بابا روزنامهاش را کنار گذاشت. اخم کرده بود. همیشه آرام و ساکت و خندان بود، این قیافه اصلاً با بابا همخوانی نداشت. «میفرمایید پس کجا بریم؟ » مامان با جدیت گفت: «اصفهان دیگه! سؤال نداره! »
مادربزرگ میوه میخورد. یک بار نگاه بابا میکرد و یک بار نگاه مامان. به هرکسی که حرف میزد نگاه میکرد. خندهام گرفت. از آن پیرزنهای ریزهمیزهی دوست داشتنی بود.
شبیهاش را در یک فیلم خارجی دیدم. پیرزن فیلم از آن خانمهای زبل بود. سر یک شرکت خطوط هواپیمایی را حسابی کلاه گذاشته بود. هروقت مادربزرگ را میدیدم، یاد پیرزن در آن فیلم میافتادم.
مامان با دقت، دامن فخری خانم را کوتاه کرد. کمد پر از پارچههای رنگبهرنگ سفارشی بود. با دندان، نخ پایین دامن را کند. «دوست ندارم امسال هم، پیش خانوادهی تو و خواهرت باشم. » مادربزرگ نخی را که روی دمپایی روفرشیاش بود، برداشت و انداخت توی سطل زبالهی گوشهی اتاق. به مامان گفت: «پروانه جان، مادر، عجولانه حرف نزن عزیزم! خانوادهی آقا وحید به این خوبی!»
بابا توی آشپزخانه بود. با صدای بلند که همه بشنویم جواب مامان را داد: «اتفاقاً منم از اصفهان خسته شدم. هر سال بریم سیوسه پل و باغ پرندگان... » پیش مادربزرگ از خاله فخری، خانهی شلوغش و پسر سرتق و شیطانش، یعنی همایون حرفی نزد. ولی معلوم بود که دوست نداشت برویم خانه خاله.
روی کاناپه دراز کشیده بودم. سرم را کج میکردم، بینیام هم کج میشد و حرکت میکرد. گفتم:« کاش میرفتیم خارج! حالا عید که تموم بشه همه میان میگن ما رفتیم ترکیه، آلمان، روسیه، من چی؟ دوباره یا شیراز یا اصفهان! »
بابا تلویزیون را روشن کرد. «بالاخره، باید زودتر تصمیم خودتونو بگیرید.چهار روز دیگه عیده! » سرم را به طرف مادربزرگ کج کردم. داشت شیشههای عینکش را با دستمال تمیز میکرد. حرفش کاملاً منطقی بود. مامان تکه پارچهها را از روی زمین جمع کرد. به بابا گفت: « نه شیراز، نه اصفهان! اول بریم شمال بعد برای روز ۱۳ بریم طرف اصفهان! سر
سالتحویل هم جایی نریم. خونهی خودمون باشیم، خوبه؟! »
بابا رفت توی آشپزخانه برای خودش و مادربزرگ چای آورد. نگاه مادر بزرگ کرد: « با چه پولی بریم شمال؟ خرجا به این گرونی! کرایه ماشین، پول هتل، خورد و خوراک و... » به خارج فکر میکردم. پولمان نمیرسید به شمال برویم چه برسد به ترکیه و... «بعدم با این دماغ دختر خانمت میشه اینهمه جا به جا شد؟ حالا اگه شیراز خونهی مادرم بود، استراحت میکرد، دخترای راضیه هم بودن برای روحیهش خوب بود. » روی بینی و چسبش دست کشیدم. خیلی درد میکرد. به قول مامان تیر میکشید.
گفتم: «بابا جون، لطفاً برای رفتن به شیراز منو بهانه نکنید. تا اون سر دنیا هم برید من پایهم. »
مادربزرگ که پارچههای سفارشی مامان را مرتب میکرد، گفت: «فدای دختر گلم بشم با این دماغ قلمیاش.» بهرام از مدرسه آمد. هنوز بحث تعطیلات بود و اینکه شیراز برویم یا اصفهان؟ بهرام التماس میکرد برویم اصفهان. اگر خودش هم دلیلش را نمیگفت همه میدانستیم به خاطر همایون خاله فخری است. خودم را جا به جا کردم. از بس طاقباز خوابیده بودم، خسته شدم. چشمم به مادربزرگ افتاد. روزنامهی بابا را برداشته بود. نمیدانستم عکسهایش را نگاه میکند یا دارد مطالبش را میخواند! دو روز بود آمده بود خانهی ما. بابا خیلی دوستش داشت. فکر کنم اندازهی مادر خودش، عزیز جان!
بحثها تمامی نداشت. مامان آمد روبهروی بابا نشست. همیشه روی همان مبل کنار در آشپزخانه مینشست. نه این یکی، نه آن یکی! «ببین وحید، یه لحظه صدای تلویزیون رو کم کن به من گوش کن! باید زودتر تصمیم بگیریم. دیر شده! باید بلیت هم بگیریم! »
بابا، صدای تلویزیون را کم کرد. برگشت روبهروی مامان. «شما که شیراز نمیآی! منم اصفهان بیا نیستم. خانم هم دلش میخواد بره خارج (به من اشاره کرد) بهرام هم دلش پیش همایونه، من چی بگم؟ پول مسافرت هم نداریم برای شمال رفتن و... » بهرام نبود. رفته بود ماست بخرد. به همین خاطر خانه ساکت بود. کاش دیر میآمد. مامان با یک دستمال خیلی چرک، داشت گلدان روی میز را تمیز میکرد. به نشانهی تأیید و شنیدن حرفهای بابا سرش را بالا و پایین میبرد.
مادربزرگ کنار مامان بود. پاهایش را انداخته بود روی هم و با دقت گوش میکرد. دامنش را مرتب کرد. یک لحظه حس کردم جوانیهایش چهقدر شیک بوده است. چرا مامان شبیه مادربزرگ نبود؟!
مادربزرگ از مامان پرسید: « حالا برای عید کاری کردی؟ خریدی، چیزی؟» مامان گلدان را گذاشت سر جایش: «نه به خدا مادر! کمرم درد میکنه! دوست ندارم عید اینجا باشم. همش مهمون داری. با این خانم و دماغش.»
ناراحت شدم. بیکار بودند هی به دماغ من گیر میدادند. حوصلهی بحث نداشتم. برای من که شیراز و اصفهان فرقی نداشت. بابا به نشانهی ناراحتی سرش را تکان داد. به مادربزرگ گفت: « به خدا گیج شدم.» مامان هم تأیید و تأکید کرد که نمیتواند تصمیم بگیرد که کجا برویم. مادربزرگ گفت: «قرعهکشی چهطوره؟ هرکجا افتاد همونجا برید!»
پیشنهاد خوبی بود. بلند شدم و نشستم، پاهایم بیحس شده بودند. گفتم: «لطفاً هرچی تو قرعه بود، همون باشه! دیگه بحث رو تموم کنید، خسته شدم.» دهانم خشک شده بود. نمیتوانستم به راحتی نفس بکشم.
مامان برایم آب آناناس آورد. مادربزرگ از توی کیفش مداد کوچولوی بنفشرنگ و تقویم جیبیاش را بیرون آورد. بابا، صدای تلویزیون را دوباره زیاد کرده بود. مستندی بود در مورد حیات وحش.
آب آناناس را سر کشیدم. مادربزرگ برگهی تقویم را چند تا کرد. گفتم: «دو تا بسه. یکی اصفهان یکی شیراز دیگه! » لبخند زد! «چهار تا اصفهان، چهار تا شیراز! اینجوری هیجانش بیشتر میشه!» از شادابی و سرزندگیاش لذت میبردم. مامان چرا به شادابی مادربزرگ نبود؟ با این لباس قرمز پرگل، امروز حتی شادتر هم به نظر میرسید. بهرام خان آمد. ماست نخریده بود. رفته بود گیم نت! مادربزرگ گفت یکی از برگههای قرعه را بردارد. همه منتظر بودیم. برای من فرقی نمیکرد، ولی برای مامان و بابا خیلی!
بهرام هی مسخره بازی درمی آورد. کلافه شدم. بالاخره یکی از کاغذها را برداشت. باز کرد با صدای بلند گفت: «آخ جان اصفهان! اصفهان!...» گل از گل مامان شکفت. بهرام از خوشحالی، توی اتاق میدوید. بابا، دوباره بهطرف تلویزیون برگشت. شیری توی یک بیشهزار خوابیده بود. مادربزرگ به بهرام گفت:«عزیزم دوباره قرعهکشی کنیم بهخاطر آقا وحید.»
بابا خسته بود. از قیافهاش کاملاً معلوم بود. گفت: «نه مادرجان. برام فرقی نداره.» بهرام کاغذ را تا کرد و انداخت توی دستان مادربزرگ. مادربزرگ چند بار دستهایش را تکان داد تا برگهها حسابی قاطی شوند.
باز هم اصفهان! از داد و هوراهای بهرام کلافه شدم. هی بالا و پایین میپرید و خوشحالی میکرد. مامان حسابی سر حال شد. با یک سینی کاهو آمد. میخواست سالاد درست کند. گفت: به قول تینا (من رو میگفت) باید این قرعهکشی قبول باشه و دیگه حرفی و بحثی نباشه.کسی حرفی نزد. طفلی بابا. دلم برایش سوخت. مادربزرگ کاغذهای تا شدهی قرعهکشی را ریخت توی سطل زبالهی گوشهی اتاق. همهچیز تمام شد. کاغذهای قرعه، به ما گفتند که باید ۱۳ روز عید کجا برویم!
***
یک روز مانده بود به سال تحویل. بعدازظهر با اتوبوس میرفتیم اصفهان. مامان، اتاقها را جارو میکرد. بابا سر کار بود. بهرام توی کوچه. دلم برای مامان سوخت. دست تنها بود. مادربزرگ رفته بود خانهی خودش. ظهر میآمد خانهی ما تا با ما بیاید اصفهان.
بلند شدم کمک مامان کنم. روی آینه دستمال کشیدم. سرم را پایین نمیگرفتم، دکتر گفته بود. روی مبلها را با پارچههای کهنهای که قبلاً ملحفهی پتوها بود، کشیدم. سطل زباله را برداشتم تا خالی کنم. کاغذهای قرعهکشی را دیدم. دلم میخواست دست خط مادربزرگ را ببینم. مدتها بود اصلاً ندیده بودمش. کاغذها را
برداشتم.
اولی را باز کردم. درشت و خوانا ولی بچهگانه نوشته بود اصفهان. دومی را باز کردم. اصفهان، سومی، اصفهان، چهارمی اصفهان .... با تعجب کاغذها را باز کردم هشت تا کاغذ اصفهان بود.
روی زمین نشستم. از تعجب شاخ درآوردم. یاد پیرزن توی فیلم افتادم. همان پیرزن ریزهمیزهای که سر خطوط هواپیمایی کلاه گذاشته بود.