او از خاندانی یهودی بود که برای رهایی از آزار دادگاه تفتیش عقاید از پرتغال گریخته وبه هلند پناه آورده بود. اسپینوزا در دامن فرهنگ یهود به بار آمد و کتاب مقدس عهد عتیق را به زبان عبری و تلمود و آثار مفسران مذهبی یهود و ادبیات اسپانیایی را فراگرفت و در پانزده سالگی ستاره آینده معبد شمرده میشد.
او با فلسفه، به ویژه فلسفه موسی بن میمون و دکارت و همچنین با آموزشهای جیوردانو برونوی ایتالیایی آشنا شد و در نهایت به اندیشههایی رسید که روحانیان کنیسه، آنها را با آموزشهای دینی ناسازگار یافتند. کوشش روحانیان کنیسه برای بازگرداندن اسپینوزا از راهی که در پیش گرفته بود، سودی نبخشید. از این رو لعنتنامهای برای او نوشته، وی را از جامعه یهود اخراج کردند.
اسپینوزا در پاسخ به این تکفیر گفت:«این تکفیر مرا بر آن نمیدارد که کاری کنم که خود از بیم رسوایی نمیکردم.» اسپینوزا به دنبال این تکفیر برای امرارمعاش به شغل عدسیتراشی پرداخت و به این ترتیب توانست به یک زندگی عالمانه و فیلسوفانه دست یابد. مرگ وی در سال 1677 میلادی در45 سالگی به مرض سل بود.
اسپینوزا در پاسخ به این سؤال که «چه چیزی وجود دارد؟» میگوید: جوهر، صفات و حالات.
او برخلاف دکارت، اندیشه خود را با « من » آغاز نمیکند و اصلاً «من» را جوهر نمیشمارد. آغاز و بنیاد فلسفه او، آغاز و بنیاد همه چیز، یعنی خداست و فقط خداست که میتواند جوهر نامیده شود؛ زیرا «جوهر شیئی است که در خودش است و به نفس خودش به تصور میآید.»
دکارت نیز در کتاب «اصول فلسفه» گفته بود که جوهر در معنی حقیقی، تنها باید برای خدا به کار رود، و بکار بردن جوهر هم برای خدا و هم برای نفس و جسم به یک معنی نیست: «..میتوان گفت جوهر آن است که برای هستی داشتن نیازی به هیچ چیز نداشته باشد. در این معنی، فقط یک جوهر به اندیشه میآید که برای هستی داشتن مطلقاً به هیچ چیز نیازمند نیست و آن خداست. از این رو بکاربردن واژه جوهر برای خدا و نفس و جسم (اگر به زبان مدرسی قدیم سخن بگوییم) به اشتراک معنوی نیست ...»
تعریفی که اسپینوزا از جوهر میدهد دارای دو جزء است: اول «قایم به ذات بودن» یعنی وجودش به وجود دیگری وابسته نیست، دوم «متصور به ذات بودن» یعنی تصورش هم به تصور دیگری وابسته نیست.
از نظر اسپینوزا اگر جوهر موجودیست قایم به ذات، منطقاً یکی بیشتر نیست. موجود قایم به ذات یعنی موجود کامل و یکی از شرایط کمال و در واقع مهمترین شرط آن «عدم تناهی» است.
جوهر نامتناهی باید صفات نامتناهی داشته باشد: «هر قدر شی از واقعیت و وجود بیشتری برخوردار باشد، صفات بیشتری خواهد داشت.» این جوهر نامتناهی دارای صفات نامتناهی را اسپینوزا «خدا» مینامد: «مقصود من از خدا موجود مطلقاً نامتناهی است، یعنی جوهری دارای صفات نامتناهی که هر یک از صفات مبین ذاتی سرمدی و نامتناهی است.»اسپینوزا جوهر الهی نامتناهی را غیر قابل تقسیم، واحد و سرمدی میدانسته و میگوید وجود و ماهیت در او یکی است.
مرحله بعدی تفکر اسپینوزا این است که جوهر و خدا همان طبیعت است؛ زیرا اگر خدا غیرطبیعت بوده و اگر غیر از او جوهری موجود باشند، پس او نامتناهی نخواهد بود. برعکس اگر خدا نامتناهی باشد، جوهری غیر او موجود نتواند بود.
این از لحاظ معتقدان به وحی تلخترین نتیجه است زیرا به نظر می رسد اگر جوهر (خدا) همان طبیعت باشد، در واقع چیزی به نام مخلوق خدا یا آفرینش خدا نباید وجود داشته باشد.
از دیدگاه اسپینوزا وجود اشیاء متناهی بدون فاعلیت خدا، قابل فهم و تبیین نیست. بنابراین موجودات متناهی، طبق تعریفی که اسپینوزا از کلمه جوهر میکند، جوهر نبوده، پس باید در خدا باشند. «هرچه هست در خداست و هیچ چیز بدون خدا نه میتواند موجود باشد و نه به تصور آید.»
پس فقط خدا جوهر است یعنی چیزی که در خودش هست و به نفس خودش به تصور میآید و حالات متکی به او هستند، یعنی بدون خدا نه میتوانند وجود یابند و نه میتوانند به تصور آیند و جز جوهر و صفات و حالات او چیز دیگری وجود ندارد.
منظور اسپینوزا از این جمله که «هرچه هست در خداست» این است که موجودات محدود، حالات خدایند یعنی حالات جوهر واحد. نه این که همه موجودات قایم به خدایند و حضور خدا در آنها در واقع همان قیومیت اوست نسبت به آنها.خدا از طریق صفات خویش جلوه میکند. «او دارای صفات نامتناهی است و هریک از این صفات نیز نامتناهی است و از این میان تنها دو صفت یعنی فکر و بُعد را ما میشناسیم.
از شناخت بقیه صفات خدا عاجزیم.»از دیدگاه اسپینوزا حالت بر دو قسماند: حالات نامتناهی و حالات متناهی. حالات نامتناهی و سرمدی منطقاً بر حالات متناهی مقدماند. حالات نامتناهی «احوال» جوهر است که در هر حالت متناهیای متجلی میشود. این حالات نامتناهی بر دو قسم است: بیواسطه و با واسطه:
«حالات نامتناهی بیواسطه تحت صفت بعد عبارت است از حرکت و سکون. از نظر اسپینوزا حرکت و سکون نخستین خصیصه طبیعت ممتد است، و مقدار کل حرکت و سکون ثابت است، هرچند مقادیر آن در اجسام جزیی دایماً تغییر میکند. این میزان کلی حرکت و سکون، آن چیزی است که اسپینوزا آن را حالت بیواسطه سرمدی و نامتناهی خدا یا طبیعت تحت صفت بعد مینامد.»
حالات نامتناهی بیواسطه تحت صفت اندیشه عبارت است از «فاهمه نامتناهی مطلق» یعنی درست همانطور که حرکت و سکون حالت اصلی بعد است، عقل یا فاهمه نیز حالت اصلی فکر است.
ضرورت گرایی
نحوه صدور حالات متناهی از جوهر نامتناهی (خدا) چگونه است؟ اسپینوزا میگوید: «اشیاء متناهی، به طرق نامتناهی (یعنی همه اشیایی که ممکن است نامتناهی آنها را تعقل کند)، بالضروره از ضرورت طبیعت الهی ناشی میشوند.»
برای فهم مطلب باید دو اصطلاح را از هم تفکیک کرد: خلقت و صدور. چه فرقی میکند که بگوییم جهان مخلوق خداست، یا جهان از خدا صادر شده است؟ بحث مسئله علیت درباره خدا به اینجا منتهی میشود که آیا خداوند اراده میکند که مخلوقات را ایجاد بکند یا اراده نمیکند؟
اگر بگوییم خداوند اراده میکند که مخلوقات را ایجاد کند در این صورت جریان پیدایش موجودات «خلقت» نامیده میشود. این نحوه نگرش تا حد زیادی انسانمدارانه بوده و اسپینوزا با آن موافق نیست. نظر اسپینوزا این است که ذات عقل با اشیاء جز به نحو ضروری نمیتواند برخورد کند. پیدایش اشیاء متناهی براساس نظام ضروری است و این اشیاء از ذات خدا صادر میشود.
در معنای خلقت اختیار و اراده وجود دارد اما در معنای صدور اختیار و اراده وجود ندارد، و وقتی میگوییم حالات متناهی از خدا صادر میشوند به این معنااست که خدا از طریق این حالات متجلی میشود. در این صورت خدا علت آزاد همه چیزهاست. همه چیز در خداست به نحوی که چیزی بیاو نه ممکن است باشد و نه ممکن است دریافته شود.
از این رو، اختیار به معنای اسپینوزایی با اختیار به معنایی که در گفتار روزمره به کار میبریم فرق دارد: «مختار آن است که به صرف ضرورت طبیعتش موجود است و به محض اقتضای طبیعتش به افعالش موجب. برعکس، موجب یا به عبارت بهتر، مجبور آن است که به موجب شیئی دیگر به یک نسبت معین و محدودی در وجودش و در افعالش موجب است.»
در این معنا خدا مختار است،زیرا تنها خداست که در افعالش به خود موجب است.