از او کتابهای زیادی در این حوزهها به یادگار مانده است. یکی از جنجالبرانگیزترین نظریات وی در حوزه فقه است. اگرچه او فقیهی اخباری بود ولی روشی که در بررسی روایات داشت، او را از سایر فقهای اخباری متمایز میکرد. به انگیزه سالروز درگذشت ملامحسن فیض کاشانی به سراغ دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی رفتیم و با وی درباره زوایای میراث فکری فیض کاشانی به گفتگو نشستیم.
- جایگاه ملامحسن فیض کاشانی در مجموعه فرهنگ و معارف اسلامی چیست؟ به عبارت بهتر، وی حول چه محورها و مسائلی به تفکر و تامل پرداخته است؟
ملامحسن فیض کاشانی یکی از شخصیتهای چندجانبه و بهتر است بگوییم جامع عالم اسلام است. دلیل جامعیت وی این است که (او) فقیه، فیلسوف، مفسر، محدث و عارف بزرگی است. او کتابی در عرفان به نام کلمات مکنونه دارد. کلمات مکنونه، کلماتی است که باید از غیر اهل آن پوشیده بماند و تنها برای عده خاصی باید آشکار شود.
او در عین حال یکی از بهترین شاگردان و نیز داماد ملاصدرا است. فیض کاشانی، فلسفه را به خوبی از ملاصدرا فرا گرفت و لقب «فیض» را هم ملاصدرا به وی اعطا کرد، همچنان که لقب «فیاض» (لاهیجی) را به شاگرد دیگرش داد. بنابراین، فیض کاشانی، در علوم مختلف اسلامی تبحر داشت و حتی ذوق شاعرانه هم داشت. دیوان شعری از وی باقی مانده است. البته شعر فیاض لاهیجی در مقایسه با اشعار ملامحسن کاشانی، از والایی بیشتری برخوردار بوده است.
- گفتهاند که ملامحسن کاشانی، بیشتر به عرفان و حکمت ذوقی گرایش داشته است، در مقایسه با ملا عبدالرزاق معروف به فیاض لاهیجی که بیشتر از علوم عقلی بهره داشته است، به همین دلیل اشاره کردهاند که ملاعبدالرزاق، به نحو بهتر و منسجمتری طرح فلسفی ملاصدرا را به پیش برد. نظر شما چیست؟
البته برخی اشاره کردهاند که ملامحسن فیض کاشانی در مقایسه با فیاض لاهیجی به عرفان تمایل بیشتری داشت؛ اما این مسئله بدانگونه که گفته میشود، صحیح نیست. البته ذوق عرفانی ملامحسن ملموستر و ظاهرتر است؛ یعنی هرکس آثار فیض کاشانی را بخواند، زودتر به مذاق عرفانی وی پی میبرد تا آثار فیاض لاهیجی.
با این حال، حتی در مقام عرفان، فیاض را کمتر از فیض نمیدانم؛ اما ظهور سخنان فیض به ویژه در کتاب «کلمات مکنونه» و نیز برخی از مواضع وی در تفسیر، نشان میدهد که گرایش عرفانی وی ظهور بیشتری داشته است.
- درباره گرایش عرفانی ملامحسن فیض کاشانی، گفتهاند که تمایل به مشرب ابنعربی داشته است. حتی فیض در کتابهایش، مرتب تکرار میکند که «قال بعض العارفین»؛ آیا مقصود وی از برخی از عارفان «ابنعربی» نبوده است؟ دیگر آنکه آیا عرفان وی متمایل به ابنعربی بوده یا چون شاگرد ملاصدرا بود، با تاثیر از وی گرایشی تواما عرفانی- فلسفی داشته است؟
کسی که با فلسفه ملاصدرا آشنایی داشته باشد، به خوبی متوجه میشود که فلسفه ملاصدرا با عرفان نیز آمیخته است. بیتردید ملاصدرا چونان هر فیلسوف دیگری، از عارفی چون ابنعربی بهره برده بود؛ ولی نه اینکه مقلد وی بوده باشد.
بنابراین هم ملاصدرا و هم ملامحسن با اندیشههای ابنعربی بیگانه نبودهاند. البته بیشتر عارفان و فیلسوفانی که پس از ابنعربی آمدند، با آرای وی بیگانه نبودند، مگر کسانی که موضع خاصی در برابر ابنعربی داشتند.
مثلاً ازجمله کسانی که به آرای ابنعربی توجهی نداشتند، مولوی بود. جالب است که مولوی تقریبا با جانشین و شاگرد بلامنازع ابنعربی، یعنی صدرالدین قونوی معاصر است.
- آیا این عدم توجه مولانا به مشرب عرفانی ابنعربی، دلیل خاصی داشت؟
به این دلیل که مولانا تحت تاثیر شمس بوده و شمس هم میانه خوبی با مشرب عرفانی ابنعربی نداشت.
- آیا این مسئله، به علت نظام خاص وحدت وجودی ابنعربی بوده است؟ بدین معنا که شمس و مولانا با این نظام همسخن نبودهاند؟
البته همه عارفان «وحدت وجودی» هستند. عارفی که وحدت وجود را در اندیشه عرفانیاش راه ندهد، عارف نیست. منتها همانگونه که در سئوال شما مطرح بود، برداشتها از این نظام وحدت وجودی متفاوت بوده است و عارفان مختلف تعبیرهای گوناگونی از آن کردهاند. به هر صورت، فیض هم با عرفان مولوی و هم با عرفان ابنعربی ناآشنا نبوده است.
- نیز در همین باره گفتهاند که ملامحسن فیض کاشانی، کتابی درباره «وحدت وجود» نوشت و برخی از علمای همعصرش وی را تکفیر کردند.
همین طور است. ملاخلیل وی را تکفیر کرد ولی بعدها از این کار پشیمان شد. ظاهرا ملاخلیل خوابی دید و شبانه با حالت توبه به خانه فیض کاشانی آمد گفت: «یا محسن قد اتاک المسیء...». ای محسن اکنون گناهکار به نزد تو آمده است. بدین سبب بود که وی از تکفیر فیض کاشانی پشیمان شد.
- آیا فیض کاشانی برداشت خاصی از مفهوم وحدت وجود داشت؟
نه! من شخصا برداشت خاصی از ملامحسن فیض کاشانی درباره مسئله وحدت وجود ندیدهام.
- ملامحسن فیض کاشانی از فقها و محدثان بزرگ عصر خود نیز بود. نگاه فلسفی و عرفانی ملامحسن طبعا بر سامانه فقاهتی وی تاثیر خاصی میگذاشت. آیا همین مسئله نبود که منجر به تکفیر وی از سوی برخی از علمای عصر در باب مسائل اعتقادی و فقهی شد.
مثلا برخی از مسائلی که باعث تکفیر وی شده بود عبارتند از: 1- عدم خلود کافران در دوزخ 2- عدم نجات اهل اجتهاد 3- حلال بودن غنا و موسیقی 4- عدم نجاست آبی که به چیز نجسی رسیده باشد. بر این پایه آیا میتوان گفت که فیض کاشانی نسبت به علمای زمانهاش، آزاداندیشتر بود؟ و آیا این آزاداندیشی با مشرب فلسفی- عرفانی وی هماهنگ نیست؟
در این سئوال شما چندین پرسش نهفته است. نخست باید گفت که بیتردید، ملامحسن در فقه روش ممتازی داشته است. فیض یک اخباری تمامعیار است. البته برخی میخواهند در اخباری بودن وی شک کنند؛ اما من هیچ تردیدی در این مورد ندارم.
- آیا این اخباری بودن مشرب فقهی فیض، منافاتی با روش عقلی و فلسفی وی ندارد؟
ظاهراً این اشکال پیش میآید که چگونه میشود که فردی اخباری باشد و به فلسفه و عرفان هم علاقهمند باشد؟
واقع قضیه این است که اینها هیچ منافاتی با هم ندارند. علت اینکه این سئوال مطرح میشود، این است که بسیاری میاندیشند که اخباری بودن یعنی جمود داشتن. بله! برخی از اخباریون جمود فکری دارند و تنها به ظاهر آیات و روایات توجه دارند. تا جایی که عقل را حجت نمیدانند، مثل میرزا محمد اخباری، ملا امین استرآبادی و... اما اخباری بودن فیض قدری متفاوت است.
اخباری بودن فیض به معنای جامع بودن وی است نه جمود وی. فیض ضمن اینکه اخباری است به حجیت عقل نیز قائل است. اهل استدلال و سخت (اهل) شهود و عرفان است. پس به چه معنا اخباری است؟ به این معنا که او برای علم اصول (فقه) هیچ اصالتی قائل نیست.
- آیا او علم اصول را فاقد مبانی دقیق عقلی میداند و به همین دلیل با آن مخالفت میورزد؟
ملا محسن برای فلسفه و عرفان جایگاه خاصی قائل است. به این دلیل که فلسفه را برهان عقلی و عرفان را راه سلوک حق تعالی میداند؛ اما معتقد است که علم اصول فاقد مبنای مستحکمی است و این علم (اصول) چیزی است که از این طرف و آن طرف گردآوری شده و فاقد اصالت است.
به نظر فیض، علم اصول، از آغاز وجود نداشت؛ چرا که از زمان شافعی پیدا شد و بعدها رشد کرد و فقها هم آن را منطق کار خود قرار دادند. بنابراین، فیض علم اصول را ساختگی میداند.
- اگر فیض کاشانی منطق فقه؛ یعنی علم اصول را معتبر نمیدانست، خود وی بر چه اساسی و با چه روشی به استنباط احکام میپرداخت؟
فیض معتقد است که خود آیات و روایات آن اندازه روشن هستند که نیاز به چنین علمی (اصول) نباشد. اگر هم زمانی در این حوزه نیاز به استدلال داشتیم، استدلال عقلی میکنیم. به هر صورت به این دلایل او به علم اصول خوشبین نیست. پس، فیض به این معنا اخباری است، نه به این معنا که فردی منجمد و دارای فکر بستهای است.
- اینگونه که به نظر میرسد، فیض «اخباری» ویژهای است و شاید نتوان کس دیگری را مثل وی در جهان اسلام سراغ گرفت.
همینطور است. شبیه وی در جهان اسلام کس دیگری را سراغ نداریم. فیض در روش فقهیاش، اهل استدلال است، حال آنکه دیگر فقهای اخباری، تنها به ظاهر روایات عمل میکنند و به بیان بهتر، کر و فر اجتهادی ندارند. امروز یک روایت را دیدند، بر مبنای آن عمل میکنند و اگر روزی دیگر روایت دیگری یافتند، به گونهای دیگر عمل میکنند.
- استدلال عقلی کردن به ویژه در حوزه فقه، نیازمند داشتن وجهی دیدگاه تاریخی است. آیا فیض از چنین نگرشی (تاریخی) برخوردار بود؟
اصلاً فیض کاشانی در نظام فقهیاش اهل استدلال است. مثلا در مورد مسئله غنا – که به آن اشارهای هم شد- روایات مختلفی را که در مورد غنا وجود دارد، نقل میکند و حرفهای فقهای پیش از خود را میبیند و آنگاه اجتهاد میکند. به این شکل که میگوید روایاتی که در حرمت غنا وارد شده، ناظر به روایاتی در زمان خلفای بنیعباس است.
بدین معنا که در آن روزگار، زن و مرد به دور هم جمع میشدند و تغنی میکردند و وسایل ساز و طرب و عیش و نوش برپا میکردند. سپس او چنین نتیجه میگرفت: روایاتی که در حرمت غنا وارد شده، مربوط به آن زمان خاص است. بله! از این منظر، فیض نگاه تاریخی- اجتهادی دارد.
- یعنی این نگاه تاریخی سبب میشدکه فیض در حد ظاهر روایات نماند؟
بله! او جهات تاریخی روایات و سندیت آنها را به بررسی میگذارد و اگر تعارضی بین روایات دید، درصدد رفع آن برمیآید. بنابراین، درست مثل یک فقیه در مسائل فقهی کر و فر دارد ولی با علم اصول میانهای ندارد. نیز آزاداندیشی فیض بیمبنا نیست.
او برپایه مبانی خاصی به استنباط احکام میپردازد. فیض کاشانی کتابی در رد علم اصول و علمای آن دارد، به نام «سفینه النجاه». او در این کتاب با علمای علم اصول دشمنی ورزیده و حرفهای تندی زده است.
- با توجه به پیشرفتهایی که هماکنون در حوزه هرمنوتیک جدید و تفسیر متن شده،آیا میتوان صورتبندی جدیدی از نحوه مواجهه فیض کاشانی با متن و سنت ارائه داد؟
اشاره کردم که ملامحسن به شدت به روایات پایبند است؛ اما از طرفی هم به اسناد و صحت و سقم روایات توجه دارد. او در انتقاد از علمای دیگر معتقد است که آنها به جای آنکه در ظاهر روایات اهل بیت توجه و تامل کنند، به مجعولات علم اصول پرداختهاند.
لذا بر این نظر است که علما باید عمرشان را صرف توجه روایات کنند و عمرشان را در راه علم اصول نگذارند. بنابراین، اگرچه فیض به هرمنوتیک (تفسیر متن) توجه داشته؛ اما در نحوه مواجهه وی با روایات، بحث هرمنوتیک موضوعیت ندارد.
به همین خاطر، در آغاز کتاب «سفینه النجاه» که بیشتر نصایح آن به پسرش (علمالهدی) است، ملامحسن مینویسد:« ای پسرکم، در کشتی روایات اهل بیت سوار شو تا نجات پیدا کنی و اگر در کشتی روایات اهل بیت سوار نشوی، غرق خواهی شد.»
- چون ملامحسن فیض کاشانی مفسر هم بوده است و کتاب «صافی» در تفسیر قرآن از وی بر جا مانده است، آیا در روش تفسیرش روایات را با آیات قرآن تطبیق میداد؟
بله! وی در تفسیر به روایات توجه داشت. دو نوع روایات داریم: روایات مربوط به اعتقادات و دیگر روایات مرتبط با فقه؛ که قسم دوم کمتر در تفسیر وی ورود پیدا میکرده است. از این رو، ملامحسن هم در فقه و هم در تفسیر به روایات توجه میکرد و البته تعارض روایات و یا در اصطلاح جمع میان روایات را براساس روش عقلی رفع و رجوع میکرد. در تفسیر هم با روش استدلالی با آیات مواجه میشد.
- اگر دیدگاه ملامحسن فیض در حوزه فقه تداوم مییافت، میتوانست موجد تحولی در نظام فقاهتی شود؟
به این مسئله اعتقادی ندارم. بیتردید این دیدگاه تحول در فقاهت به وجود نمیآورد.
- اگر بگوییم که ملامحسن فیض کاشانی به علم اصول و روش فقها در پیروی از این منطق (علم اصول) به این دلیل انتقاد وارد میکرده که آن را عرصه نظرات شخصی و جولان منافع متکی بر آن میدیده، نه حقیقت موضوع (که البته با توجه به فیلسوف بودن فیض، شکی نیست که وی دغدغه تحری حقیقت و آزداندیشی را داشته است)، آیا این منظر فقاهتی نویدگر نگرشی تازه در این حوزه میتواند باشد؟
اتفاقا اگر چنانچه نگاه فیض کاشانی به فقه تداوم مییافت، تحول فقه کمتر میشد و شاید از این جهت، سنتیتر میشد؛ چرا که علم اصول بهتر میتواند موجد تحول در فقه شود. اصول علمی است حاوی منطق فقاهت. در واقع اصول برای فقاهت، مانند منطق است برای فلسفه.
بنابراین، فیض بیشتر سنتگرا بود؛ اما این سنتگرایی موجب این نبود که در اصول عقاید فکر نکند. او معتقد بود که باید در فقه سنتی بود؛ اما در اصول عقاید آزاداندیشتر . در واقع اصول عقاید را جای آزادی اندیشه میدانست و معتقد به تفکر در آن بود. او فقه را جای استدلالهای عقلی نمیدانست و معتقد بود که فقه جایگاه عمل است و لذا تنها باید عمل کرد.
- با توجه به آنکه ملامحسن فیض کاشانی هم شاگرد ملاصدرا بوده و هم شاگرد شیخ بهایی، به نظر شما رویکرد فلسفی وی به کدامیک نزدیکتر بوده است؟
فلسفه فیض، همان فلسفه صدرایی است و من ندیدم که وی تحول عمدهای در فلسفه صدرایی ایجاد کرده باشد. اصولا پس از ملاصدرا ما با هیچ تحول مهمی در فلسفه اسلامی مواجه نیستیم.
- در مجموع فکر میکنید که امروزه میراث ملامحسن فیض کاشانی چه اهمیتی میتواند برای ما داشته باشد؟
این میراث برای ما از جهات مختلف میتواند اهمیت داشته باشد. بیتردید نظرگاههای فقهی وی مثلا در غنا و مسائل دیگر فقهی، اهمیت دارند و قابل بحثند. فیض در تفسیر و حدیث نیز دیدگاههای جالبی دارد و در عرفان هم به نکتههای ظریفی اشاره کرده است. از اینرو، میراث فکری ملامحسن فیض کاشانی امروزه میتواند محل توجه و بحثهای روشنگرانه قرار گیرد.