس را پشت گوش انداخته بودم. کار کیهان را کمی لنگ کردم تا سامانی به درس بدهم. شدنی نبود. آخر، دکتر سمسار صدایم کرد و بعد از شنیدن مشکل، پیشنهاد کرد: کیهان هست. برو به درست برس، بعد برگرد.

مجبور شدم برای همان مام و نشریه‌های دیگر کار کنم که انتظار نداشتند تمام روز آماده به خدمت باشم. یک بار دیگر در سال ۵۱ به کیهان برگشتم و در سرویس شب به سردبیری مرحوم دکتر حبیب چینی، چند ماهی کار کردم. باز همان مشکل برجا بود.
در پاییز سال ۵۰ داستان دیگری نوشتم: معلم جوانی، پس از پایان مأموریت در روستا، خاطره‌های خود را از روستا و روستاییان مرور می‌کند. از این کار هم خیلی تعریف کردند. یک روز دیدم روی تابلوی اعلانات دانشکده پیامی گذاشته‌اند که دنبال من هستند. معلوم شد تهیه کننده‌ای در شبکۀ دوم می‌خواهد من را ببیند. رفتم. گفت کار روز بازگشت را پسندیده است. باور نمی‌کرد کار من باشد: حتم داشتم شما باید بیش از چهل سال داشته باشید. گفت که می‌خواهد مجموعه‌ای بسازد و اگر مایل باشم باید دوازده داستان دیگر هم بنویسم. تمام دو فصل بهار و تابستان سال ۵۱ من به این کار گذشت. عاقبت گفتند مدیر شبکه عوض شده و قرار برهم خورده است. بابت دو فصل کار ۷۵۰ تومان به من دادند که البته پول خوبی بود.

باید کار می‌کردم چون پول در آوردن برایم حیثیتی شده بود. در یک کلاس شبانه معلمی کردم. به چاپخانه برگشتم و سعی کردم صحافی کنم. یکی از کارهای جالبی که کردم کار در آژانس‌های آگهی بود که تازه داشت رونق می‌گرفت. مدتی به شرکت "گیتی آگهی" در یکی از کوچه‌های خیابان جم (فجر امروزی) رفتم. گروهی از روزنامه‌نگاران، شاعران و نویسندگان (بیشتر بچه‌های مؤسسۀ اطلاعات) مثل شاهانی، خرسندی، خسرو ذوالفقاری، ابوالقاسم حالت، جمع می‌شدند و فقط می‌گفتند و می‌خندیدند؛ همین! آقای خوانساری از میان همان حرف‌ها و مضمون‌ها نکته‌ای را می‌گرفت و همه کمک می‌کردند تا به یک پیام تبلیغاتی تبدیل شود. برای کلاس روانشاد مرتضی ممیز به کمک دو نفر از بچه‌های کلاس، کاری را آماده کردیم. من یک داستان به زبان شعر ضربی نوشتم، یکی از همان داستان، اسلایدهایی تهیه دید و دیگری (محمد خوش منظر که صدابردار رادیو بود) روی آن صدا و موزیک گذاشت. کار را در کلاس نشان دادیم و خیلی گل کرد. هر سه نفر از ممیز بیست گرفتیم. ممیز من را به آقایی به نام لیمونادی معرفی کرد. قرار شد با همان آرایش شعر ضربی، پیامی برای یک محصول ضد عرق زیر بغل بنویسم؛ آن هم طوری که در سی ثانیه بشود اجرا کرد. رفته بودم سینما که کار را در بخش آگهی¬های پیش از فیلم دیدم. خوب هم شده بود. بابت آن کار هم ۱۲۵ تومان پول گرفتم. اما دیگر نرفتم. از این کار برای همیشه بدم آمد. می‌خواهم بنویسم به خیلی درها زدم.

در مطبوعات کارهای پراکنده‌ای می کردم. هر گز نشد که قسط های بانک را با تأخیر قابل قبول بپردازم. همیشۀ خدا سه چهار ماه عقب بودم. برای مجله‌ای قرار شد از جاهای دور مملکت گزارش بنویسیم. کلات نادری در خراسان و در گوشۀ شمال شرق، به من افتاد. نوشته‌اند که نادر افشار پس از آن خونریزی و غارت هندوستان، بخشی از گنجینه‌هایش را آورد و در کاخی در کلات به نام "کبودگنبد" پنهان کرد. ورودی گزارشی که از کلات تهیه کردم، چنین بود: تمام راه خورشید به چشممان می‌زد. ما به سوی شرق می‌رفتیم؛ به کبود گنبد و کاخ آرزوهای نادر. مدتی هم "پیام ارتباطات"، نشریۀ دانشکده را در می‌آوردم. اولین طنزی که نوشتم در همین نشریه چاپ شد و گرفت. خلاصه کنم. در دورۀ دانشجویی به هر دری می‌زدم که این دوران با تنگدستی کامل طی نشود.

سربازی را در نیروی دریایی گذراندم و نیمی از این مدت در ماهنامۀ نیرو به نام پیک دریا کار کردم. در سال ۵۴ به کیهان بازگشتم و این بار با همۀ نیرو کار کردم. دستمزدم از ۲۵۰ تومان شروع شد و آن اواخر به ۶۰۰ تومان هم رسید. در چند سفر مطبوعاتی که با همکاران غیر ایرانی برخوردم متوجه یک واقعیت شدم: بدون زبان دوم، روزنامه نگار ناقص است.

من در کیهان خبرنگار موفقی بودم. گزارش اجتماعی می‌نوشتم و به تقریب هر روز کاری از من چاپ می‌شد و گاهی در یک شمارۀ روزنامه دو یا سه کار هم داشتم. در دی ماه ۱۳۵۴ با یکی از دانشجویان دانشکده که دو سال پس از من وارد شده بود، خانم مهرناز یمینی ازدواج کردم. این آقای هیچی که امروز علی اکبر قاضی زاده است، اگر او نبود، از هیچ هم هیچ تر از کار در می‌آمد.
با علم به این که کسی را در تهران نداریم که حتی یک سنت پول برایمان بفرستد، قرار گذاشتیم برویم آمریکا تا درس بخوانیم. پاییز سال ۵۶ اثاث خانه را فروختیم، هرچه را می‌شد پول کرد، پول کردیم و پس انداز را روی آن گذاشتیم که به زحمت به شش هزار دلار رسید. از دانشگاه بریج پورت در ایالت مینیاتوری کانکتی کات در شرق آمریکا برای رشتۀ جامعه شناسی پذیرش داشتم. اواخر دسامبر ۱۹۶۶ به بریج پورت رسیدم و آموزش زبان پیش دانشگاهی را آغاز کردم. همان شب اول ورود، خبری از تلویزیون پخش شد که مخالفان شاه سخنرانی فرح پهلوی در بنیاد کارنگی را برهم زده‌اند؛ حضور کشورم ایران در صدر اخبار دنیا از همان شب آعاز شد و تا آخر حضور من در آمریکا ادامه یافت! در ایران، با آن ده شب شعر در انجمن ایران و آلمان، معلوم بود، اتفاقی دارد می‌افتد. چه ده شب تکان دهنده‌ای بر ما گذشت!

بریج پورت بندری بزرگ و متروک، فقط گذشته داشت. تا بهار ۵۷ ماندم. اما دیدم آن جا کارهایی می‌شود کرد، زندگی اما، نه! یک دستگاه فورد پینتوی چهار سیلندر (اولین کوشش خودروسازان آمریکایی برای صرفه جویی در سوخت) خریدم، اسباب محقر خانه را بار زدم و از روی نقشه راه افتادم به سوی برکلی کالیفرنیا؛ بدون تجربۀ رانندگی در آمریکا، بدون گواهینامه و بدون حتی اسناد ماشین. هشت شبانه روز از لب آب اقیانوس اطلس به کرانۀ اقیانوس آرام راندم. تجربه‌ای بی نظیر برای من بود که دریابم آمریکا فقط بمب و کادیلاک و شورولت و وستینگ هاوس و ... نیست. این کشور همه نوع دارایی طبیعی دارد؛ آن هم از نوع غول آسای آن.
پذیرش دیگری از دانشگاه سان فرانسیسکو گرفتم؛ در رشتۀ ارتباطات فرهنگی. برای من مهم، یادگرفتن زبان بود. پیروزی انقلاب را در محل کارم شنیدم. کالیفرنیا این مزیت را داشت که کار در برکلی و سان فرانسیسکو خیلی بیشتر از جاهای دیگر بود.

همزمان با دانشجویی تا سه جا کار می‌کردم تا بتوانم هزینۀ تحصیل و زندگی خود و خانواده را(حالا سه نفر شده بودیم) بدهم. پایان نامه‌ام با عنوان "دشواری‌های آموختن زبان انگلیسی برای ایرانیان از نظر برابر سازی آوایی و ترکیب‌های کاربردی" با امتیاز عالی پذیرفته شد. وقتی از قبولی اطمینان یافتم، با شتاب راه ایران را پیش گرفتم؛ بهار ۵۹ به تهران بازگشتیم.

هرگز خاطرۀ آن روزها و فشاری را که روی دوشم هوار شده بود، فراموش نمی‌کنم. بچه‌های کیهان که می‌شناختمشان توصیه کردند به روزنامه بر نگردم. باز هم جست و جوی کار و غم نداری به زندگیم سرک کشید. با این تفاوت که حالا تنها هم نبودم. در همین دوره بود که نخستین کار ترجمه را سامان دادم: سرزمین خون، سرگذشت ایدی امین دیکتاتور اوگاندایی. فضای بشدت سیاسی شدۀ روزگار من را واداشت تا بیشتر بخوانم. تاریخ معاصر و تاریخ مطبوعات. بی رحمانه می‌خواندم و به چند مجلۀ هنوز در حال انتشار مطلب می‌دادم.

در سال ۶۱ آگهی استخدام در خبرگزاری جمهوری اسلامی را دیدم. پس از گذراندن چند مرحله آزمون و گزینش در بهار ۶۲ کار را در آنجا آغاز کردم: خبرنگار۱ با حقوق ماهی ۴۲۵۰ تومان! غیر از دو سه نفری که پس از آزمون وارد خبرگزاری شدیم (و همه پیشینۀ کار در کیهان داشتیم)، همه با معرفی دوستان و بستگان و به ملاحظه‌های خاص کار خبری می‌کردند. سعی کردیم مفاهیم پایه را با همۀ آنان کار کنیم؛ مشکل بود. من چون وقوع رویدادی بزرگ چون انقلاب را از دست داده بودم، کوشیدم فرصت گزارش جنگی را از دست ندهم. دست کم پانزده مأموریت در جبهه را داوطلبانه رفتم. تجربۀ بزرگی بود. جبهه‌ها را از اشنویه تا بهمنشیر در طول سال‌های جنگ تجربه کردم. در بهار ۱۳۶۴ برای پوشش خبری یک عملیات به هورهویزه رفتم. عملیات اجرا نشد. من اما گزارشی در بارۀ این برکۀ بزرگ و زیبا و اقلیم و اوضاع زیستی آن نوشتم. برای این گزارش کوشیدم از تمام منابع محدود و موجود در آن زمان استفاده کنم. توانستم به منابع فرانسویان، آمریکاییان و سوئدی‌ها در بارۀ این اقلیم دست پیدا کنم. تصور می‌کنم آن گزارش - که در برش زمانی بسیار نامناسبی تهیه شد-، تنها کوشش از نوع خود باشد. امروز که این هور آب شیرین کم نظیر را خشک کرده‌اند و باد، شن بستر آن را به خورد مردم چندین استان ما می‌دهد، آن کار که متن آن را هم ندارم، باید ارزش بخصوصی داشته باشد.
در طول کار در خبرگزاری جمهوری اسلامی، برای کار روزنامه‌نگاری به کشورهای بلغارستان، یونان، ایتالیا و واتیکان، سویس، آلمان (سه بار) و پاکستان مأمور شدم.

از سال ۶۵ متن‌های پر تعدادی در بارۀ تاریخ معاصر و موسیقی ایرانی نوشتم و به مطبوعات آن زمان دادم که بازتاب خوبی هم داشت. نیمۀ سال ۶۸ از خبرگزاری بیرون آمدم. از آن زمان تا سال ۱۳۸۰ و حتی پس از آن برای نشریه‌ها و ناشرانی کار کردم که موجودیت انتشاراتشان به مویی بند بود.

در سال ۱۳۷۰ به انگیزۀ کمک به همین مطبوعات همیشه در خطر خانۀ مطبوعات را بنیاد گذاشتیم و در فضای بدگمانی که نسبت به این کوشش وجود داشت سعی کردیم کاغذ و نیازهای این مطبوعات را تأمین کنیم، بچه‌های مطبوعات محروم از بیمه را بیمه کنیم، برایشان خانه بسازیم، برای از کار افتادگی آنان تدبیری بیندیشیم، بیمۀ درمانی برایشان تدارک کنیم و ... در تمام این موارد البته به طور کامل موفق نشدیم. با این همه برای نخستین بار پس از پیروزی انقلاب، برحق بودن این خواسته‌ها را مطرح کردیم. برای ثبت در تاریخ بد نیست به یاد آوریم وزارت کار در آن زمان، پیشه‌ای به نام روزنامه‌نگاری را به رسمیت نمی‌شناخت. کارشناس مربوط به ما پیشنهاد کرد روزنامه‌نگاران به عنوان زیر مجموعۀ سازندگان مُهر لاستیک و مغازه‌های کپی و تکثیر پروانۀ اشتغال بگیرند!

در مجموعۀ آیینه که مجلۀ عمومی، اقتصادی و فرهنگی داشت، از سال ۶۸ و به مدت سه سال همکاری داشتم و کار در آن مؤسسه از دوران فعال کار روزنامه نگاری من بود. در این مجموعه بود که غیر از نوشتن، از روی اجبار حروف چینی، صفحه بندی، گرداندن مالی نشریه، توزیع و ... را هم آموختم. امروز بر آنم که آگاهی از این وجه از کار مطبوعات برای هرکس که در این حرفه کار می‌کند، الزامی است.

با نشریه‌های "گل آقا" از همان نخستین شماره‌ها کار کردم. این کارها با امضای خودم یا "عبدالمساکین" در آن نشریه‌ها چاپ می‌شد. در ستون "اعلانات" به سبک نگارش قاجاری، نکته‌هایی را از رویدادهای امروز جا می‌دادم که می‌گفتند اثرهایی داشته است. از سال ۷۵ و به مدت نزدیک به ده سال سردبیر ماهنامۀ بررسی‌های بازرگانی وابسته به وزارت بازرگانی بودم. عیبی ندارد که اقرار کنم برای این مجله کار زیادی نمی‌کردم. اما چون طرف قرارداد من بودم، باید تمام متن هر شماره را می‌دیدم، در نشست محور و موضوع مجله شرکت می‌کردم، به بچه‌ها در بارۀ گزارش‌ها، مصاحبه‌ها و مقاله‌های لازم سفارش‌هایی می‌دادم و ...

در ایرنا و در نشریه‌ها و روزنامه‌هایی که کار می‌کردم، وظیفۀ خود می‌دانستم آنچه را از این حرفه آموخته‌ام در اختیار همکاران جوان‌تر بگذارم. بنابراین و به ناچار شیوه‌هایی برای انتقال مفاهیم روزنامه‌نگاری را آزمودم. درسال ۱۳۷۲ برای نخستین بار در دانشکدۀ ارتباطات دانشگاه آزاد دعوت به کار شدم. کلاس‌های بسیار شلوغ و تدریس تمامی رشته‌های کار عملی روزنامه‌نگاری وادارم کرد بیشتر تحقیق کنم. خود را ملزم کرده بودم که برای هر درس، از خود جزوه‌ای داشته باشم و خیلی زود برای کلاس‌هایی چون گزارش، مصاحبه، مدیریت اخبار، خبر نویسی و ... جزوه‌هایی با ویژگی تنوع نظر صاحب نظران و نمونه‌های پر تعداد از هر مبحث تدوین کردم. همکاری با مرکز مطالعات و تحقیقات رسانه را سال بعد و کار در دانشکدۀ خبر و دانشکدۀ علوم اجتماعی دانشگاه تهران را دو سال بعد از آن آغاز کردم. در سال ۱۳۸۰ این فرصت برای من پدید آمد که در کلاس‌هایی که در آن درس می‌خواندم، درس بدهم. پس از بیست سال از روی صندلی‌های دسته دار به بالای تریبون رسیده بودم. جالب تر آن که بسیاری از بچه‌ها را به تحریریه‌ها معرفی کردم که خیلی زود همکارم شدند. این فرآیند، شادمانی بزرگ زندگی حرفه‌ای من بود و هست. غیر از این ها در سه دهۀ ۷۰، ۸۰ و ۹۰ در چند صد دورۀ کوتاه و میان مدت و بلند مدت در تهران و شهرستان‌ها تدریس کردم.

در سال ۱۳۷۸ به این فکر افتادم جزوه‌های درسی را با افزوده‌ها و تجدید نظرهایی منتشر کنم. تا آغاز سال ۱۳۹۱ این کارها از من انتشار یافته است:

• ویراستاری و مدیریت اخبار(تألیف)، انتشارات روزنامۀ ایران، سال ۷۹، تجدید چاپ(با افزوده‌هایی) ۸۸،
• جان باختگان روزنامه‌نگار (تألیف)، انتشارات جامعۀ ایرانیان، سال ۷۹،
• نوشتن برای رادیو (تألیف)، انتشارات ادارۀ کل تحقیق و توسعۀ صدا(رادیو)، ۱۳۸۰،
• گزارشگری در رادیو (تألیف و ترجمه)، انتشارات ادارۀ کل تحقیق و توسعۀ صدا، ۱۳۸۱
• روزنامه‌نگاری حرفه‌ای(ترجمه از دیوید رندال)، انتشارات روزنامۀ ایران، ۱۳۸۲،
• مهارت‌های نوشتن برای مطبوعات (ترجمه از سالی آدامز و هریت گیلبرت)، انتشارات نوید شیراز، ۱۳۸۶،
• اخلاق روزنامه‌نگاری (ترجمه از کارن سندرز) انتشارات روزنامۀ ایران، ۱۳۸۶،
• تجربه‌های ماندگار در گزارش نویسی (ترجمه از جان کری به علاوۀ تألیف)، دفتر مطالعات و توسعۀ رسانه‌ها، ۱۳۸۶، چاپ دوم ۱۳۸۷،
• گزارشگری خوب (ترجمۀ نخستین از سالومۀ ابطحی از متن آبراهام آمیدور)، انتشارات همشهری ۱۳۸۸،
• گزارش نگاری، (تألیف)، انتشارات دفتر مطالعات و توسعۀ رسانه‌ها، ۱۳۸۷، چاپ دوم با افزوده‌ها و تجدید نظر، ۱۳۹۰،
• تالار گرگ (ترجمه از هیلاری من‌تل)، انتشارات تندیس، ۱۳۹۰،
• گزارشگران نامی (ترجمه از دیوید رندال)، انتشارات همشهری، زیر چاپ.

دربارۀ کتاب‌های روزنامه‌نگاری من نکتۀ جالبی وجود دارد: همکاران گرانقدر من، با بزرگمنشی تمام این کارها را نادیده گرفته‌اند. دست کم دو عنوان از این کتاب‌ها در فضای روزنامه‌نگاری کشورمان بی‌سابقه بود. کتاب اخلاق روزنامه‌نگاری یک متن تحقیقی و آموزشی در خود انگلستان است که نویسندۀ آن را به تمام دنیا دعوت می‌کنند تا در این عرصه سخن براند. در کشور خود من و پس از سه دهه معلمی در این رشته، یکی این کارها را لایق اعتنا ندانست.

بخش دیگری از دلمشغولی من در دهه‌های ۷۰ و ۸۰، کارهای تحقیقی دربارۀ مطبوعات و تاریخ مطبوعات ایران بود. برای نمونه دو مقاله یکی دربارۀ رواج "خبرهای کلامی" و دیگری دربارۀ اشتباه رایج در بارۀ سخت و نرم خبر از من در فصلنامۀ "رسانه" چاپ شد. در اولی اخطار کردم روی آوری به خبرهای معروف به "وی گفت و وی افزود" که در متن آن‌ها به جای وقوع رویداد، به اظهار نظرهای پراکنده توجه می‌شود، روزنامه‌نگاری ما را دچار آفت کرده است. نیز سه سال ده روزنامۀ مطرح تر را بررسی کردم و از نظر حرفه‌ای به نقد کارکرد آن‌ها پرداختم. برخی از همکاران این نقدها را تحمل نکردند و ادامۀ آن کار در مؤسسۀ مطالعات با مشکل مواجه شد. در نشریۀ " پژوهش و سنجش" وابسته به سازمان صدا و سیما هم چندین تحقیق از من انتشار یافت. مثل کتاب‌ها، این کارها هم به دیوار سکوت برخورد کرد. در همین سال‌ها برای ده‌ها جشنوارۀ مطبوعات داوری کردم که این هم تجربۀ مغتنمی بود.
بر شمردن نام و تعداد روزنامه‌هایی که از نیمۀ دهۀ ۷۰ تا نیمۀ دهۀ ۸۰ در آن‌ها کار کردم تنها به اندوه من می‌افزاید. در جامعه و توس، دبیر اجتماعی و در روزنامه‌های نشاط، عصر آزادگان و اخبار اقتصادی (هر پنج در یک مجموعه) معاون سردبیر بودم. کاری غیر از روزنامه‌نگاری نمی‌دانستم و ناچار حتی پس از تعطیل پیاپی روزنامه‌هایی که در آن کار می‌کردم، باید در همین حرفه سرنوشتم را می‌جستم. در سال ۸۳ دبیر تحریریۀ مجلۀ صنعت حمل و نقل شدم و حدود یک سال نیم آن جا مشغول بودم.
از سال ۸۵ در روزنامه‌های شرق، اعتماد، همشهری و روزنامه‌های دیگر، کارهایی از من به صورت مرتب و نامرتب چاپ شد. از سال ۸۸ با همشهری و در بخش آموزش و سپس استان‌ها کار کرده‌ام که بیشتر کار من کمک به همکاران جوان‌تر برای کار حرفه‌ای بهتر محدود می‌شود.

نمی‌دانم اگر از من بپرسند: از روزگاری که بر تو گذشته، راضی هستی؟، چه پاسخی باید بدهم. نوشتم که این رشته انتخاب آگاهانۀ من نبود. نه این که ادعا کنم از راهی که رفته‌ام پشیمانم؛ اصلاً نیستم. اما روزنامه‌نگار شدم و ماندم، چون کار دیگری از دستم برنمی‌آمد. اما وقتی آن را پذیرفتم، کوشش کردم بر این حرفه اثر بگذارم.

از آقای یونس شکرخواه که به من فرصت خودستایی در نگارش این مرور به زندگی را داده‌اند، سپاسگزارم. این نخستین باری است که من به فکر چنین مروری می‌افتم. هنوز بهترین کارها را نکرده‌ام. شاید فردا بتوانم کار ماندگارتری تولید کنم؛ تا فردا!

این خودنگاری در تعطیل نوروز ۹۱ نوشته شد.

منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها