استفان پالم کوئیست - ترجمه سید سروش هاشم‌زاده: اشاره تأمل‌برانگیز ویتگنشتاین در انتهای رساله تراکتاتوس مبین آن است که اگرچه تحلیل واژگان، درست‌ترین شیوه فلسفه‌ورزی است، اما غایت آن می‌تواند تجربه سکوت باشد.

درحالی که ویتگنشتاین هرگز منظور خود را از این سخن شرح نمی‌دهد، کانت سرنخ‌های عدیده‌ای را برای فهم موارد مشابه به شیوه مکفی و نظام‌مندتر به دست می‌دهد. تمایز میان معنای «سکوت»، «همهمه» و «صدا»، طریقه‌ای مثمرثمر برای فهم تلاش فلاسفه برای تحلیل واژگان - حتی اگر پژوهش‌های ایشان در نهایت انجامی جز سکوت نداشته باشد- به دست می‌دهد.

«شخص درباره چیزی که از آن هیچ نمی‌داند، بیشتر می‌تواند سخن بگوید تا از امری که چیزی از آن می‌داند».«درس گفتارهای کانت درباره روانشناسی ص78»

 فلسفه تلاشی است برای فهم واژگان و طریقه معنادارشدن آن‌ها. بنابراین، بسیاری از بهترین تأملات و نوشته‌های فلسفی به ویژه در قرن بیستم، با تحلیل زبان و با استکمال صناعت و وضوح و سازگاری منطقی، سروکار داشته است. با این وجود، یکی از تأثیرگذارترین فلاسفه زبانی در قرن بیستم، یعنی لودویگ ویتگنشتاین، کتاب نخست خود را با عبارت رمزگونه: «آن‌چه را که ما نمی‌توانیم درباره‌اش سخن بگوییم، باید با سکوت از آن چشم‌پوشی کنیم»، به پایان می‌رساند.

 این تک جمله رازآلود و وسوسه‌انگیز مندرج در بخش‌ پایانی کتاب که به منظور تبیین دقیق و منطقی قدرت واژگان در انتقال معانی نگاشته شده بود، به طرق گوناگونی تفسیر شده است. آیا ویتگنشتاین می‌توانست اهل راز و رمز باشد؟ این سخن با توجه به عبارت متعددی که وی درباره موضوعات کاملاً ‌غیررمزی نوشته است، صحیح به نظر نمی‌رسد. ویتگنشتاین در عباراتی قبل‌تر از جمله فوق‌الذکر، بیان می‌دارد که بعضی امور «نمی‌توانند به واژه درآیند، آن‌ها خود را آشکار می‌سازند. آن‌ها امور رازآلود هستند».

 وی سپس ما را ترغیب می‌کند که «جز آن‌چه که می‌تواند گفته شود، چیزی نگوییم؛ یعنی گزاره‌هایی درباره علوم طبیعی؛ امری که هیچ سروکاری با فلسفه ندارد» و بیان می‌دارد که ما می‌توانیم رویکرد شخصی را که تلاش می‌کند به شیوه‌ای متافیزیکی سخن بگوید با این دلیل که «وی در دادن معنا به نشانه‌های معنی که در گزاره‌هایش وجود دارد، ناکام مانده است» اصلاح کنیم. چنین شخصی ممکن است از کار ما ناراضی باشد و احساس کند که ما «درکار تعلیم فلسفه به وی موفق نبوده‌ایم؛ اما این شیوه تنها راه درست و دقیق است».

 به نظر من معنای عبارت پایانی تراکتاتوس را باید با جدیت تمام مدنظر قرار داد. اگرچه کار فلسفی مستلزم تحلیل واژگان است، اما انجام غایی این وظیفه، تجربه‌ای است که در حالتی رازورزانه، واژگان متوقف می‌مانند و نوعی آگاهی از سکوتِ عاری از کلمه به جای آن می‌نشیند.

ویتگنشتاین درست قبل از جمله مشهور و پایانی تراکتاتوس بیان می‌دارد: «او باید از این گزاره‌ها فراتر رود»؛ یعنی گزاره‌های فلسفه ویتگنشتاین، گزاره‌هایی که قصد آن‌ها به نحوی پارادوکسیکال، ایجاد نوعی آگاهی از ناتوانی فلاسفه در حصول هرگونه معرفت از امور متافیزیکی بود، هنوز شأن و منزلتی جز «متافیزیکی» ندارد! «بنابراین او عالم را به درستی درخواهد یافت».

 در این‌جا ویتگنشتاین بیان می‌دارد که نتیجه مورد نظر از این گونه جدید متافیزیک (درمقایسه با متافیزیک کلاسیک) حصول معرفت نیست، بلکه ایجاد نوعی معین از تجربه است. این تجربه، و نه خود واژگان، مقوم غایت قصوای فلسفه‌ورزی است.

 بسیاری از فلاسفه قبل از ویتگنشتاین، برای سکوت نقشی بیشتر از صرف فاصله‌ای که ما باید بین واژگان قرار دهیم تا گفتارمان مفهوم بشود، قائل بودند. به عنوان مثال، کانت تقریباً در انتهای کتاب«درباره ساختار عالم» می‌گوید: «در سکوت جهانشمول طبیعت و در سکون احساسات و مفاهیم، قوه پنهان معرفت در روح جاودان، با زبانی وصف ناشدنی سخن می‌گوید و به ما مفاهیم دست ناخورده‌ای را عرضه می‌دارد که اگرچه حس می‌شوند اما به خود رخصت وصف شدن نمی‌دهند».

کانت این عبارت را در سال 1775م نگاشت؛ زمانی که 31 سال داشت و هنوز هیچ یک از آثاری که وی را بدل به فیلسوفی مشهور ساخت، ننوشته بود. کانت در بسط فلسفه نقادی خود نسبت به مفاهیمی همچون «قوه پنهان معرفت» بدگمان می‌شود؛ زیرا وی دریافت که «نومن» به واسطه ضرورت معرفت‌شناختی، امری ناشناختنی است.

کانت در نقد اول آشکار می‌سازد که وی به دنبال انکار واقعیت این قلمرو وصف‌ناشدنی نیست؛ بلکه وی(همانند ویتگنشتاین) می‌خواهد متافیزیک را در جایگاه مناسبش قرار دهد؛ با آشکار کردن این‌که هرتلاش یا ادعایی مبنی بر حصول معرفت از این قلمرو، حاصلی جز ابهام نداشته، و تصوری باطل است. وی در جدل استعلایی بیان می‌دارد که تمایل ما برای تحقیق و پژوهش چنین دانشی، از طرفی ناگزیر است و از سوی دیگر حاصلی درپی نخواهد داشت.

 اما این سخن چه نسبتی با سکوت یا با غایت پژوهش فلسفی دارد. در این‌جا به نظر می‌رسد که کانت هشدار می‌دهد که این نیاز در تحقیق فلسفی آن نتیجه‌ای را که مدعی‌اش بود، درپی ندارد. اگر ما بر وفق کانت و ویتگنشتاین دوره اول بیندیشیم، متافیزیک، نمایی از واقعیت را به ما نشان می‌دهد که هرچند دیده می‌شود اما به فهم در نمی‌آید؛ بدین معنا که بتوان آن واقعیت را به گزاره‌های علمی فروکاست.


 اگر کانت و ویتگنشتاین محق باشند و سکوت فی‌الواقع غایت پژوهش فلسفی باشد، آن‌گاه این سؤال برای ما پیش می‌آید که: سکوت چیست؟ و نقش آن دقیقاً در پژوهش فلسفی برای تفهم چیست؟

باید از دادن پاسخ ساده‌انگارانه به چنین پرسشی اجتناب کنیم؛ زیرا هر تلاش برای پاسخ‌گویی به این پرسش –با توجه به این‌که پاسخ خود در قالب واژگان بیان می‌شود- تأثیر پارادوکسیکال داشته و راه فراخوانی همین واقعیتی(سکوت) را که ما به دنبال آن هستیم، سد می‌کند. اگر بخواهیم با نگاهی سطحی در واژه «سکوت» تأمل کنیم، ظاهراً این واژه به مبنای غیبت و فقدان صدا است.

 بنابراین به عنوان مثال اگر دانش‌آموزان کلاس با صدایی بلند در هنگام تدریس معلم با هم حرف بزنند، معلم ممکن است بگوید: «لطفاً ساکت!» این عبارت چیزی شبیه این معناست که: «لطفاً این سرو صداها را تمام کنید». اما به نظر می‌رسد که واژه «سکوت» در حالت طبیعی معنایی بیشتر از این را افاده می‌کند؛ چرا که برخی از انواع صدا وجود دارند که سکوت ما را برهم نمی‌زنند؛ برای مثال، انواع خاصی از موسیقی هستند که آن نوع آگاهی ژرف و متأملانه‌ای را که سکوت به دنبال آن است، تعالی می‌بخشند.


بنابراین می‌توان بیان داشت که سکوت فقدان صدا نیست بلکه خود(به نحوی پارادوکسیکال) نوعی آوا است.

 اما «نویز» در برابر سکوت، می‌تواند به مثابه صدایی که توسط گوش‌های جسمانی ما شنیده شود، نباشد؛ چرا که یک اندیشه متمرد و سرکش نیز می‌تواند کارکردی همچون نویز داشته باشد درحالی‌که جیک جیک پرندگان در نزدیکی یک درخت، هرچند که در حال ایجاد صدایی بلند هستند، می‌تواند ترفیع سکوت باشد.

اما اگر موسیقی توجه ما را از صفحه نمایشی که در آن حادثه‌ای در حال اتفاق افتادن است، منحرف سازد، در این‌جاست که کارکردی بیشتر شبیه به نویز پیدا می‌کند. موسیقی می‌تواند به طریقی مشابه موجب افزودن و تعمیق گفت‌وگوی میان دوستان شود؛ اما اگر همان موسیقی در حالی‌که یکی از آن‌ها مشغول کوک کردن گیتارش است، پخش شود، احتمالاً کارکردی همچون نویز خواهد داشت.

 مواردی این چنین نشان می‌دهد آن نوعی از سکوت که به مثابه غایت پژوهش فلسفی مدنظر است، تجربه‌ای درونی است و نه حالتی از امواج صوتی که وارد گوش شخص می‌شود و به لحاظ علمی قابل اندازه‌گیری است. به خصوص فلسفه‌ورزی چگونه می‌تواند در این مسیر ما را پیش ببرد به جای آن‌که ما را به سوی همهمه‌های توان فرسای پرسش‌های بی‌پاسخش رهنمون شود؟

این پرسش‌ها پیچیده‌تر از آن هستند که در این نوشتار پاسخی بیابند و منظور این مقاله نه به پایان بردن این تحقیق که فهم چیستی موضوع مورد بحث است. البته حتی بعد از آن‌که ما به این فهم رسیدیم که فلسفه‌ورزی ما معطوف به آگاهی از سکوت است، باید واژگان را در راستای خود فلسفه به‌کار بریم.

 لحاظ سکوت به مثابه امری غایی متضمن این معناست که در فلسفه، واژگان به واقعیتی اشاره می‌کنند که از آن اساساً و ذاتاً نمی‌توان سخن گفت، و تنها هنگامی که با مواجهه‌ای توأم با سکوت آن را تجربه کنیم از ژرفای آن می‌توانیم معرفتی کسب نماییم. چنین تجاربی از خصوصیات مهم و یگانه هر فلسه «خوبی» است؛ و این ازآن روست که تأملات متعارف ما ممکن است نادرست باشند.

ما باید تفکرات و بینش‌های خود را در معرض چاقوی جراحی نقد قرار دهیم، تا از این طریق دلایل و براهینی که برای دفاع و حمایت از آن‌ها به کار می‌بریم قبل از آن‌که برای داوری به دیگران عرضه شود، به دقت محک بخورند.

امروزه بسیاری از فلسفه‌ها به این نوع نقادی تحلیلی که در آن تجربه سکوت بر کل جریان تفکر تأثیر بگذارد و به آن غنا بخشد، توجهی ندارند. لحظه‌ای که نسبت میان سکوت و تأمل و بینش، بر ما آشکار شود، می‌توانیم تصدیق کنیم که چگونه ممکن است مبتدیان در فلسفه در بعضی مواقع، غایت پژوهش فلسفی را تا عمیق‌ترین سطحش تجربه کنند و اساتید حرفه‌ای فلسفه در تجربه سکوت مأیوس و سرخورده شوند. تبیین این پدیده چنین خواهد بود که بینش و تفکر بیشتر بر استعداد شخص در تجربه سکوت بستگی دارد تا بر نبوغ منطقی وی.

این تلقی از فلسفه(یا تأمل فلسفی) به مثابه آگاهی بی‌کلام از «طریقه بودن اشیاء» در بسیاری ازسنت‌های فلسفی غیرغربی امری شایع است. به عنوان مثال در فلسفه هندی، هنگامی‌که ما آموختیم «معنای عالم غیبی را آن‌گونه که هست به طور محض تصدیق کنیم» دیگر «واژه و کلام امری زائد خواهد بود».

 چنین باورهایی، این ظن را در ذهن بسیاری از فلاسفه غربی برانگیخته است که این دعاوی همان دین است در جامه‌ای مبدل؛ اما اگر چنین باشد چگونه مشابهت دیدگاه ویتگنشتاین (و حتی کانت) با طریقت فوق‌الذکر قابل توجیه است؟

 جمله‌ای از کانت که در آغاز این مقاله بدان اشاره شد، معنای مشابهی را عرضه می‌دارد. در یک سطح، این جمله راجع است به امری که مردمان اغلب تمایل دارند درباره موضوعاتی صحبت کنند که کمتر نسبت به آن آگاهی دارند. این خصوصیت به یک پدیده روانشناختی صرف برای «جبران» دلالت می‌کند.

به عبارت دیگر ما غفلت خود را با تلاش‌ برای آشکار ساختن امر شناختنی پنهان می‌کنیم. اما در سطحی عمیق این جمله می‌تواند بدین معنا باشد که اگر ما قادر به داشتن دانشی مطلق بودیم، یا اگر دانشی اصیل از «واقعیت غایی» داشتیم، آن‌گاه بنابر تعریف در می‌یافتیم که چنین دانشی می‌تواند وجود داشته باشد، اما به نحوی پارادوکسیکال هیچ واژه یا مجموعه‌ای از واژگان نمی‌تواند آن را برای شخص دیگر بازگو کند.

http://www.hkbu.edu.hk/~ppp/srp/arts/SFPQ.html