یعنی انسان از این رو، تنها انسان است که از معنای زندگی میپرسد و همه کنشها و اهداف زندگیش معطوف به آن است. حتما داستان مسخ کافکارا به یاد دارید؛ یعنی صبح روزی که گرگوار سامسا از خواب بیدار شد و خود را در هیئت سوسکی یافت. این داستان نشاندهنده اوج بیمعنایی زندگی برای یک شخص است و شاید هیچ دورانی مانند عصر حاضر انسان درد بیمعنایی و پوچی نداشته است.
یکی از مباحث مهم مطرح در فلسفه جدید پرسمان معنا و بحثهایی است که در رابطه با آن شکل گرفته است. پرسمان معنا پرسمانی است که هم در آغاز تاریخ اندیشه به طور چشمگیری مورد توجه بوده و هم در دوره انجامین تاریخ اندیشه، یعنی دوره کنونی به طور گسترده مورد توجه است؛ چرا که در آغازین دورههای اندیشه فلسفی مکتوب، سقراط، جستجوگر بزرگ معنا بود و از چیستی امور پرسش میکرد؛ عدالت چیست؟ زیبایی چیست؟ دانش چیست؟ خوبی چیست؟ و...، اینها پرسشهای محوری سقراط بود.
اما از طرف دیگر اکنون هم پس از گذشت تاریخی درازمدت از زمان سقراط، باز مسئله معنا و پرسش از معیار و ملاک معنا سربرآورده است. به طوری که حجم وسیعی از پژوهشهای متعدد در رابطه با این مسئله در ادبیات فلسفی جدید به چشم میخورد. یکی از پرسشهای مهم در این زمینه این است که «معنای امور به چه چیز وابسته است؟» به بیان دیگر پرسش این است که «چه چیزهایی در شکلگیری معنای یک امر، یک واژه، یک نشانه، یک تصویر و یا یک رسم دخیل و سهیم است؟» و یا باز به بیان متفاوت، «چه چیز معنای امور را تعیین میکند؟».
از جمله عمدهترین و پذیرفتنیترین پاسخهایی که به این مسئله داده شده این پاسخ است که معنای هر چیز در نهایت به جایگاهش در درون شکلی از زندگی وابسته است. طبق این دیدگاه معنا چیزی وابسته به زندگی است.
به این دیدگاه اصطلاحا نظریه مناسبت گفته میشود و منظور از آن مناسبتی است که هر چیز در درون زندگی دارد. البته در اینجا زندگی به معنی زیستی و آن مراد نیست، بلکه معنایی از آن موردنظر است که کسانی چون دیلتای و ویتگنشتاین صور زندگی انسان میشمارند.
بر طبق «نظریة مناسبت» آخرین مرجع تبیینهای معنا، زندگی است؛ یعنی معنا تابع نقش یا جایگاهی است که اشیا، در زندگی دارند. این دیدگاه چند نکته را در خود دارد؛ یکی این که برای تبیین معنای هر چیزی باید آن را به چیزی غیر از خودش یا فراتر و گستردهتر از خودش مربوط کنیم. به عنوان نمونه یک جمله زمانی معنادار است که حالت امور و یا تلقی خاصی را برساند.
یک رشته صداهای مشخص زمانی معنا دارند که با ترکیب آنها یک موسیقی ساخته شود. اهمیت و معنای چکش به نقش آن در فعالیتهایی مثل نجاری و غیره مربوط میشود. نکته دوم این است که نسبت و رابطه مذکور نه یک نسبت علی است و نه فیزیکی، بلکه بهترین نام برای آن همان «مناسبت» است.
معنای جمله کاری است که انجام میدهد؛ زیرا یک وسیله مناسب برای انتقال و بیان است. صداها به واسطه مشارکت منظم در یک قطعه موسیقی یک عبارت با معنا را میسازند و معنای یک چکش مرهون کاربرد مناسبش در این یا آن کار است. بر پایه دیدگاه اندر، هرگاه از امری معنادار صحبت میکنیم میتوانیم این قبیل صحبتها را در واژگان مناسب ارائه دهیم.
سومین نکته این است که همیشه در تحلیل نهایی رابطهای حاکی از مناسبت با زندگی به هر چیزی معنا میدهد. همانطور که دیلتای میگوید زندگی کلیتی است که هر معنایی به آن تعلق دارد؛ یعنی موضوع همیشگی معنا. البته همانطور که او تصدیق میکند در تبیینها و چرانماییهای روزمره و ابتدایی برای معنا معمولا به صورت کاملی از زندگی استناد نمیشود و نیازی هم به این استناد نیست.
مثلاً اشاره به یک شیء یا ذکر یک آیین میتواند کافی باشد تا به شخصی بفهمانیم که یک کلمه مشخص و یا یک حرکت دلالت بر چه چیز میکند؛ اما دلیل این امر، این است که تبیینهای ابتدایی و مقدماتی به یک فهم زیربنایی، ضمنی و گستردهای از صحنه کامل بازیهای زبانی (ویتگنشتاین) و فعالیتهایی بستگی دارند که شکلی از زندگی را تشکیل میدهند.
یک راهنمای محلی میتواند توریست گیج شده را فقط با گفتن اینکه در کشورش یک اشاره یا حرکت ناآشنا به توریست حاکی از احوالپرسی است، راهنمایی کند؛ اما تصور کنید که او چه اندازه باید وقت صرف کند تا آن را به یک مریخی که به طور کلی با رسوم انسانها غریب است توضیح دهد. در این صورت راهنما باید برای راهنمایی مریخی او را با اشارات و حرکات در سخن گفتن، احوالپرسی کردن، دوستی، جامعه و هزاران مولفه دیگر آشنا کند.
حال اگر این دیدگاه را در مورد معنا به طور کلی بپذیریم، اشکال بزرگی پیش میآید که میتوان آن را به این شکل تقریر کرد: اگر معنای هر چیز به جایگاه آن در یک فرم زندگی برگردد، آنگاه خود زندگی چگونه میتواند معنادار باشد. همانطور که ملاحظه میشود در این اشکال، معنای خود زندگی به عنوان یک کل مطرح است که اتفاقاً خود یکی از مباحث جدید و رایج فلسفی است.
مسئله معنای حیات زمانی اهمیت مییابد که انسانها با نگاه انتقادی در مورد فعالیتهای هدفمندشان ـ مثلا تألیف کتب فلسفی، ساختن اتومبیل، تشکیل خانواده و...ـ تأمل میکنند و با این احتمال که ممکن است آنها نوعی اتلاف زندگی و پوچ و بیهوده باشند وحشتزده میشوند. آنها در حقیقت در جستجوی چیزی هستند که اینگونه فعالیتها بتوانند جوابگوی آن باشند؛ میزان یا مقیاسی که بتواند نشان دهد این فعالیتها دارای اهمیت هستند. این نظر که اهداف و فعالیتهای ما تنها به شرطی معنادار هستند که ما معنا را با تعهد و التزامی که نسبت به آنها داریم، به آنها اعطا کنیم به نظر ناسازگار میآید.
کسی که دلمشغول این است که آیا اهدافش با اهمیتاند یا نه، اگر به او گفته شود نگاه کن ببین چه اندازه برای آنها هزینه میکنی هرگز متقاعد نخواهد شد؛ زیرا که مسئله شخص دقیقاً این است که «آیا همه آن هزینه کردنها به هیچ می ارزد؟» تا زمانی که این نگرانی اندیشه ورزانه باقی است نمیتوان پرسید که آیا حیات به طور کلی بامعنا است؟
اما فعالیتی که هدفش شرکت کردن در چیزی است که خود بیهدف و بی معنا است، به نوبه خود بی هدف و بیمعنا خواهد بود. نوشتن کتب فلسفی ممکن است برای گسترش دانش فلسفی سودمند باشد؛ اما اگر گسترش دانش فلسفی کاری جز وقت تلف کردن نباشد پس نوشتن کتابها نیز بیهوده خواهد بود.
در نهایت ما به این اطمینان نیازمندیم که هستی انسان ضامن چیزی است تا افعال و نیاتی که به حیات انسان تعلق دارند به نحوی بامعنا شوند که این سوءظن اندیشهورزانه را که احتمال دارد همه آنها بیمعنا و پوچ باشند باطل کند. اگر حیات انسان ضامن چیزی فراتر نباشد دیگر اهمیتی ندارد که متفاوت از آنچه هست باشد و در این صورت چگونه اعمال و نیاتی که درگیرشان هستیم میتوانند مهم باشند.
یکی از پاسخهایی که به ایراد مذکور داده شده از این قرار است: معنای هر چیز به جایگاهش در شکلی از زندگی بستگی دارد اما خود زندگی از این قاعده مستثنا است. در موردی که معنای خود زندگی به عنوان یک کل موردنظر است، دیگر قاعده مذکور کارساز نیست و باید به دنبال معیار دیگری برای معنا باشیم.
معیاری که معمولا در این مورد برای معنا پیشنهاد میشود این است که زندگی باید جوابگوی چیزی فراتر از خود باشد تا بتواند معنادار باشد. معمولا نسبتی که زندگی با امری فراتر از خود – مانند خدا، جهانی دیگر یا کیهان – دارد باعث معنادار شدن آن میگردد.
چنانکه میبینیم در این روش، فرضی مابعدالطبیعی دخالت دارد و امری متافیزیکی وارد میشود که ممکن است برای بسیاری از افراد قابل پذیرش نباشد؛ زیرا به نظر میآید که هیچ موردی که بتواند زندگی را شامل شود و یا نسبت به زندگی برتر باشد قابل تشخیص نیست و با کمی محافظهکاری درمییابیم که هیچ چیز قابل شناسایی - و با اقتباس از تعبیر مفید کانت، استدلالی- فراتر از زندگی وجود ندارد؛ اما ظاهرا مشکل از این هم حادتر است؛
زیرا حتی اگر بخواهیم غیرکانتی بوده و معتقد باشیم که امکان دستیابی به یک جهان یا موجود از راه استدلال و استنتاج وجود دارد، آنگاه این موجود استدلالی نمیتواند مقیاس و میزانی برای زندگی انسان مقرر کند، دقیقا به این خاطر که استدلالی است؛ یعنی پیشاپیش دارای نظرگاههایی – منعکس کننده نیتها و ارزشها – است که لازمة چیزی که ما در جستجوی مقیاس برای آن هستیم؛ یعنی هستی بشر، هستند. به فرض تفکیکناپذیری مفاهیمی که از اشیا داریم از شکل زندگیمان، در نتیجه این مفاهیم جزو لازم چیزیست که باید مورد پرسش باشد.
وقتی میپرسیم که «اگر وجود انسان ضامن چیزی باشد، آن چیست؟». با توسل به کیهان یا خدای برهانی که صرفا همان مفاهیم را به ما برمیگرداند، مرتکب اشتباه میشویم. به عنوان مثال کسی نمیتواند یک زندگی موقوف به تحقیق علمی را جوابگوی ماهیت واقعیت در نظر بگیرد. نیز به هیچ وجه، اگر شخصی اظهار کند که واقعیت آن ماهیتی را که علم به او نسبت میدهد، مستقل از فعالیتهای پژوهش علمی قرار ندارد.
پاسخ دیگر به ایراد مذکور این است که بگوییم وقتی معنای خود زندگی را مطالبه میکنیم، در حقیقت می خواهیم بدانیم که چگونه باید زندگی کرد و چه شیوه زندگی را باید برگزید. این پاسخ در واقع میگوید که بحث از معنای زندگی شیوهای غیرضروری و ناخوشایند برای بحث راجع به مسئلهای دیگر – مثلا اینکه چگونه باید زندگی کنیم – است. جان کاتینگهام که یکی از پژوهشگران در این موضوع است، معتقد است که سخن از معنا و مقصود حیات به طور گریزناپذیری سخنی سنجشی است.
اما از این مطلب نمیتوان نتیجه گرفت که مسئله معنای زندگی را میتوان در این مسئله که مردم چگونه باید زندگی کنند خلاصه کرد. زمانی که مردم اندیشه میکنند که آیا خوب زندگی میکنند یا نه، موضوع معنای حیات کمتر جلوهگر میشود تا زمانیکه در مورد پوچ بودن هر کاری اندیشه میکنند.
شخصیتهای مضطرب که رمانهای اگزیستانسیالیستی را دنبال میکنند، روی هم رفته به این که غیراخلاقی یا به طور پسندیده زندگی میکنند، اهمیت نمیدهند، بلکه دلنگرانیشان این است که آیا زندگی آنها و هرکس دیگر پوچ و بیهوده نیست. پس نیازی به بهکار بردن واژة مشخص «معنا» برای صحبت از معنای زندگی نیست، بلکه با حذف آن واژه کسی از تصور معنا صرفنظر نخواهد کرد.
تا اینجا دو راه برای پاسخگویی به ایرادی که میگفت «اگر معنای هر چیز در رابطه با زندگی مشخص میشود، پس خود زندگی چگونه معنا می یابد» وجود دارد: یک راه مبتنی بر استثنا کردن خود زندگی از قاعده مذکور دربارة معنا بود. این راه در عوض خود زندگی را به این صورت قابل معناداری میدانست که ضامن و جوابگوی چیزی ورای خود باشد؛ اما گفتیم که ما محصور در درون زندگی هستیم و بنابراین نمیتوانیم چیزی خارج و فراتر از آن را تشخیص بدهیم.
راه دوم این بود که در اصطلاح «معنای زندگی» دستکاری کنیم و آن را از واژگان «معنا» تهی کنیم؛ اما دیدیم که این راه هم نمیتواند درست باشد زیرا با تغییر لفظ چیزی عوض نمیشود و مطالبه معنا برای زندگی قابل تحویل به مطالبة روش درست زندگی کردن نیست.تأملاتی از این دست ما را به این نتیجه نزدیک می کند که معنای زندگی را امری متحقق و کشفی نشماریم، بلکه آن را آفرینشی و خلقی به حساب آوریم.
طبق این رویکرد معنای زندگی واقعیتی از قبل آماده در این جهان یا جهان دیگر نیست که شخص بتواند آن را کشف کند، بلکه شخص جستجوگر معنا، لازم است از جستجوی بیهوده دست بکشد و به شیوة هنرمندی که در فعالیت خلاقانه خود به خلق اثری جاودانه و مفید معنای جاودانه می پردازد، معنای زندگی خود را بیافریند. این دیدگاهی است که فلسفه متأخر نیچه بر آن تأکید داشت.