روزی ، بچهای با شتاب نزد پیر دانایی که به عشق و معرفت شهرت داشت، رفت و با هیجان و اضطرب گفت: خواهش می کنم، خواهش میکنم...عجله کنید، مادرم قصد دارد برای رضایت خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید... التماس می کنم...
پیر دانا، سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن جاهل دست و پای دخترخردسالش را بسته و مقابل درب معبد خوابانده است. به نظر میرسید که او قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد.
جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار درب معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
پیرمعرفت به سراغ زن رفت و دید زن بیچاره، چندین بار دخترش را درآغوش گرفته و میبوسد. این نشان میداد که او به شدت فرزندش را دوست دارد، با وجود این می خواهد، فرزند خردسال خود را قربانی کند تا بت اعظم معبد او را بخشیده و برکت و فراوانی به زندگی او دهد.
پیر معرفت به نرمی از زن پرسید؛ چرا میخواهد، دخترش را قربانی میکند؟
زن پاسخ داد؛ کاهن معبد گفته که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشاید و به زندگی او برکت جاودانه ارزانی کند.
پیر دانا تبسمی کرد و گفت: اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست! زن جوان با تعجب به او نگاه کرد! و پیر ادامه داد؛ به این دلیل که تصمیم به هلا کتش گرفتهای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرفهای او تصمیم به کشتن دختر نازنین ات گرفتهای...
"بت اعظم " که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگیات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور "بت اعظم" بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!
زن لحظهای دچار تردید شد.بعد، بلافاصله دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پلههای سنگی معبد جای که کاهن معبد با غرور در آنجا نشسته بود، دوید. اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود!
میگویند؛ از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!
پیر دانا گفت؛ هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست که متوجه شوید، کسی که به او اعتماد داشتهاید عمری فریبتان داده است...