روزگاران بسیار دور یکی از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را بدرود گفت. و چون جانشینی نداشت، وصیت کرد؛ بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازه ی شهر در آید، تاج شاهی را بر سر وی نهند و کلیهی اختیارات مملکت را به او واگذار کنند...
از قضا، فردای آن روز؛ اولین فردی که وارد شهر شد، گدای ژنده پوشی بود که در همهی عمر مقداری پول اندوخته و لباسی کهنه و وصله، وصله به تن داشت...
سران حکومت و بزرگان شهر، وصیت شاه را به جای آوردند. چنانچه درویش را به کاخ آوردند و کلیه خزائن و گنجینه ها به او تقدیم کردند و او را از خاک مذلت به تخت عزت و قدرت نشاندند.
پس از مدتی که درویش به مملکتداری مشغول بود به تدریج بعضی از امرای دولت سر از اطاعت و فرمانبرداری وی پیچیدند و پادشاهان ممالک همسایه نیز از هر طرف به کشور او تاختند.
درویش به مقاومت برخاست و چون دشمنان تعدادشان زیادتر و قوی تر بود به ناچار شکست خورد و بعضی از نواحی و برخی از شهرها از دست وی بدر رفت.
درویش از اینگونه مسائل خسته و آرزده خاطر گشت...
در این هنگام، یکی از دوستان سابقش که در حال درویشی رفیق سیر و سفر او بود به آن شهر وارد شد و یار دیرینه خود را در چنان مقام و مرتبهی دید و به نزدش شتافت.
او پس از ادای احترام، تبریک و درود گفت: ای رفیق شفیق شکر خدای را که گلت از خار برآمد و خار از پایت بدر آمد، بخت بلندت یاوری کرد و اقبال و سعادت رهبری؛ تا بدین پایه رسیدی!
درویش پادشاه شده گفت: ای یارعزیز، عوض تبریک؛ تسلیت گوی...چرا که از این زندگی خسته شدهام، از این دنیا بیزارم، نمیدانم چه باید کنم، نمیدانم غم هایم را پیش چه کسی ببرم. آخر پادشاهی و حکومت کار درویشان و گدایان نیست.
آن دم که تو دیدی، غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی! رنج خاطر و غم و غصهام امروز در این مقام و مرتبه صدها برابر آن زمان و دورانی است که به اتفاق به گدائی مشغول بودیم و روزگار می گذراندیم...!