راستش را بخواهید، آقای زمستان مثل خودش بود. بعضی سالها یک کمی بلند میشد و بعضی سالها هم یک کمی کوتاه! اما تا دلتان بخواهد حسود بود. به پاییز بیچاره یک حسادتی میکرد که بیا و ببین. اصلاً چشم نداشت پاییز را ببیند. آقای زمستان کوچه به کوچه، شهر به شهر، باغ به باغ، درخت به درخت، آقای پاییز را دنبال میکرد و پاییز هم جز عقبنشینی چهکار میتوانست بکند؟ البته خودش میگفت: «این یک عقب نشینی تاکتیکی است.
من باغ را خالی میکنم که آقای زمستان خیال کند برنده شده، آن وقت سر فرصت میریزیم روی سرش!» اما خوب، زمستان فقط پوزخند میزد و میگفت: «ایشون داره بلوف میزنه! پدری ازش در بیارم که توی تاریخ چهار فصل بنویسن. میبینید! »
آقای زمستان، سرد، بداخم، عصبانی و کمی بدزبان بود. درختان تا آقای زمستان را میدیدند، هرچه برگ داشتند میریختندو فوراً خودشان را میزدند به خواب! از همهی اینها گذشته آقای زمستان یک ویژگی دیگر هم داشت که از دو طرف چاق میشد! یک طرفش دائم میرفت طرف پاییز و از یک طرف خودش را میکشید سمت بهار. آقای بهار هم خودش یک مصیبت دیگر بود که بیا و ببین! او از حسادت دست همه را از پشت بسته بود. نه چشم دیدن تابستان را داشت، نه پاییز و نه زمستان را! او یک چوب برمیداشت و توی باغ به راه میافتاد و به تنهی درختان میزد و میگفت: «پاشو، چه وقت خوابه؟» با هر ضربهی چوب او یک قلمبه از برفی که آقای زمستان مثل لحاف روی شاخهها کشیده بود تا آنها را به خواب عمیقتری فرو ببرد، میریخت.
زمستان میگفت: «آقای بهار سگ کی باشه! » ما عمیقاً از خوانندگان عزیزمان عذرخواهی میکنیم. عرض کردم که آقای زمستان در بد زبانی حرف نداشت. آقای زمستان از آتش هم خیلی بدش میآمد. آقای پاییز وقتی تازه برگهای درختان رو به زردی و سرخی میرفتند، زیر درختان میایستاد و میگفت:«یک کمی برگ، باز هم، باز هم.» و بعد که برگهای خشک جمع میشد، دو تا شاخه را میگرفت و آن قدر به هم میسایید تا گُر بگیرد و بعد به آقای زمستان میگفت: «خب حالا اگه میتونی بیا جلو. » آقای زمستان از قلههای مرتفع بالا میرفت، هنوهنکنان توی یک دره به این گشادی لای یخها پنهان میشد و از دور جنگل را که در آتش میسوخت، تماشا میکرد و از ترس عرق میریخت و زیر لب میگفت: «به حسابت میرسم. خیال کردی! پاییز پرروی بیخاصیت!»
عرض کردم که آقای زمستان یک کمی بدزبان بود. البته او حرفهای خفنتر هم بلد بود که ما حاضر نیستیم آنها را بنویسیم. آقای زمستان انتظار میکشید. بعد دو عدد کلاغ میفرستاد که بروند نگاه کنند و ببینند آقای پاییز چه کار میکند. کلاغها میآمدند و روی شاخههای خشک درختان مینشستند و میگفتند: «خیال میکنه، ما نوکرش هستیم! ما پرندههای چهارفصلیم! رنگمان یک دست سیاه، با آقای بهار کیف میکنیم. با تابستان عرق میریزیم.
با پاییز قارقار میکنیم و با آقای زمستان میلرزیم. فقط همین!» آقای زمستان که توی درههای بالای کوه حسابی یخ میخورد و استخوان میترکاند، در یک صبح سرد از قله پایین میآمد. تا میرسید به دشت. همیشه چهار ابر او را همراهی میکردند، دوتا از ابرها سفید بودند و دوتای دیگر سیاه، تا آقای زمستان متهم به نژادپرستی نشود. آنها هر کدام یک شلاق بلند به دست داشتند، شلاقی که در آسمان برق میزد.آنها مثل «بادیگارد» همیشه برای محافظت با آقای زمستان بودند و باران و برف تولید میکردند!
البته شما ما را از به کار بردن این لغت صمیمانه ببخشید. آقای زمستان دوست دارد به آن ابرها بادیگارد بگوید! آقای زمستان با غرور وسط آنها حرکت میکرد. پشت سر آنها بادهای سرد و سوزان حرکت میکردند. بادهایی که تا مغزِ استخوان را منجمد میکرد. آنها به هرطرف میدمیدند و آتشها را خاموش میکردند. درختان را به خواب میبردند. صف اول بادهای سرد و سوزان نوایی داشتند مثل لالایی که حتی سرو و کاج را هم به خواب فرو میبردند!
بیچاره آقای پاییز میخواست زمستان را دور بزند یا لااقل با تابستان بریزد روی هم. اما آقای تابستان که همیشه یک زیر پیراهن رکابی میپوشید (دور از شما خیلی اهل اخلاقیات هم نبود)، بازوی پشمالویش را به طرف آقای پاییز میگرفت و با انگشت به او اشاره میکرد و تهدیدکنان میگفت: «ببین دور ما را خیط بکش!» البته مقصود ایشان همان خط بکش بود! یعنی ما نیستیم! آقای پاییز سرش را بالا میگرفت تا شاید از بالای سر آن چهار ابر گردنکلفت پشت سر آقای زمستان را ببیند و با آقای بهار حرف بزند و از او کمک بخواهد. راستش پاییز هیچوقت آقای بهار را ندیده بود.
آقای بهار خیلی موذی بود. خیلی تلاش کردم لغت بهتری پیدا کنم. حالا میشود گفت آب زیرکاه بود! اصلاً کسی تا حالا نفهمیده که آقای بهار چهطور میآید. آقای پاییز درکنج دیوار یک باغ گرفتار آقای زمستان میشد. (این قسمت از داستان ما یک کمی بدآموزی دارد. لطفاً شما چند لحظهای گوشهایتان را ببندید و فقط جملهها را تندتند بخوانید. چون به قسمت اکشناش میرسیم).
بله، آقای پاییز در کنج دیوار آن باغ یک کتک مفصل از زمستان میخورد و در حالی که چک و چانهاش در اثر ضربات جانانهی زمستان با برگهای زرد و نارنجی و قرمز، خونین و مالین شده بود از حال میرفت. چون این قسمت کمی بدآموزی دارد بهتر است فوراً رد بشویم. آقای زمستان فوراً هر چه زنجیرچرخ و یخشکن و ضدیخ را که پاییز دور و بر خودش پیچیده بود دور میریخت. بعد روی تختی از یخ مینشست و به ابرها دستور میداد آنقدر برف ببارند که کاملاً روی پاییز را بپوشانند.
عرض کردم که آقای بهار خیلی موذی است. قدش مثل فنر بلند و کوتاه میشود. یک وقتی قد یک علف است، یک وقتی قد یک چنار و سرو و صنوبر! هیچکس تا حالا آقای بهار را ندیده. چون وقتی میخواهد بیاید، پشت شکوفهها پنهان میشود. اول لشگری از شکوفهها را میفرستد. بادی گاردهای آقای زمستان میگویند: «قربان شکوفهها » و آقای زمستان فریاد میزند: «حیف نونها، پس شما بادهای سرد و منجمدکننده، چه غلطی میکنید! اینهمه شکوفه را نمیبینید، آن بیعرضه پشت شکوفهها قایم شده!» (مقصودش آقای بهار است)
میبینید آقای زمستان چه زبان خشنی دارد؟ او بعد از اینکه پوزهی پاییز بیچاره را به خاک مالید و مدتی هر کاری که خواست کرد، ناگهان میبیند که شکوفهها با بادیگاردهای او ریختهاند روی هم و دارند پنهانی درختان را آب میدهند. آقای زمستان بعد از شنیدن این چیزها دستش را میگذارد روی قلب یخزدهاش. حکیمانی که همراه بادهای سرد قطب شمال آمدهاند، تجویز میکنند که آقای زمستان باید جوشاندهی گل گاوزبان و نعناع و اکلیلالملوک و چهارتخمه را صبحها دم کند و گرم بنوشد و آقای زمستان فریاد میزند که شما حکیمان هم انگار مغز خر خوردهاید!
چهار بادیگارد هم دائم به آقای زمستان توصیه میکنند که برای تمدد اعصاب، آرامش خیال، تجدیدقوا، تقویت بنیه و چه و چه! بهتر است چند ماهی هم که شده به قلههای مرتفع برگردند. البته آقای زمستان سر حرف خود میماند، تا وقتی که واقعاً میفهمد که حالش هیچ خوش نیست! و ناگهان دراز به دراز کف باغ میافتد. آن هم در میان برفهایی که روی شاخهها نشستهاند. بالاخره بادیگاردها، چهار طرف آقای زمستان را گرفته و او را از باغ بیرون میبرند.
عرض کردم که آقای بهار موذی است، حالا شما هم اینقدر از این کلمه ناراحت نشوید. خوب آب زیرِکاه! و یا یک چیزی شبیه این. آقای بهار بیسروصدا میرفت توی ریشه درختان، بعد تنه و بعد شاخه و ناگهان از سر شاخه مثل برگ بیرون میزد. با آمدن اولین برگ، هرچه بلبل در باغ بود به افتخارش پنج بار نغمههای شادمانی سر میدادند و کلاغها لب ورمیچیدند و میگفتند: «اینها را! ما پرندههای چهار فصل هستیم، حالا که دورهی آقای بهار است ما هم از بهار کیف میکنیم.»
مردم میگفتند آقای بهار آمده. آقای زمستان هم به قلهها برمیگشت و برای تقویت و تمدید و تجدید و چه و چه تا میتوانست یخ میخورد و استخوان میترکاند تا باز بتواند سال بعد برگردد و پوزهی آقای پاییز را با برگهای زرد و قهوهای و قرمز، خونین و مالین کند. البته آقای زمستان یک ننهای هم داشت که بانوی سرد چشیدهای بود به نام ننه سرما! این بانوی پیر و پر ریخته وقتی پسرش یعنی آقای زمستان به طرف یخچالهای بالای قله فرار میکرد، چارقد سفیدش را سر میکرد و چادر به کمرش میبست و برای جبران شکست پسرش فریادزنان از کوه سرازیر میشد و میگفت زورتان به بچهی بیچارهی من رسیده، بله!
و چند روزی با دمیدن باد سرد، شلتاقی میکرد، اما عرض کردم که بهار موذی بود، او از لای برگها درختان ننه سرما را نگاه میکرد و میگفت: «خودش که عرضه نداشت در رفت، حالا ننهاش را فرستاده! نوبتی هم باشه حالا نوبت ماست! » به قول تمام بلبلها و کلاغها فعلاً بهار را عشق است!